♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_پنج
#فصل_اول
داشت کفشاشو با دمپایی توی جاکفشی عوض میکرد که بلند گفتم:
_شیدا من اینجام...بیا آشپزخونه...
هاجر خانم آوردش توی آشپز خونه و به شیدا گفتم:
_خوش اومدی عزیزم....هاجر خانم برات شام کشیده...بیا بشین....
لبخندی زد و گفت:
_اگه من نمیومدم تو تنها شام میخوردی؟
_آره
_چقدر سخت ریحانه...
نفسی کشیدم و گفتم:
_عادت کردم
بعد از مکث کوتاهی پرسیدم:
_چه عجب یه سری به من زدی
خندید و گفت:
_راستش حال و حوصلم اصلا خوب نبود...از خونه زدم بیرون...دیدم نزدیک خونه شمام، گفتم یه سری ازت بزنم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_راستی...از تو و استاد چه خبر...همه قضیه شما دو تا رو فهمیدن ریحانه....
مگه نگفتی استاد....
حرفشو بریدم و به هاجر خانم گفتم:
_شما دیگه برو خونتون هاجر خانم
و و قتی از آشپزخونه بیرون رفت، آهسته به شیدا گفتم:
_ازم خواستگاری کرد....
چشماش از تعجب گرد شد....بلند پرسید:
_چی؟؟؟؟
با لبخند گفتم:
_خودمم باورم نمیشد....اما دیدمداره خیلی مصمم حرف میزنه و کاملا جدیه...
با تعجب گفت:
_ریحانه عقایدش....رفتارش....مدرک هاش....
بلند تر از قبل گفت:
_تمام اسناد و مدارکش رو تو دزدیدی ریحانه....حالا میخوایی جوابشو چی بدی؟
اگه بفهمه خیلی بد میشه..
راست میگفت...باید یه فکری میکردم
پوفی کشیدم و گفتم:
_نمیدونم...
شیدا چشمکی زد و گفت:
_ولی خودمونیماااا...برای چه آدمی هم تور انداختی ریحانه....
استاد رادمهر با اینکه به هیچ دختری اهمیت نمیداد،ولی همه دخترا عاشقشن....
بس که خوش تیپه و البته پولدار...
چشم غره ای رفتم و به شوخی گفتم:
_اهای...درست صحبت کن...الان صاحب داره هااا...
درباره شوهرم اینجوری حرف نزن...
بلند زد زیر خنده
منم همراش میخندیدم...
بعد از چند دقیقه گفت:
_ولی خوشبحالت میشه...چون از این به بعد تمام نمرات درسیت بیست میشه...
فورا گفتم:
_اوه اوه...اصلااا...
مهرداد همچین کاری نمیکنه....برای یه کنفرانس، حتی یک صدم نمره هم هم بهم ارفاق نکرد...
شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چه سختگیر....
اون شب بعد از اینکه شیدا رفت خونشون، رفتم توی حیاط و چند قدمی راه رفتم...
توی هوای تهران نمیشد اصلا نفس کشید...
اما حیاط ما پر از درختهای بزرگ بود و یه جنگلی بود برای خودش....
به آسمون نگاه کردم...
فردا شب خواستگاری زهرا بود...
حتما خوابش نمی برد...
خندیدم...
من هیچ وقت لذت شیرین استرس ، اونم توی شب قبل خواستگاریمو نچشیدم....
من فقط گریه میکردم و اشک میریختم...
چه برای شاهرخ...
چه برای مهرداد....
من اصلا باورم نمیشد که یه روزی با مهرداد ازدواج کنم...
ای کاش شب خواستگاری مهرداد،برام لذت بخش می شد...
کاش صحبت های شب خواستگاری مهرداد، برام جذاب می بود...
اما نشد و نشد و نشد...
داشتم دنبال ستاره ی خوشبخیتم توی آسمون میگشتم...
آسمون پر از ستاره بود
اما انگار ریحانه هیچ سهمی نداشت...
توی این فکر ها بودم که موبایلم زنگ خورد....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_پنج
#فصل_دوم
موبایلمو گذاشتم روی سایلنت، به شاهرخ هم گفتم که همین کارو بکنه....
چشمامو بستم و فقط خوابیدم....
صبح شده بود...
صبح که نه....ظهر شده بود...
چشمامو باز کردم و نگاهی به دور و برم انداختم....
شاهرخ هم خواب بود...
نگاهی به ساعت توی اتاق انداختم....ساعت ۱۲ و نیم ظهر بود و من خوابیده بودم....
آهسته از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم....
شل و ول رفتم توی آشپز خونه و برخلاف همیشه، غذایی روی گاز نبود...
چونکه هنوز به هاجر خانم نگفته بودم که از سفر بر گشتیم...
آبی به سر و صورتم زدم و موهامو شونه کردم...
همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد....
فورا رفتم سمت تلفن و جواب دادم....
داداش سپهر پشت خط بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
_ریحانه جان چرا هیچکدومتون موبایلاتونو جواب نمیدین؟
ما که خیلی نگران شدیم...
با شرمندگی گفتم:
_ببخشید داداش جون، دیشب نزدیک ساعت ۲ رسیدیم خونه....موبایلامون سایلنت بود....
_خب همینکه سالم هستید خوبه...امروز نهار خونه ی ما دعوتید..فراموش که نکردین؟
یکهو با خوشحالی گفتم:
_چشم داداش مزاحم میشیم....
خداحافظی کردیم و تلفن قطع شد....
از مهمونی داداش یادم شده بود...
رفتم توی اتاق و شاهرخ رو تکون دادم تا بیدار بشه...
چشماشو باز کرد و با لبخند گفت:
_صبحت بخیر عزیزم
_سلام، ظهر شده...
نفسی کشید و از جاش بلند شد...
_مگه ساعت چنده
_نزدیک ۱ ظهر....داداش سپهرم زنگ زد برا نهار یادآوری کرد...
_دستش درد نکنه...
از جاش بلند شد و رفت تا دست و صورتشو بشوره...
منم بعد از اینکه تخت خوابو مرتب کردم، چمدون رو گذاشتم روی تخت و سوغاتی هایی که برای داداش و نیلوفر و فسقلی شون خریده بودم، رو برداشتم...
سفره صبحانه یا همون ظهرانه رو آماده کردم و یه ته بندی کردیم....
بعدهم راهی خونه داداش شدیم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_پنج
#فصل_سوم
نوبت پروازم رسید..
سوار هواپیما شدیم و بعد از مقدمات اولیه،هواپیما پرواز کرد....
خیلی زود رسیدیم تهران....
با تاکسی های فرودگاه رفتم خونه....
البته خونه ی شاهرخ....
تمام وسایلم اونجا بود.....
کلید رو انداختم و درو باز کردم....
کالسکه رو بردم داخل و درو با پا بستم.....
نگاهی به خونه ی سوت و کور انداختم.....
دیگه شاهرخی وجود نداشت که منو تحقیر کنه.....منو زندانی کنه....منو اذیت کنه....
رفتم توی اتاق خواب....
همون شیشه ادکلن شکسته هنوز روی زمین بود....
میکائیل رو گذاشتم روی تخت و خودمم دراز کشیدم....
این آسودگی به کل دنیا می ارزید....
چشمامو گذاشتم روی هم و خوابم برد....
شیرین ترین خواب دنیا....
درست مثل زمان مجردیم....
یکی دو ساعتی خوابیدم که یکهو با صدای میکائیل از خواب بلند شدم...
دقیقا مثل آلارم موبایل، راس ساعت بیدار میشد....
ساعت پنج بعدازظهر شده بود...
به شیدا زنگ زدم...
_جانم ریحانه؟
_کجایی شیدا؟
_دارم راه میفتم....تهرانی دیگه؟!!
_آره بیا خونه ی خودم...خونه پدریم نرو....
_آخه همسرت...
حرفشو بریدم و گفتم:
_نیست...بیا برات تعریف میکنم....
باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم....
از جام بلند شدم و دستی به سر و وضع خونه کشیدم...
کارکردن چقدر سخت بود...
لااقل برای منی که اصلا کار نمیکردم و همش خدمتکار داشتم...
نیم ساعتی گذشت که شیدا زنگ زد و گفت:
_ریحانه پایین ساختمونم...درو باز کن...
فورا آیفون رو زدم و گفتم:
_بیا بالا عزیزم...خوش اومدی...
براش در پذیرایی رو باز گذاشتم و رفتم توی آشپز خونه....
بعد از چند دقیقه اومد داخل و بلند بلند صدام میزد و میگفت:
_ریحانهههه؟؟؟کجایی؟ من اومدم....
دل توی دلم نبود....
نمیدونم چند وقت میشد که ندیده بودمش....
رفتم توی پذیرایی....
دم در ایستاده بود و معذب بود....
تا منو دید، با خوشحالی اومد جلو...
محکم بغلم کرد و با فریاد گفت:
_دیووونه....دلم برات تنگ شده بود....معلوم هست این همه مدت کجا بودی؟؟؟؟
مثل همیشه پر انرژی بود و منو محکم فشار میداد....
با خنده گفتم:
_ولم کن خفه شدم...
منو از خودش جدا کرد و با ذوق و شوق توی چشمام نگاه کرد....
لبخندی زدم و گفتم:
_چطوری شیدا؟ دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود....
با ناراحتی گفت:
_چقدر عوض شدی ریحانه....انگار بیست ساله که ندیدمت....
نگاهی به عینک روی چشمش انداختم و گفتم:
_عینکی شدی که....چشمات چرا ضعیف شدن...
آهی کشید و گفت:
_اینقدر که در فراغ تو گریه کردم چشمامو از دست دادم....
بلند زدم زیر خنده و گفتم:
_بیا بشین برام تعریف کن
❃| @havaye_zohoor |❃