eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ خودش گفت: _خانم سامری...من توی این مدتی که باهم بودیم ، از اخلاق و نجابت شما خوشم اومده.... اینکه یه دختر با این همه ثروت، اینقدر مظلوم و باحیا باشه، واقعا قابل تحسینه... من خیلی فکر کردم که این حرف رو به شما بگم یا نه....اما وقتی الان این حرفو زدید، مطمئن شدم که الان وقتشه.... اگه شما راضی به این وصلت باشین، بدون اینکه دیگران از ماجرا با خبر بشن، این ازدواج رو به یک وصلت واقعی و عاشقانه تبدیل میکنیم.... حتی ازدواجمون رو توی دانشگاه علنی میکنیم... سرم همچنان پایین بود... اگه نه میگفتم، بعدش قطعا طلاق می گرفتیم... اما اگه بله میگفتم.... عشق وارد زندگیم میشد...لذت وارد زندگیم میشد... مگه من از دنیا چی میخواستم؟؟ این استاد به قدری من رو شیفته اخلاق و رفتارش کرده بود، که الان حرفی جز بله نداشتم... گفت: _به من نگاه کن.... سرم رو آهسته بالا آوردم و بهش نگاه کردم... ادامه داد: _اگه جوابت منفی باشه و هیچ تمایلی به این ازدواج نداشته باشی،من به نظرت احترام میذارم و بعد از مراسم خواستگاری زهرا، طبق میل خودتون از هم جدا میشیم.... اما اگه جوابت مثبت باشه... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _قسم میخورم که خوشبختت کنم و هر کاری که از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم.... دلم میخواست گریه کنم....من بی صبرانه منتظر این ازدواج بودم... توی چشمام اشک جمع شده بود... با پلک زدنی، اشکهام روی گونه هام چکید... استاد پرسید: _چرا گریه؟!... بغضمو فرو دادم و با چشمهای بارونی بهش نگاه کردم و گفتم: _وقتی یه دختر به آرزوش میرسه، چاره ای جز اشک ریختن نداره.....استاد.... کلمه استاد رو با لحن خاصی گفتم.... تعجب کرده بود اما لبخندی زد.... با لبخند زیبایی که روی لب داشت ، پرسید: _جواب من چیه خانم سامری؟! با من ازدواج میکنی؟؟ازدواج واقعی.... من که آرزوم بود... لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم....نگاهش به من بود.... پرسید: _سکوت معنی رضاست.؟؟! و باز هم سکوت کردم.... از روی تخت بلند شد و رفت سمت میزش... یک جعبه کوچیک از داخل کشو برداشت و دوباره اومد روی تخت کنار من نشست.... جعبه رو جلوم گرفت و گفت: _اگه واقعا جواب من مثبته، این حلقه رو بگیر و دستت کن تا خیالم راحت بشه ... اما اگه دلت با من نیست، جعبه رو بگیر و بذار روی تخت‌... جمله دوم رو با حس و حال غریبی گفت.... قلبم داشت از سینه بیرون میزد.... از خوشحالی... فکر میکردم دارم خواب میبینم.... جعبه رو از استاد گرفتم و درشو باز کردم.... یک حلقه خوشگل داخلش بود.... استاد همچنان داشت نگاهم میکرد...‌ اونم نگران بود...که نکنه بهش جواب منفی بدم.... اما من هیچ وقت چنین کاری نمی کردم... نفس عمیقی کشیدم...دستمو بردم جلو... انگشتر رو برداشتم و با کلی خجالت و اضطراب، حلقه رو توی دستم کردم.... جرات نداشتم بهش نگاه کنم....حتما خیلی خوشحال بود... من که از اون خوشحال تر بودم..‌.. سرشو انداخت پایین و گفت: _الحمدلله.... بهش نگاه کردم..‌‌.لبخندی زد و با خوشحالی گفت: _به زندگیم خوش اومدی...‌ منم لبخند زدم و سرمو پایین انداختم.... _شما هم همینطور.... استاد گفت: _دیگه نیازی نیست باهام رسمی صحبت کنی...از این به بعد باهام راحت باش..‌. لبخندی همراه با خجالت زدم... همون لحظه تقه ای به در خورد و زهرا اومد داخل اتاق و با غرغر گفت: _چرا نمیایین شام؟یه کمکم بکنید بد نیستا.... استاد با خنده گفت: _تو برو ....الان میاییم.... زهرا با عصبانیت از اتاق خارج شد... آهسته بهم گفت: _بریم شام؟ _بریم... اون شب بهترین شب زندگیم بود....شبی که آرزوشو داشتم.... بعد از شام، استاد منو رسوند خونه... جلوی در خونه که رسیدیم، استاد نگاهی بهم کرد و گفت: _امشب رو با خیال راحت میخوابم.... لبخندی زدم و چیزی نگفتم.... خواستم پیاده بشم که گفت: _شب خوبی داشته باشی......همسرم... با این حرفش ،قلبم لرزید... بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم: _ممنونم... از ماشین پیاده شدم.... انگار تمام کابوس های وحشتناک تموم شده بود... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ توی کل مسیر برگشت به خونه، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد... خیلی ناراحت و عصبانی بودم و شاهرخ متوجه این موضوع شده بود... رسیدیم منزل پدری شاهرخ و باسرعت از ماشین پیاده شدم... در ماشینو محکم کوبیدم... صدای شاهرخ دراومد که با عصبانیت پرسید: _آخه مگه تقصیر من بود ریحانه؟ از ماشین پیاده شده بود... با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: _آره تقصیر توعه....تقصیر توعه که منو برداشتی و آوردی اینجا...توی یک کشور غریب که معلوم نیست چی از جون من میخوان... مکثی کردم و با کنایه ادامه دادم: _البته نبایدم برام تعجب آور باشه....وقتی که تو، شاهرخ مهرابی با این همه ثروت، بیایی و زندگی منو خراب کنی، اونوقت باید چه توقعی از یه فروشنده لباس داشته باشم؟ همه ی مستخدم های توی حیاط داشتن به ما نگاه میکردن... با عصبانیت رفتم داخل خونه و بعد از سلام اجباری به پدر و مادر شاهرخ، فورا رفتم توی اتاقم.... تا شب همونجا موندم و سردرد رو بهانه کردم تا سر میز نهار و شام نرم... ساعت ده و نیم شب بود و من از آخرین دیداری که با شاهرخ داشتم، دیگه ندیدمش... باورم نمیشد که تا این حد ازش متنفر باشم... شاهرخ با تیپ و ظاهر قشنگی که داشت، همه براش غش و ضعف می رفتن... اما زیباییش به خاطر اخلاقی که داشت، به چشم من نمیومد... و این منو خیلی اذیت میکرد.‌.‌. با کمال ناباوری، شاهرخ اون شب خونه نیومد... بعد از اینکه شامم رو توی اتاقم خوردم، با نگرانی از اتاق بیرون اومدم و دور و برم رو نگاه کردم... ساعت یک ربع به دوازده شب بود... از یکی از مستخدمین آقا که داشت رد میشد پرسیدم: _where is shahrokh? یعنی اینکه شاهرخ کجاست؟ با شرمندگی گفت: _I do not know, ask his parents بهم گفت که نمیدونم، از پدر و مادرشون بپرسید... پوفی کشیدم و پیش خودم گفتم که پدر و مادر شاهرخ الان خوابن.... با دلشوره برگشتم توی اتاقم و سعی کردم خودمو آروم کنم.... نمیخواستم بهش زنگ بزنم.‌‌.. چون باید غرورمو می شکوندم.... با خیال راحت خوابیدم و از اینکه شاهرخ رو نمی بینم، چندان ناراحت هم نبودم... صبح از خواب بلند شدم و خیلی زود برای صبحانه رفتم پایین... مستخدم های خانم داشتند میز رو آماده می کردند.... پدر شاهرخ اومد نشست و با لبخند گفت: _Good morning Reyhaneh صبحت بخیر ریحانه... با لبخند گفتم: _ممنونم پدر... با تعجب پرسید: _شاهرخ هنوز خوابه؟ صبحانه نمیخوره؟ سکوت کردم....نمیدونستم چی باید بگم.... با تردید گفتم: _دیشب نیومد....نمیدونم کجاست.... از حرف من تعجب نکرد.....اما من توقع داشتم که فورا بپرسه که کجاست و چه دلیلی داره که نیومده... اما هیچ کدوم از این سوالا رو نپرسید.... فقط گفت: _نگران نباش دخترم....هرجا که باشه ، خودش برمیگرده... مادرشاهرخ هم اومد و باهم صبحانه خوردیم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با لبخند ادامه داد: _من در رشته معماری در دانشگاه کمبریج لندن تحصیل کردم... الان هم مشغول به کار شدم.... مکثی کرد و پرسید: _شما چی عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم: _منم دانشجوی رشته ی دندانپزشکی هستم...بعد از اتمام تحصیلم، قراره مطب بزنم و مشغول به کار بشم.... با تعجب گفت: _اوه چقدر عالی....دندانپزشکی رشته ی خیلی خوبیه....منم این رشته رو دوست دارم... _ممنونم نظر لطف شماست... حدود یک ساعتی گذشت و مشغول صحبت بودیم.... پوران خانم آهسته به من گفت: _خانم...غذاها رسید....سفره رو بچینم؟ _آره...هروقت آماده شد بهم خبر بده... چشمی گفت و ازم دور شد... یکی از خانم ها شالشو از سرش درآورد و با کلافگی گفت: _لعنت به این.... با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم.... از اینکه یک خانم غریبه توی خونه ی من شالشو درمیاره ، با اینکه میدونه صاحبخونه مسلمانه، واقعا یک بی احترامی بود... شاهرخ متوجه ناراحتی من شد.... بعد از مکثی طولانی گفت: _ببخشید اگه ممکنه شالتونو سرتون کنید...همسرم دوست نداره... با تعجب به من نگاه کرد و گفت: _خودشونم که موهاشون بیرونه...چقدرم موهاشون بلنده.... حرصم دراومده بود... شوهرش با عصبانیت بهش گفت: _سرت کن دیگه... اون خانم که خیلی ضایع شده بود، با اکراه دوباره شالشو انداخت روی سرش و حرصی به من نگاه کرد... حالم از این اداهاشون به هم میخورد.... اینجا رو با کشور خودشون اشتباه گرفته بودن... باید بهشون نشون میدددم ایران قوانین خودشو داره و هرکسی با هر پوششی، باید از این قوانین پیروی کنه.... بخصوص اگه از کشور بیگانه باشه.... موقع نهار که رسید، همه رفتیم سمت میز نهار خوری.... یک میز دوازده نفره بزرگ که پر از غذا ها و دسر های مختلف بود.... ❃| @havaye_zohoor |❃