eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با خنده گفتم: _کوفت... بچه ها زدن زیر خنده.... نگار پرسید: _ریحانه ، حالا چجوری استاد ما رو قاپیدی؟! اگه یه توضیح بدی ممنون میشیم... و همه شون دوباره خندیدن... اخمی تصنعی کردم و گفتم: _ببخشیدا...ولی استاد شما منو گول زد و باهاش ازدواج کردم... شیدا چشمکی زد و گفت: _انصافا تو که ضرر نکردی‌... چشم غره ای براش رفتم و کیمیا با نگاه به فنجون توی دستش گفت: _ریحانه جان، یک امضا و یک سند توی فالت میبینم.... در سه وعده آینده، یک سندی رو امضا خواهی کرد... یا تعجب پرسیدم: _سه وعده؟! _اره عزیزم، یا سه ساعت دیگه...یا سه روز دیگه ، یا سه هفته و نهایتا سه ماه دیگه...و اینکه یه ثروت عظیمی بهت میرسه... یک ثروت میلیاردی و حتی بیشتر... با لبخند گفتم: _آره یادم اومد...همین روزا قراره برادرم ارث پدریم و کارخونه ها و شرکت ها رو به نامم بزنه... ادامه داد: _یک مهمان از راه دور دارین....یکی از بستگانتونه....یک خانم هست... با تعجب نگاهش کردم... ادامه داد: _یکی مثل خاله یا عمه...دختر خاله یا... خوشحال شدم... همین که یکی به فکر ادم باشه، باعث خوشحالیه... کیمیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _توی فالت، فقط همینا بود... یکهو گفت: _نه نه...یه خانم میبینم....خوشگله و به برادرت خیلی نزدیکه... یه کسی مثل مادر، همسر یا دختر... با ناراحتی گفتم: _مادرم که فوت شده،برادرم بچه هم نداره... با لبخند گفت: _دختر خیلی خوبیه....تو رو خیلی دوست داره...به تو و برادرت خیلی عشق می ورزه... سوالی گفت: _جراحه؟؟! لبخندی زدم و گفتم: _اره...جراح و متخصص عمل زیبایی هست... ادامه داد: _توی کارش خیلی موفقه...مسیر درستی رو انتخاب کرده... لبخندی زدم که گفت: _فالت دیگه تموم شد.... آزاده با تعجب گفت: _ریحانه با اینکه ثروتمندی، ولی خیلی مشکل و دردسر داریااا... لبخند تلخی زدم که نگار با عجله گفت: _کیمیا جون...نوبت منه...حالا فال منو بگیر خیلی دگرگون شده بودم.... یعنی چه اتفاقی قرار بود برای مهرداد بیفته؟؟ شاهرخ چی از جون زندگیم میخواد؟؟؟ این فکر ها داشت دیوونم میکرد.... ساعت ۵ و نیم عصر بود.... بعد از خداحافظی از بچه ها، سوار ماشینم شدم و فورا موبایلمو برداشتم.... شماره مهردادو گرفتم.... منتظر موندم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ حس برگشتن به وطن خیلی خوب بود... اینکه بعد از دو هفته دوباره برمیگردم ایران، برام بهترین حس دنیا بود...چراکه به زادگاهم برمیگشتم... اما حال و هوای شاهرخ، برعکس من بود...‌ با اینکه ایرانی بود اما زادگاهش لندن بود.... داداش سپهر بهم زنگ زد و از احوالمون باخبر شد..‌.بهمون گفت که برای شام بریم خونش.... از دعوتش تشکر کردم و قبول کردم.... دوباره قرار بود ۶ ساعت و نیم توی راه باشیم..... حساب کردم و متوجه شدم که اگه ساعت ۳ راه بیفتیم، ساعت ۹ و نیم شب به وقت لندن ، رسیدیم ایران.... نگاهی به شاهرخ کردم و پرسیدم: _شاهرخ....اختلاف ساعت ایران تا اینجا گفتی چقدر بود؟؟ نگاهی بهم کرد و گفت: _الان هر ساعتی که هست، به اضافه ی سه ساعت و نیم بکن، میشه ساعت به وقت ایران..... هنوز حرفش توی دهانش بود که فورا گفت: _به سپهر بگو ما ساعت یک نصفه شب میرسیم تهران....برای شام نمیتونیم بریم خونشون.... باشه ای گفتم ک بعد هم با داداش سپهرم صحبت کردم.... قرار شد که برای نهار بریم خونشون.... زمان خیلی زود‌ گذشت. ما سوار هواپیما شدیم اما اینبار یک چمدون بزرگ پر از سوغاتی و خرید برای خوم بود.... از هرچیزی توی لندن که خوشم میومد ،میخریدمش... لباس، خوراکی های خوب، تزئینات و حتی کتاب.....همه ی کتابها به زبان انگلیسی بودند و قرار شد شاهرخ برام اونها رو بخونه... سوار هواپیما شدیم و اینبار اکثر خانمها روسری یا شال روی سرشون بود.... صندلی ما ردیف وسط بود... صندلی سمت راست ما، دو تا دختر جوون و خنده رو بودند... داشتن با هم صحبت میکردن و میخندیدن... منم بهشون نگاه میکردم و خندم میگرفت... یکیشون برگشت و بهم نگاه کرد... بعد زد به شونه ی اون یکی و خنده شونو جمع کردند... دختری که بهم نزدیک تر بود،با لبخند بهم گفت: _عزیزم میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟ سرمو تکون دادم و با لبخند گفتم: _با کمال میل... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ آقای احمدی با شرمساری گفت: _نیروهای ما به ایشون و چند نفر دیگه اخطار دادن تا خودشونو تسلیم کنن اما ایشون با شلیک گلوله ، سعی کردن مامورین ما رو از خودشون دور کنن.... در آخر هم با شلیک ما کشته شدن.... باورم نمیشد.... بعد از چند لحظه گفت: _خانم سامری باید یک خبر متاسفانه بد رو بهتون بگم..‌‌. کنجکاو گوش کردم... _برادرتون به خاطر بدهی هایی که آقای مهرابی براشون درست کرده بود، الان زندان هستن...زندان تهران... یکهو انگار کل دنیا روی سرم خراب شد.... از شاهرخ بیشتر از قبل متنفر شدم..... خداروشکر کردم که مرده.... با بغض پرسیدم: _من الان چیکارکنم؟ _شما باید برگردید تهران...اونجا براتون امن تره...دوستان و همدست های آقای مهرابی ممکنه بیان ویلا.... با نگرانی پرسیدم: _سوفیا...اونو کجا دفنش کرده؟ با تاسف گفت: _توی یکی از جنگل ها....البته ما تمام مدت اونها رو تعقیب میکردیم و محل دفن رو بلدیم....هرچه سریعتر نیرو میفرستیم تا جسد رو از زیر خاک در بیارن و تحویل خانوادش بدن... مکثی کرد و ادامه داد: _جسد آقای مهرابی رو تحویل شما بدیم؟ با عصبانیت گفتم: _به هیچ وجه...بفرستید برای خانوادش‌... یکهو پرسیدم: _راستی لایلا کجاست؟ _حالش خوبه....باید تحویل خانوادش بدیم‌.. _خب‌پدر و مادرش کجا هستن؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _راستش لایلا خواهرزاده ی خانم سوفیا بود که سه سال و نیم گذشته ،پدر و مادرش در یک صحنه تصادف از دنیا میرن و این بچه زنده میمونه....از اونجا به بعد،خانم سوفیا این دختر رو به فرزندی قبول میکنه.... با غصه گفتم: _الان چه اتفاقی براش میفته؟پدربزرگ یا مادربزرگی نداره؟ _نگران نباشید خانم سامری....ما این بچه رو برمیگردونیم انگلستان..‌.اما توی این مدت، باید پیش ما بمونه... _الان کجاست؟میتونم ببینمش؟حداقل برای آخرین بار... به یکی از مامورین خانم گفت: _ایشون رو راهنمایی کنید..‌‌. از جام بلند شدم و همراه اون خانم رفتم بیرون... وارد یک سالن دیگه شدیم... در یک اتاق رو باز کرد و رفت داخل.... خودمم وارد اتاق شدم‌‌‌‌... لایلا به همراه یک خانم پلیس توی اتاق بودن و داشت شکلات میخورد..‌‌. تا منو دید، از صندلی پایین اومد و دوید سمتم.... با خوشحالی گفت: _خاله اومدی؟ میکائیل توی بغلم بود اما دلم نیومد لایلا رو بغل نکنم..‌. خودشو انداخت توی بغلم.... کمی فشردمش و موهاشو بوسیدم.... بعد از توی بغلم بیرون اومد و پرسید: _خاله اومدی دنبالم؟ نمیدونستم چی بهش‌بگم...اصلا چجوری بهش بگم؟ لبخندی زدم و گفتم: _لایلاجون...مامان سوفیا رفته انگلستان پیش مامان بزرگ و پدر بزرگت... به من زنگ زد و گفت که تو رو هم ببرم پیش اونا.... ❃| @havaye_zohoor |❃