🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_شش
#فصل_اول
اون شب ،بهترین شب زندگیم بود...
با خیال راحت خوابیدم....
بی توجه به اینکه فردا چه سرنوشتی برام رقم خواهد خورد
بادصدای جارو برقی از خواب بلند شدم....
امروز کنفرانس داشتم و عجیب بود که ذره ای اضطراب و نگرانی به وجودم راه پیدا نکرده بود....
در اتاقمو باز کردم و دیدم که هاجر خانم داره راهرو طبقه بالا رو جارو برقی میکنه...
تا منو دید، جارو برقی رو خاموش کرد و با لبخند گفت:
_سلام خانم، صبح بخیر
با لبخند جوابشو دادم و رفتم توی آشپز خونه...
نشستم پشت میز صبحانه و شروع کردم به خوردن....
هنوز دو سه لقمه ای نخورده بودم که موبایلم زنگ خورد....
به موبایلم نگاه کردم...
نوشته بود استاد.....
لبخندی زدم و جواب دادم:
_سلام...
_سلام، صبحت بخیر ، چطوری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_من که خوبم...شما چطوری استاد؟
بلند خندید...
بعد از چند لحظه گفت:
_این عادت رو نمیخوایی ترک کنی؟؟
با خنده پرسیدم:
_کدوم عادت؟!
_اینکه بهم نگی استاد....یک ماه کافی نبود؟؟
با خنده گفتم:
_چشم آقاااا،دیگه نمیگم...
صداشو صاف کرد و گفت:
_بدو بیا دانشگاه،امروز کنفرانس داری، دیر نکنیاااا....
چند لحظه سکوت کردو ادامه داد:
_راستی...با ماشینت نیا، خودم میرسونمت...
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردیم...
فورا صبحانمو خوردم و آماده شدم...
با تاکسی رفتم دانشگاه...
پشتم به استادم گرم بود....
استادی که حالا شوهرم شده بود و باید بهش تکیه میکردم....
باورم نمیشد که این اتفاق، یک خواب یا رویا نیست....
وارد دانشگاه شدم...
قرار بود کنفرانسم در سالن کنفرانس و اجتماعات برگزار بشه....
سالن خیلی بزرگی بود...
کنفرانسم رو با اعتماد به نفس انجام دادم....
استاد کمکم میکرد و یجوری بهم مطالب رو یادآوری میکرد...
مثلا با گفتن یک نکته به دانشجوها، بهم یاد آوری میکرد که فلان جمله رو بگم...
بعد از اینکه کنفرانس دادم، داشتم وسایلم رو جمع میکردم....
اعضای هیئت علمی دانشگاه که خیلی راضی بودن...
دانشجوها دور استاد رو گرفته بودن و داشتن ازش سوالاتی می پرسیدن....
منم که محو تماشای شوهرم شده بودم...
یکهو یکی از پشت زد به شونم...
سرمو برگردوندم...
شیدا بود....
با اخم و لبخندی روی لب گفت:
_استادمونو قورت دادی ریحانه...
بعدش پقی زد زیر خنده...
فورا دستمو گذاشتم جلو دهانشو گفتم:
_هیس...آرومتر....
چشمکی زد و گفت:
_یه وقت نامحرم نباشه هاا
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_خیالت راحت....حلالِ حلاله...
ابروشو بالا انداخت و گفت:
_چه عجب بابا.....راه افتادی ریحانه....
خندیدم و گفتمم:
_حالا بعدا باهات حرف میزنم....
پوفی کشید خداحافظی کرد و رفت....
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_شش
#فصل_دوم
بعد صبحانه، آماده شدم و رفتم بیرون تا قدمی بزنم...
راه رفتن توی خیابونای لندن، خیلی جالب بود....
سعی کردم از همه لحظات عکس و فیلم بگیرم و برای داداش سپهر بفرستم...
یک ساعتی توی خیابوناچرخیدم که موبایلم زنگ خورد...
شماره از ایران بود و داداش پشت خط بود...
با هیجان جواب دادم:
_سلام داداش سپهر، حالت چطوره؟
_سلام ریحانه خانوم، سفر خوشمیگذره؟
با غصه گفتم:
_نه اصلا....دوری شما برام خیلی سخته...
داداش مکثی کرد و یکهو گفت:
_ریحانه برات یک خبر خوب دارم....
با کنجکاوی گفتم:
_آخ داداش زودتر بگو....دلم برای یک خبر خوب تنگ شده....
با خنده گفت:
_ریحانه....داری عمه میشی....
برای یک لحظه صدای داداش توی گوشم اکو شد....باورم نمیشد که حرفش رو درست شنیده باشم...
با خنده ادامه داد:
_نیلوفر بارداره...
با خوشحالی فریاد کشیدم و گفتم:
_واای داداش مبارک باشه.....اصلا نمیتونم باور کنم.....خیلی خوشحال شدم...
همینطوریکه میخندید گفت:
_دیروز بلاخره نیلوفر رو راضی کردم تا ببرمش دکتر....سونوگرافی انجام داد و گفتن که الان ۸ هفته اس که بارداره....
اشک شوق توی چشمام جمع شد و با بغضی پر از شادی گفتم:
_داداش برات خیلی خوشحالم....امیدوارم خدا یک بچه ی خوشگل و سالم بهتون عطا کنه....
با خنده گفت:
_قربونت برم خواهر قشنگم....ولی تو و شاهرخ هم زودتر دست به کار بشیناااا....معطل نکنید...یه همبازی برای بچه ی من بیارین....
لبخندم جمع شد و پیش خودم آرزو کردم که هیچ وقت از شاهرخ بچه نداشته باشم....
با داداش خداحافظی کردم و تماس قطع شد...
خیلی خوشحال بودم.....
دقیقا مثل زمانیکه جواب کنکورم اومد و متوجه شدم که رشته دندانپزشکی قبول شدم....
یا مثل زمانیکه مهرداد ازم خواستگاری کرد....
به یاد مهرداد افتادم و دلشوره عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفت...
تصمیم سختی بود اما بلاخره پا روی دلم گذاشتم و شماره ی زهرا رو گرفتم....
حدس زدم که ممکنه براش بنویسه تماس از خارج....
و امکان داره جواب نده....
با تاخیر موبایل رو جواب داد و گفت:
_الو؟
آب دهانمو قورت دادم و با نگرانی گفتم:
_سلام زهرا...ریحانه ام....
صداش تغییر کرد و گفت:
_سلام عزیز دلم....چطوری؟حالت خوبه؟چه عجب یه سراغی از من گرفتی....
با نگرانی گفتم:
_شرمنده ام زهرا جان....نگران حال مهردادم....حافظه ش....
حرفمو برید و فورا گفت:
_ریحانه شاید باورت نشه ولی مهرداد هفتاد درصد حافظه شو به دست آورده....اینو پزشک ها گفتن....
باورم نمیشد...لبخندی روی لبم نشست....
امیدوار بودم که من جزو اون سی درصد نباشم...
با هیجان پرسیدم:
_راست میگی زهرا؟
با خنده گفت:
_آره اما....
سکوت کرد....پرسیدم:
_اما چی؟
_مهرداد تو رو به یاد آورده....و کاملا مشخصه که داره دوریتو به سختی تحمل میکنه...
قطره اشکی از گوشه ی پلکم فرود اومد...
دلم برای خنده های مهرداد تنگ شد....
برای حرف هاش که بهم آرامش میداد....برای دوستت دارم هاییکه مهرداد همیشه بهم میگفت....
برای زمانی که دستامو با دستاش می فشرد و توی چشمام خیره میشد و با لبخند فقط نگاهم میکرد....و من از نگاهش کم می آوردم و سرم رو پایین می انداختم....
چه دردی داشت این دوری و فراق...
من که خودکشی هم کردم......پس چرا دوباره به دنیا برگشتم؟
میدونستم اگه مهرداد از قضیه ی خودکشیم باخبر میشد، حتما منو سرزنش و دعوا میکرد...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد_و_شش
#فصل_سوم
نشستیم دور میز و مشغول خوردن شدیم...
شاهرخ با دوستانش درباره مسائل کاری صحبت میکرد و خانمها هم درباره زندگی و تربیت بچه...
چند دقیقه ای گذشت و میکائیل شروع کرد به گریه کردن...
گرسنش شده بود...
از مهمانها عذر خواهی کردم و رفتم توی اتاق تا به میکائیل شیر بدم...
میکائیل رو خوابوندم و به پوران خانم گفتم مراقبش باشه....
از اتاق بیرون اومدم و دوباره رفتم پشت میز نشستم....
نهار تموم شده بود و مهمانها بعد از اینکه کمی صحبت کردن، تصمیم گرفتن که خداحافظی کنن...
یکی از آقایون موقع رفتن، یک پاکت خیلی خوشگل درآورد و سمت من گرفت و گفت:
_تقدیم شما....قدم نو رسیده مبارک...فقط ببخشید که دیر خدمت رسیدیم...
خیلی ذوق کردم و با لبخند گفتم:
_ممنونم...
شاهرخ که کنارم بود، با لبخند گفت:
_نیازی نبود...لطف کردی
اون آقا با خنده گفت:
_سعی کردم طبق رسم ایرانی ها رفتار کنم...
بعد از ایشون، اون دو تا آقایی که کنارش ایستاده بودن هم هدایا شون رو تقدیم کردن....
یکیشون یک سرویس لباس نوزاد آورده بود که از داخل ماشینش آورد...
یکی دیگه شون هم داخل پاکت،مقدار زیادی پول گذاشته بود....
با لبخند گفتم:
_شرمنده کردید....
_نه دیگه....آدم برای پسر بچه هر چقدر خرج کنه کمه....
کم کم داشت بهم بر میخورد....
مگه دختر داشتن بد بود؟
دختر تنها کسی هست که به پدر و مادرش وفادار میمونه.....اما خیلی از پسرا اینجوری نیستن...
دختر غمخوار مادرشه و همدم پدرش...
لبخندمو جمع کردم تا شاید متوجه حرف اشتباهش بشه....
اما انگار نه انگار...
بلاخره خداحافظی کردن و رفتن.....
سوفیا که از اول تا آخر مهمانی زیاد صحبت نکرده بود، با کلافگی گفت:
_الان که چی؟من اینجا هیچکاره ام....من نمیتونم این وضع رو تحمل کنم شاهرخ....میرم و خودمو به همه معرفی میکنم...
شاهرخ خیلی عصبانی شد...
کلی باهم جر و بحث کردن و من از دعواهاشون اعصابم خورد میشد....
آلودگی صوتی ایجاد کرده بودن...
شب شده بود...
ساعت ده و نیم شب...
توی اتاقم بودم و داشتم لباسای میکائیل رو عوض میکردم...
دوباره صدای جر و بحث سوفیا و شاهرخ بلند شد....
همون لحظه لایلا با گریه اومد توی اتاقم و گفت:
_خاله...دارن دعوا میکنن...
در اتاقمو بستم و آوردمش گذاشتم روی تخت کنار میکائیل....
_عزیزم....گوشاتو بگیر و به چیزای خوب فکر کن....اونا چند دقیقه ی دیگه با هم دوست میشن....
اشکاشو پاک کردم و برای اینکه صدای دعوا رو کمتر بشنوه، با خنده بهش گفتم:
_یکم با میکائیل صحبت کن...به حرفات گوش میکنه...
لبخند کمرنگی نشست روی لبش...
با دستای کوچیکش ، دستای میکائیل رو گرفت و کودکانه گفت:
_میکائیل، بگو لایلا....بگو...لای، لا....لایلا....بگو دیگه...
سرشو بوسیدم و گفتم:
_هنوز خیلی کوچولوعه....نمیتونه حرف بزنه...
با غر پرسید:
_خاله پس چیکار میتونه انجام بده؟
با خنده گفتم:
_فقط میتونه گریه کنه و بخوابه
لایلا هنوز درک درستی از نوزاد نداشت...
کمی آرومتر شده بود....
اما جر و بحث های سوفیا و شاهرخ توی این چند روز اخیر و اون شب بیشتر شده بود...
پوران خانم با عجله اومد توی اتاق و با اضطراب گفت:
_خانم لطفا آقا شاهرخ رو آروم کنید...دعوا شون بالا گرفته....
منم نگران شده بودم....
دلم نمیخواست دخالت کنم که بهم بی احترامی کنن...
اما واقعا عصبانی شده بودم....
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون....
درو باز کردم و باعصبانیت گفتم:
_شاهرخ چه خبره؟بچه ها ترسیدن....
نگاهم که به چهره شاهرخ افتاد، خیلی ترسیدم...
تابحال اینقدر عصبانی ندیده بودمش....
با فریاد گفت:
_برو بیرون ریحانه....
با اکراه از اتاق بیرون اومدم و برگشتم توی اتاقم...
صدای جر و بحثشون خیلی گوش خراش بود...
رفتم از توی اتاق میکائیل چند تا عروسک برداشتم و آوردم توی اتاق خودم تا لایلا باهاشون بازی کنه....
یک ربعی نگذشته بود که صدای جر و بحث سوفیا و شاهرخ قطع شد...
با تعجب نگاهی به در اتاقم انداختم....
همون لحظه شاهرخ با عصبانیت وارد اتاق شد....
با سرعت رفت سمت کمد دیواری و در یک جعبه رو باز کرد...
با غر گفتم:
_شاهرخ چرا اینقدر باهم دعوا میکنین؟ما هم توی این خونه آسایش میخواییم....
❃| @havaye_zohoor |❃