eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
146 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/16934781323516
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز جمعه9⃣1⃣رجب 🟢سوره توحید ۳۴ مرتبه 🔴ذکر ((لا اله الا الله)) ۳۴مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام)) ۳۴مرتبه 🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه)) ۱۴ مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه)) ۷۰ مرتبه
دعای فرج اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ. ❃| @havaye_zohoor |❃
💬شهید ابراهیم هادی: مشکل ما این است که برای رضایت همه کار می کنیم جز رضای خدا 🏷٢٢بهمن ماه، سالروز شهادت شهید ابراهیم هادی گرامی باد
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با غر ادامه دادم: _دلم برای داداش سپهرم و نیلوفر تنگ شده..... دلم برای دوستام و همکلاسیام تنگ شده.... دلم برای... حرفمو برید و گفت: _من چی؟؟ حرصی گفتم: _تو رو که دارم هرروز و هرشب می بینم....طوری که حتی حالم بهم میخوره... خنده ی مسخره ای کرد.... شاهرخ هر هفته پارتی برگزار میکرد و منم بیشتر حرص میخوردم... از اینکه پارتی شبانه بهانه اس‌ و اون قراره کار خیلی خطرناکی انجام بده... یک روز ظهرخوشحال اومد خونه... _چی شده اینقدر خوشحالی شاهرخ خان؟ با خنده بهم گفت: _چند نفر از دوستانم قراره برای ناهار بیان اینجا... به پوران خانم بگو همه جا رو مرتب کنه.... با عصبانیت گفتم: _الان باید بگی شاهرخ؟؟ الان که ظهره... _ناهار از بیرون سفارش میدم...دوستانم دارن با همسراشون میان اینجا... پاشو میکائیل رو آماده کن...خودتم آماده باش... _به اون بچه چیکار داری؟ ابروشو بالا انداخت و مغرورانه گفت: _پسر شاهرخ‌باید بهترین باشه... پوفی کشیدم و بهش نگاه کردم... از جاش بلند شد که پرسیدم: _حالا خودت کجا داری میری؟مهمان داری هاا.... _نیم ساعت دیگه برمیگردم... به پوران خانم هم به اندازه کافی پول دادم... اینو گفت و از خونه خارج شد... سوفیا همونطوریکه داشت موهاشو شونه میزد، با تعجب از پله ها پایین اومد و پرسید: _واا....رفت؟؟؟ _آره... پوفی کشید و دوباره برگشت طبقه بالا... رفتم توی اتاقم و مشغول عوض کردن لباس میکائیل شدم... خیلی ناز بود...خیلی گریه نمیکرد و بچه ی آرومی بود... یکهو چشمم به در نیمه باز اتاق افتاد که لایلا داشت از بیرون داخل اتاق رو سرک میکشید... لبخندی زدم و گفتم: _بیا داخل عزیزم... خوشحال شد و با خجالت وارد اتاق شد... نگاهش به میکائیل بود‌‌‌‌... با لبخند پرسیدم: _چیشده عزیزم؟ با لحن بچه گانه ش گفت: _خاله میشه با نی نی تون بازی کنم؟ لبخندم غلیظ تر شد و گفتم: _چرا که نه عزیز دلم...ولی نی نی هنوز خیلی کوچیکه...فقط میتونی باهاش صحبت کنی.... اومد کنار تخت ایستاد.... دست میکائیل رو گرفت و باهاش بازی میکرد... با همون لحن با نمک پرسید: _خاله...چند سالشه... خندیدم و گفتم: _هنوز به سال نرسیده...دو سه ماهشه.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زد و گفت: _یعنی خیلی کوچیکه؟ با لبخند سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم...‌ کلاه میکائیل رو از سرش درآوردم که لایلا بیشتر ذوق کرد...‌ _خاله...نی نی تون چرا اینقدر موهاش کوتاهه با خنده جواب دادم: _آخه هنوز بزرگ نشده....هروقت که مثل شما بزرگ شد، موهاشم بلند میشه... _خاله...براش بیسکوییت بیارم بخوره؟بیسکوییت هام خیلی خوشمزه ان.... با ذوق گفتم:. _نه عزیزم...نی نی که هنوز دندون نداره بیسکوییت بخوره...الان فقط شیر میخوره.... کمی با میکاییل بازی کرد... با صدای سوفیا که داشت لایلا رو صدا میزد، فورا از اتاق خارج شد... خودمم آماده شدم و میکائیل رو بغل کردم... رفتم توی پذیرایی... همه چیز آماده بود... همه ی وسایل ها روی میز چیده شده بود... پوران خانم با لبخند پرسید: _خانم از نظر شما همه چیز آماده اس؟ کم و کسری نیست؟ نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم: _نه خوبه....راستی دخترت کجاست؟چرا انروز نیومده؟ _خانم امروز حالش خوب نبود...نشست خونه... سری تکون دادم که همون لحظه شاهرخ کلید انداخت و اومد داخل... با لبخند اومد سمتم و گفت: _سلام عزیزم.. _سلام...چه عجب.. میکاییل رو ازم گرفت و بغلش کرد... با خنده گفت: _ریحانه اینقدر حرص نخور.... پوفی کشیدم و رفتم توی اتاق.... داشتم موهامو میبافتم که صدای میکائیل بلند شد... کش موهامو بستم و تا خواستم بلند شم، شاهرخ خودش اومد داخل و با ترس گفت: _ریحانه بچه داره گریه میکنه... با حرص گفتم: _یعنی نتونستی بچه تو دو دقیقه نگه داری شاهرخ؟؟ میکاییل رو داد بغلم... بچم تا اومد توی بغلم، آروم شد..‌ شاهرخ با خنده گفت: _این از اون بچه زرنگاست هااا ریحانه....از همین الان با من لج میکنه... با اخم گفتم: _آخه کم مامانشو حرص دادی؟؟ سری تکون داد و گفت: _معلومه دیگه...نه ماه با تو بوده...بایدم اینجوری باشه فسقلی... _نه ماه نبود...هشت ماه... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مهمانها رسیدن... شاهرخ به سوفیا اخطار داده بود که خودش رو به عنوان خواهر شاهرخ معرفی میکنه... به مهمانها خوش آمد گفتم و وارد خونه شدن... سه تا مرد کت و شلواری بودن که با همسرانشون اومده بودن.... یکی از یکی بیحجاب تر... نشستیم و پوران خانم مشغول پذیرایی ازشون شد... یکی از آقایون با خنده به شاهرخ گفت: _آقا شاهرخ...چیشد که ایران موندگار شدی؟ انگلستان بهتر نبود؟ شاهرخ نگاهی به من انداخت و با خنده جواب داد: _از بلایای‌ازدواجه دیگه....از وقتی ازدواج کردم، همینجا نگهم داشتن... با حرص بهش نگاه کردم.... یعنی من به زور نگهش داشتم؟؟؟ توی دلم بهش گفتم خیلی بیشعوری شاهرخ... و با کنایه و لبخند گفتم: _بله حق با شاهرخ خان هست....آخه ایشون هیچ تمایلی به ازدواج نداشتن و من ایشون رو مجبور کردم.... و بعدهم با چشم غره به شاهرخ نگاه کردم.... اون آقا قهقهه ای زد و خطاب به شاهرخ گفت: _شاهرخ مثل اینکه دخترای ایرانی ها زرنگ ترن...اینجا رو با انگلستان اشتباه نگیر... شاهرخ حسابی حرصش دراومده بود.... حقشم بود... یکی از خانم ها با صدایی تودماغی و لهجه که معلوم میشد خارجیه، آهسته ازم پرسید: _عزیزم شما چجوری با آقا شاهرخ آشنا شدین؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _توی یکی از مهمانی های شبانه... دوباره پرسید: _چجوری راضی شدی با یه مرد خارجی ازدواج کنی؟ این سوال دقیقا همون درد من بود.... اینکه من اصلا هیچ انتخابی در ازدواجم نداشتم.... فقط داداش سپهر و شاهرخ برام تصمیم گرفتن... بعد از سکوتی طولانی جواب دادم: _نمیدونم چیشد...تا به خودم اومدم، سر سفره عقد بودم... بلند زد زیر خنده و با ذوق و شوق گفت: _پس معلوم نیست چقدر عاشق هم بودین.... آهسته پوفی کشیدم که شاهرخ مرموزانه گفت: _بله....خیلی... حرصی به شاهرخ نگاه کردم که با لبخند نگام کرد... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ همون لحظه میکائیل برای چند لحظه گریه کرد که فورا ساکتش کردم... یکی از خانمها پرسید: _آخی...چندوقتشه؟ _نزدیک سه ماه... باذوق پرسید: _اسمش چیه؟ _میکائیل.... صورتشو کمی جمع کرد و پرسید: _این دیگه چجور اسمیه... شاهرخ مغرورانه جوابشو داد: _برای پسرم اسم ایرانی انتخاب کردیم....البته شما با اسامی ایرانی خیلی آشنایی ندارید... یجوری کلمه ی پسرم رو گفت که این بچه رو توی چشم اونا جا داد..‌. اون خانم که حرصش گرفته بود،فقط لبخند زد... یکی دیگه از آقاها با لبخند گفت: _من و گلوریا هم تصمیم داریم بچه مون پسر باشه...یکی عین آقا میکائیل شما... شاهرخ لبخندی زد و گفت: _امیدوارم... اقایون مشغول صحبت با هم شدن یکی از خانمها با لبخند به من گفت: _شوهرم منو خیلی دوست داره...روزی که دخترمون به دنیا اومد، برام یک ماشین BMW خرید....یعنی اینقدر خوشحال بود از اینکه بچمون دختره.... به حرفاش خندیدم... چون کاملا از ظاهرش معلوم بود که داره حسادت میکنه.... اما برای من که اصلا مهم نبود بچم پسر باشه یا دختر... برای من فقط سالم بودن بچه مهم بود.... اما برای شاهرخ و اون آقایون ، ظاهرا پسر داشتن یک افتخار بود... دلیلش رو واقعا نمیدونستم... از نظر من دختر داشتن خیلی بهتره...اینکه یک دختر با نمک و خوشگل داشته باشی و هرروز موهاشو ببافی، بزرگترین لذته... اون خانم یک سیب برداشت و پوست کند.... خطاب به شوهرش گفت: _بفرما عزیزم... شوهرش با ترش رویی گفت: _نمیخوام... اون خانم که ضایع شده بود، لبخندی مصنوعی زد و ساکت شد... یکی دیگه از خانم ها پرسید: _عزیزم من خودمو معرفی میکنم.... لبخندی زدم و منتظر موندم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با لبخند ادامه داد: _من در رشته معماری در دانشگاه کمبریج لندن تحصیل کردم... الان هم مشغول به کار شدم.... مکثی کرد و پرسید: _شما چی عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم: _منم دانشجوی رشته ی دندانپزشکی هستم...بعد از اتمام تحصیلم، قراره مطب بزنم و مشغول به کار بشم.... با تعجب گفت: _اوه چقدر عالی....دندانپزشکی رشته ی خیلی خوبیه....منم این رشته رو دوست دارم... _ممنونم نظر لطف شماست... حدود یک ساعتی گذشت و مشغول صحبت بودیم.... پوران خانم آهسته به من گفت: _خانم...غذاها رسید....سفره رو بچینم؟ _آره...هروقت آماده شد بهم خبر بده... چشمی گفت و ازم دور شد... یکی از خانم ها شالشو از سرش درآورد و با کلافگی گفت: _لعنت به این.... با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم.... از اینکه یک خانم غریبه توی خونه ی من شالشو درمیاره ، با اینکه میدونه صاحبخونه مسلمانه، واقعا یک بی احترامی بود... شاهرخ متوجه ناراحتی من شد.... بعد از مکثی طولانی گفت: _ببخشید اگه ممکنه شالتونو سرتون کنید...همسرم دوست نداره... با تعجب به من نگاه کرد و گفت: _خودشونم که موهاشون بیرونه...چقدرم موهاشون بلنده.... حرصم دراومده بود... شوهرش با عصبانیت بهش گفت: _سرت کن دیگه... اون خانم که خیلی ضایع شده بود، با اکراه دوباره شالشو انداخت روی سرش و حرصی به من نگاه کرد... حالم از این اداهاشون به هم میخورد.... اینجا رو با کشور خودشون اشتباه گرفته بودن... باید بهشون نشون میدددم ایران قوانین خودشو داره و هرکسی با هر پوششی، باید از این قوانین پیروی کنه.... بخصوص اگه از کشور بیگانه باشه.... موقع نهار که رسید، همه رفتیم سمت میز نهار خوری.... یک میز دوازده نفره بزرگ که پر از غذا ها و دسر های مختلف بود.... ❃| @havaye_zohoor |❃
امروز شنبه0⃣2⃣رجب 🟢سوره توحید ۳۴ مرتبه 🔴ذکر ((لا اله الا الله))  ۳۴مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام)) ۳۴مرتبه 🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه)) ۱۴ مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه)) ۷۰ مرتبه
به پایان رجب خیلی کم موندههه هااا سعی کنید نهایت استفاده رو ببرید
هدایت شده از ''ࢪفقاۍ مہدۍ(عج)''
آرزو دارم ببینم از تو رویی! چه زیان رسد تو برسم به آرزویم...✨🦋 یه چند تا عاشق بیان این ور🙃😉 کانال امام زمانه ها...
☘✨ . . مهدی‌اگرازدلشدگانت‌بوديم چون‌ديده‌ی‌نرگس‌نگرانت‌بوديم با‌اين‌همه‌روسياهی‌وبارگناه ای‌ڪاش‌ڪہ‌از‌منتظرانت‌بوديم..:) . . ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ❃| @havaye_zohoor |❃
امروز یکشنبه1⃣2⃣رجب 🟢سوره توحید ۳۴ مرتبه 🔴ذکر ((لا اله الا الله)) ۳۴مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام)) ۳۴مرتبه 🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه)) ۱۴ مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه)) ۷۰ مرتبه
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه جنجالی سیدکاظم روح بخش در راهپیمایی ۲۲ بهمن از دست ندین😍 خبر داری دلار چند اومدی راهپیمایی😡 میدونی الان پراید چند😡 مگه از گرونی هااا خبر نداری😫 ازدواج مگه برات سخت نشده😭 ❓❓خب پس چرا اومدی راهپیمایی❓❓ 😍خیلی خوب بود تا می تونی نشر بدین https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نشستیم دور میز و مشغول خوردن شدیم... شاهرخ با دوستانش درباره مسائل کاری صحبت میکرد و خانمها هم درباره زندگی و تربیت بچه... چند دقیقه ای گذشت و میکائیل شروع کرد به گریه کردن... گرسنش شده بود... از مهمانها عذر خواهی کردم و رفتم توی اتاق تا به میکائیل شیر بدم... میکائیل رو خوابوندم و به پوران خانم گفتم مراقبش باشه.... از اتاق بیرون اومدم و دوباره رفتم پشت میز نشستم.... نهار تموم شده بود و مهمانها بعد از اینکه کمی صحبت کردن، تصمیم گرفتن که خداحافظی کنن... یکی از آقایون موقع رفتن، یک پاکت خیلی خوشگل درآورد و سمت من گرفت و گفت: _تقدیم شما....قدم نو رسیده مبارک...فقط ببخشید که دیر خدمت رسیدیم... خیلی ذوق کردم و با لبخند گفتم: _ممنونم... شاهرخ که کنارم بود، با لبخند گفت: _نیازی نبود...لطف کردی اون آقا با خنده گفت: _سعی کردم طبق رسم ایرانی ها رفتار کنم... بعد از ایشون، اون دو تا آقایی که کنارش ایستاده بودن هم هدایا شون رو تقدیم کردن.... یکیشون یک سرویس لباس نوزاد آورده بود که از داخل ماشینش آورد... یکی دیگه شون هم داخل پاکت،مقدار زیادی پول گذاشته بود.... با لبخند گفتم: _شرمنده کردید.... _نه دیگه....آدم برای پسر بچه هر چقدر خرج کنه کمه.... کم کم داشت بهم بر میخورد.... مگه دختر داشتن بد بود؟ دختر تنها کسی هست که به پدر و مادرش وفادار میمونه.....اما خیلی از پسرا اینجوری نیستن... دختر غمخوار مادرشه و همدم پدرش...‌ لبخندمو جمع کردم تا شاید متوجه حرف اشتباهش بشه.... اما انگار نه انگار... بلاخره خداحافظی کردن و رفتن..... سوفیا که از اول تا آخر مهمانی زیاد صحبت نکرده بود، با کلافگی گفت: _الان که چی؟‌من اینجا هیچکاره ام....من نمیتونم این وضع رو تحمل کنم شاهرخ....میرم و خودمو به همه معرفی میکنم... شاهرخ خیلی عصبانی شد... کلی باهم جر و بحث کردن و من از دعواهاشون اعصابم خورد میشد‌‌‌.... آلودگی صوتی ایجاد کرده بودن... شب شده بود... ساعت ده و نیم شب... توی اتاقم بودم و داشتم لباسای میکائیل رو عوض میکردم... دوباره صدای جر و بحث سوفیا و شاهرخ بلند شد.... همون لحظه لایلا با گریه اومد توی اتاقم و گفت: _خاله...دارن دعوا میکنن... در اتاقمو بستم و آوردمش گذاشتم روی تخت کنار میکائیل.... _عزیزم....گوشاتو بگیر و به چیزای خوب فکر کن....اونا چند دقیقه ی دیگه با هم دوست میشن.... اشکاشو پاک کردم و برای اینکه صدای دعوا رو کمتر بشنوه، با خنده بهش گفتم: _یکم با میکائیل صحبت کن...به حرفات گوش میکنه... لبخند کمرنگی نشست روی لبش... با دستای کوچیکش ، دستای میکائیل رو گرفت و کودکانه گفت: _میکائیل، بگو لایلا....بگو...لای، لا....لایلا....بگو دیگه... سرشو بوسیدم و گفتم: _هنوز خیلی کوچولوعه....نمیتونه حرف بزنه... با غر پرسید: _خاله پس چیکار میتونه انجام بده؟ با خنده گفتم: _فقط میتونه گریه کنه و بخوابه لایلا هنوز درک درستی از نوزاد نداشت... کمی آرومتر شده بود.... اما جر و بحث های سوفیا و شاهرخ توی این چند روز اخیر و اون شب بیشتر شده بود..‌. پوران خانم با عجله اومد توی اتاق و با اضطراب گفت: _خانم لطفا آقا شاهرخ رو آروم کنید...دعوا شون بالا گرفته.... منم نگران شده بودم.... دلم نمیخواست دخالت کنم که بهم بی احترامی کنن... اما واقعا عصبانی شده بودم.... از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون.... درو باز کردم و باعصبانیت گفتم: _شاهرخ چه خبره؟بچه ها ترسیدن.... نگاهم که به چهره شاهرخ افتاد، خیلی ترسیدم... تابحال اینقدر عصبانی ندیده بودمش.... با فریاد گفت: _برو بیرون ریحانه.... با اکراه از اتاق بیرون اومدم و برگشتم توی اتاقم... صدای جر و بحثشون خیلی گوش خراش بود... رفتم از توی اتاق میکائیل چند تا عروسک برداشتم و آوردم توی اتاق خودم تا لایلا باهاشون بازی کنه.... یک ربعی نگذشته بود که صدای جر و بحث سوفیا و شاهرخ قطع شد... با تعجب نگاهی به در اتاقم انداختم.... همون لحظه شاهرخ با عصبانیت وارد اتاق شد.... با سرعت رفت سمت کمد دیواری و در یک جعبه رو باز کرد... با غر گفتم: _شاهرخ چرا اینقدر باهم دعوا میکنین؟ما هم توی این خونه آسایش میخواییم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ از داخل جعبه یک تفنگ برداشت... تا چشمم به اون اسلحه افتاد، بی اراده زبونم قفل شد... در کسری از ثانیه، هزاران فکر ناگوار از ذهنم گذر کرد.... از جام بلند شدم تا برم سمتش... اما اون با عجله از اتاق خارج شد.... خواستم فریاد بزنم و جلوشو بگیرم اما انگار دست و پام بسته شده بود...‌ تا به حال اسلحه واقعی ندیده بودم.... به زور خودمو به در اتاق رسوندم.... در نیمه باز رو هل دادم و با دیدن صحنه رو به روم، بی اراده جیغ کشیدم‌‌‌‌.... سوفیا با بدن پر از خون روی زمین افتاده بود.... نگاهی به شاهرخ کردم....عصبانی روی صندلی نشسته بود.‌‌.. با گریه فریاد کشیدم: _شاهرخ چیکار کردی؟؟؟ همون لحظه پوران خانم اومد و با وحشت به زمین نگاه کرد‌‌‌‌... با گریه گفتم: _پوران خانم زنگ بزن اورژانس بیاد... همون لحظه شاهرخ با عصبانیت جلو اومد و داد زد: _دیوونه شدی ریحانه؟؟کسی نباید با خبر بشه....خودم میبرمش یه جا دفنش میکنم‌.‌.. بیصدا اشک می ریختم و حالا به این نتیجه رسیده بودم که شاهرخ خبیث ترین و بی رحم ترین آدم دنیاست... دیدن یک جنازه وحشت داشت.... بخصوص اینکه میدونستم الان روحش داخل خونه سرگردونه.... دست و پاهام می لرزید... به سختی برگشتم توی اتاقم.... لایلا داشت با نگرانی بهم نگاه میکرد..‌ رفتم داخل و درو بستم و با لبخند مصنوعی گفتم: _عزیزم امشب پیش من و میکائیل میخوابی؟ سکوت کرده بود... _نه خاله...مامانم میخواد برام کتاب داستان بخونه... فورا گفتم: _خب منم برات میخونم....داستانای خوشگلی یاد دادم.... با گلایه گفت: _میخوام برم پیش مامانم‌... _عزیزم...برای مامانت کاری پیش اومد همین الان رفت بیرون....احتمالا تا صبح برنمیگرده....بهم گفت ازت مراقبت کنم تا برگرده.... انگار خیالش راحت شده بود... خمیازه ای کشید و سرشو گذاشت روی بالشت.....کمکش کردم تا دراز بکشه..‌‌. چند دقیقه ای نگذشت که خوابش برد.... میکائیل رو هم خوابوندم و رفتم توی پذیرایی... بیشتر از قبل، از شاهرخ میترسیدم.... اگه ذره ای باهاش لج میکردم، حتما منو هم میکشت.... چند نفرو خبر کرده بود و جنازه ی سوفیا رو خارج کردن..... فرش خونی رو جمع کردن و از خونه بردن بیرون.... کنار در اتاق ایستاده بودم و جرات نمیکردم جلوتر برم.‌‌‌.. شاهرخ اومد سمتم.... بهم نزدیک شد که با وحشت ازش فاصله گرفتم.... _چته ریحانه؟ _بهم نزدیک نشو.... یک قدم جلوتر اومد که منم به همون نسبت عقب تر رفتم‌... چشمام پر از اشک بود‌‌‌‌.... _ریحانه...من که باهات کاری ندارم....شوهرتم.... با بغض گفتم: _شوهر سوفیا هم بودی..‌‌. با عصبانیت گفت: _تو با اون فرق میکنی....اینو بفهم ریحانه‌.‌.. با گریه گفتم: _شاهرخ منو بیشتر از این نترسون.... با خشم اسلحه رو گرفت سمتم و بلند فریاد کشید: _الان میتونم تو رو هم بکشم ریحانه‌‌.....اسلحه سمت توعه... در جا میخکوب شدم.... اسلحه واقعا سمت من بود‌‌.... صدام بریده شده بود و نمیتونستم حرف بزنم.... از ترس خشکم زده بود.... با عصبانیت ادامه داد: _اما نمیکشمت.....چون دوستت دارم..‌‌..بچم بهت احتیاج داره... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اشکهام فرو ریخت.... با بغض آهسته گفتم: _تو داری روزی هزار بار منو میکشی.‌‌‌...اگه شلیک کنی، برای همیشه راحت میشم.... عصبانی بود اما سکوت کرده بود.... اسلحه رو پایین آورد.... با عجله از خونه بیرون رفت.... نشستم روی زمین و بلند بلند گریه کردم.... این زندگی دیگه ارزش زنده موندن نداشت.... توی این همه مدت بارها و بارها به این فکر کردم کردم چرا اون شبی که خودکشی کردم، نمردم؟ چرا زنده موندم؟ برای اینکه این همه حقارت و سختی بکشم؟ اصلا ارزش نداشت.... ساعت دو نصفه شب بود و شاهرخ هنوز نیومده بود.... از ترس خواب به چشمام نمیومد.... پوران خانم طبقه بالا توی اتاقش خواب بود.... و سوفیا هم که دیگه نبود..... نگاهی به ویلای سوت و کور انداختم.... باید فرار میکردم.... اما چجوری؟؟؟ جراتشو نداشتم.... تا صبح نخوابیدم....همش فکر و خیال میزد به سرم... صدای باز و بسته شدن در پذیرایی اومد... حدس زدم شاهرخ اومده... از جام تکون نخوردم.... اومد داخل اتاق.... چهره ش خیلی خسته بود... خیلی‌آشفته بود... نگاهی بهم انداخت و گفت: _سلام...نخوابیدی؟ با خستگی و ناراحتی گفتم: _نتونستم بخوابم... متعجب پرسید: _برای چی؟ اشاره کردم که بچه ها خوابن و ساکت باشه.... با اخم از جام بلند شدم و گفتم: _بیا توی پذیرایی... از اتاق بیرون رفتم و پشت سرم اومد.... با عصبانیت پرسیدم: _شاهرخ چه بلایی سرش آوردی؟ کلافه کتشو درآورد و گفت: _دفنش کردم... این مرد چقدر بی رحم بود... _پس خانوادش چی؟ چرا بهشون خبر نمیدی؟ صداشو بلند کرد و پرسید: _چیکار کنم؟؟؟بهشون بگم دخترتونو کشتم؟؟؟ خانوادش انگلستانن...فکر نکنم منتظر چنین دختر هرزه ای باشن.... رفت روی مبل دراز کشید و گفت: _وسایلتو جمع کن باید خیلی زود برگردیم انگلستان... از این حرفش عصبی شدم و گفتم: _تو برگرد....ولی من و بچم ایران می‌مونیم..... کاملا معلوم بود که حوصله جر و بحث نداره.... فقط گفت: _اما قبل از اینکه برگردیم، باید یه مهمونی اینجا برگزار کنیم... واقعا متوجه کارهاش نمی شدم... _شاهرخ مهمونی رو اینجا برگزار نکن...ببر یه جای دیگه... _نمیشه ریحانه.... داشتم دیوونه میشدم....من توی این زندگی هیچ کاره بودم... ادامه داد: _چهارشنبه.....اینجا مهمونی میگیرم.... به چهره ش نگاهی انداختم.... خیلی تغییر کرده بود.... مثل آدم هایی که وحشت کردن و دارن هذیون میگن... اما شاهرخ و ترس؟ محال بود.... برگشتم توی اتاقم و سعی کردم فقط بخوابم... تا چهارشنبه سه روز دیگه بیشتر نمونده بود.... سرم خیلی درد میکرد... شب شده بود و هنوز آخرین صداهای سوفیا توی گوشم می پیچید... به شاهرخ نگاه کردم.... سرش توی لب تاپ بود و داشت با دوستانش هماهنگ میکرد تا برای چهارشنبه توی مهمونی شرکت کنن... دلم آشوب بود.... این دلشوره با همیشه فرق میکرد... پوران خانم میز شام رو چید... لایلا همش بهانه گیری میکرد و سراغ سوفیا رو میگرفت... نمیدونستم لایلا چه نسبتی با سوفیا داره اما اینطور که معلومه، خودش هم نمیدونه سوفیا مادرش نیست.... نشوندمش پشت میز و اول غذای لایلا رو بهش دادم.... شاهرخ بی تفاوت گفت: _غذاتو بخور ریحانه...خودش بلده غذا بخوره.... با عصبانیت بهش نگاه کردم... آهسته فقط طوری که خودش بشنوه گفتم: _مادرشو کشتی....لااقل به دخترت رحم کن... با عصبانیت بهم نگاه کرد.... سرمو برگردوندم مشغول غذا دادن به لایلا شدم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بعد از اینکه شام تموم شد،لایلا رو بردم توی اتاق تا بخوابونمش... با ناراحتی پرسید: _خاله‌ مامانم کجاست؟ نمیاد دنبالم؟ با این حرفش جگرم آتش‌گرفت... _چرا عزیزم....میاد دنبالت....مامانت به من گفت خاله ریحانه از لایلا جون مواظبت کن تا من کارمو انجام بدم و زود برگردم .... لبخندی روی لبش نشست... _حالا هم شما زود بخواب که خوابای خوب ببینی... بچه گانه چشماشو به هم فشرد و گفت: _خاله من خوابیدم... لبخندی پر از غم زدم.... کمی طول کشید تا خوابش برد... بعد از اینکه مطمئن شدم خوابش برده، از روی تخت پایین اومدم و رفتم توی پذیرایی... پوران خانم رو صدا زدم که فورا گفت: _جانم خانوم.... دستمو گذاشتم روی پیشونیم و آهسته‌گفتم: _یه قرصی چیزی بیار بده به من....سرم خیلی درد میکنه.... چشمی گفت و فورا رفت توی آشپزخونه.... _بریم بیرون ریحانه؟ بهش نگاه کردم.... _نه... _سرت برای چی درد میکنه؟ از سوالش عصبانی شدم و حرصی گفتم: _آخه در کنار تو اینقدر داره بهم خوش میگذره که سرم هوای درد گرفتن داره.... _با کنایه با من حرف نزن ریحانه...برات چی کم گذاشتم توی این زندگی؟ دخترای هم سن و سال خودت میدونی الان کجان؟چرا‌ فقط گله میکنی؟ حرصی پرسیدم: _شاهرخ الان توقع داری از این زندگی راضی باشم؟؟ پیش خودت حساب کن توی این یک سال و خورده ای که ازدواج کردیم، چه سختی هایی که به من ندادی... نفسشو محکم بیرون هل داد و گفت: _ریحانه...تمومش کن... مجبور شدم سکوت کنم.... این روز های کوتاه گذشت و بلاخره چهارشنبه فرارسید.... توی این چند روز، مدام دلشوره داشتم و همش نگران بودم..... دلیلشو نمیدونستم... پوران خانم همه ی میوه ها و شیرینی ها رو روی میز چیده بود.... همه جا از تمیزی برق میزد‌‌‌‌.... لباس های لایلا رو تنش کردم... سوالم این بود چرا پلیس ها اون شبی که شاهرخ سوفیا رو کشت، ورود نکردن؟ چون همه جای خونه میکروفون به کار رفته بود.... بی خیال بهش، موهای لایلا رو شونه زدم و براش خرگوشی بستم... خودمم آماده شدم.... چند تا قرص آرامبخش خوردم سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.... همون مهمان های تکراری وارد خونه شدن.... همه ی افرادی که اون پلیس عکسشونو بهم نشون داده بود، توی مهمانی حضور داشتن... همش با شاهرخ صحبت می کردن و برگه هایی بینشون رد و بدل میشد.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ خیلی کنجکاو بودم و البته خیلی ناراحت... موسیقی بلندی پخش شد.... همه مشغول خوش گذرانی بودن.... حدود یک ساعتی گذشت.... پوران خانم باعجله اومد سمتم و با نگرانی گفت: _خانم... _چیشده؟چرا اینقدر ترسیدی؟ _آخه حال یکی از مهمانها به هم خورده....فکر کنم مشروب زیاد خورده.... با عصبانیت پرسیدم: _شاهرخ کجاست؟ اون الان مسئوله.....برو بهش بگو.... چشمی گفت و رفت.... حرصی به مهمانها نگاه کردم... اینقدر سرخوش بودن و داشتن به قول خودشون شادی میکردن که متوجه هیچ چیز نمیشدن..... صدای موزیک داشت میرفت روی اعصابم.... از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق... تا درو باز کردم، دیدم میکائیل داره گریه میکنه... صداش خیلی ضعیف بود.... با ترس درو بستم و فورا بغلش کردم.... به خودم هزار بار لعنت گفتم که چرا حواسم به بچم نبود‌‌.‌‌.. صدای گریه ش قطع شد و آروم تر شد...‌ گذاشتمش روی تخت و دستای کوچولوشو گرفتم..... داشتم به بچم نگاه میکردم و از دیدنش لذت میبردم‌..‌‌. نگاه کردن به بچم، بهترین لذت دنیا بود... داشتم همچنان بهش نگاه میکردم که یکهو صدای فریاد شنیدم.... یکی با صدای بلند داد زد: _پلیس....مأمورااا اومدن....فرار کنید‌.... برای یک لحظه سرجام میخکوب شدم.... صدای همهمه و جیغ و آژیر ماشین پلیس همه جا رو گرفت.... همون لحظه در اتاق به شدت باز شد و شاهرخ اومد توی اتاق.... فورا رفت سمت کمدش و اسلحه شو برداشت‌.... با ترس پرسیدم: _شاهرخ اینکارو نکن....ازت خواهش میکنم....تسلیم شو... بهم نگاه کرد و گفت: _در اتاقو قفل کن...نذار کسی بیاد داخل.... اینو گفت و رفت..... اشک توی چشمام جمع شد... نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم... شروع کردم گریه کردن... سعی کردم موهامو جمع کنم اما شالی که سرم کرده بودم، کافی نبود.... صدای پلیس ها میومد که با فریاد میگفتن: _این خائن ها رو دستگیر کنید.... و بعد هم صدای شلیک گلوله.... داشتم از ترس قالب تهی میکردم... صدای سر و صدا کمتر شده بود‌‌... یکهو در اتاق با شدت باز شد و چند تا مأمور درحالیکه اسلحه رو سمت اتاق گرفته بودن، اومدن داخل... تا به من نگاه کردن، یکیشون با صدای بلند و خشم پرسید: _از جات بلند شو و دستتو بذار روی سرت.... به سختی بلند شدم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
هی‌ رفیق . . . - امام‌ زمان‌ داره‌ نگاهت‌ میکنه !
سࢪبازِ امام زمان(عَجَلْ اَلْلْہ)🍀: ❣ ❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ التَّدْبيرِ... 🌱سلام بر تو ای تدبیرگر عالم هستی، ای مولایی که ظهورت چاره ی همه ی بیچارگان است. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها ❃| @havaye_zohoor |❃