♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد
#فصل_اول
یک ساعتی گذشت....
زهرا و استاد، با اصرار های من رفته بودن خونه شون و مادر استاد کنارم بود...
موهامو مرتب کرد و با لبخند مادرانه ای گفت:
_خداروشکر که مهردادم به آرزوش رسید...
لبخندی زدم....
اما کنجکاو شدم بدونم آرزوی استاد چی بوده...
پرسیدم:
_آرزوش چی بوده؟
لبخندی زد...بهم نگاهیکرد و گفت:
_آرزوش تو بودی عزیزم....
متعجب نگاهش کردم....
ادامه داد:
_همیشه دوست داشت با کسی ازدواج کنه که ویژگی های تو رو داشته باشه...
حس غم تمام وجودم رو فرا گرفت...
میتونستم حس کنم بعد از اینکه من و استاد از هم جدا بشیم، به این خانواده چه ضربه ی بزرگی وارد میشه....
خدایا لعنت به من....
لعنت به من که با احساسات این خانواده بازیکردم....
از خودم بدم اومد...
توی دلم، کلی به شاهرخ بد و بیراه گفتم...
داشتم با عذاب وجدانم دست و پنجه نرم میکردم که تقه ای به در زده شد....
بلافاصله در اتاق باز شد و داداش سپهرم اومد داخل...
تا خواستم ابراز خوشحالی کنم، یکهو دیدم بعد از داداش، شاهرخ وارد اتاق شد...
با یک دسته گل خیلی بزرگ....
لبخند روی لبهام خشک شد....اصلا دوست نداشتم توی اون موقعیت، شاهرخ رو ببینم....
مادر استاد با دیدن شاهرخ، فورا شالم رو برداشت و روی سرم و موهام انداخت...
من هم که از خدا خواسته، شالم روسفت و محکم بستم...
اما با وجود این همه پانسمان روی سرم، نمیتونستم شال رو محکم بگیرم....
داداش دستمو گرفت توی دستش و با نگرانی پرسید:
_چه اتفاقی برات افتاد خواهرگلم؟؟؟
بغض گلومو گرفت...
دلم میخواست توی آغوشش روز ها و شب ها گریه کنمتا شاید از حجم غصه هام کمتر بشه...
با بغض گفتم:
_یه چند روزی بود که حالم خوب نبود اما بهش توجهی نمیکردم....
میگفتم زودتر خوب میشم...
اما روز به روز بدتر میشدم....تا اینکه دیشب، به قدری حالم بد شد که زنگ زدم زهرا و مهرداد اومدن...
خواستم از پله ها پایین بیام که....
سکوت کردم....
داداش با نگرانی گفت:
_سکته ریحانه؟؟؟ آخه مگه تو چند سالته که از الان...
نفسشو با عصبانیت بیرون داد و گفت:
_اصلا چی باعث شده بود که تو بابتش غصه بخوری ؟...
اشکامو با دستم پاک کردم و گفتم:
_قضیه شرکت و کارخونه ها...
اینو گفتم و حرصی به شاهرخ نگاه کردم...
داداش گفت:
_مشکل اونا حل شده....اصلا تو نباید درگیر مسائل کاری بشی ریحانه...
تعجب کردم...حل شده بود؟؟
خوشحال شدم...
اما شاهرخ با اون کینه ای که از من داشت، چجوری حاضر شده رضایت بده...
حتما دیگه امیدی به من نداشته....
خوشحالتر شدم....
دو سه روزی توی بیمارستان بستری شدم و بعد از گرفتن برگه ترخیص، راهی خونه ی با صفای خودمون شدم....
یه هفته ای از ترخیص من از بیمارستان می گذشت....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد
#فصل_دوم
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...
دلم میخواست برای چند دقیقه به هیچ چیز فکر نکنم و فقط بخوابم...
توی خواب و بیداری بودم که صدای شاهرخ توی گوشم زمزمه شد...
چشمامو آهسته باز کردم و بهش نگاه کردم...
لبخندی زد و گفت:
_شام رو خیلی وقته آوردن...پاشو بخور...گرسنت میشه...
سرمو از روی صندلی برداشتم و چشمامو با دستم ماساژ دادم..
با صدای گرفته پرسیدم:
_ساعت چنده شاهرخ؟
با لبخند گفت:
_نیم ساعت دیگه فرودگاه لندن میرسیم...
حدس زدم الان ساعت یازده و نیم به وقت لندن هست...
غذامو گذاشت جلوم و شروع کردم به خوردن...
تازه متوجه شدم که خیلی گرسنه بودم...
نیم ساعت گذشت و بلاخره توی فرودگاه هیترو لندن فرود اومدیم...
خلبان به مسافر ها خوش آمد گویی کرد و ارزوی موفقیت کرد...
همه از جاهاشون بلند شدن تا پیاده بشن...
اما با کمال تعجب دیدم که همه خانمهایی که توی هواپیما بودن، فورا روسری و شال هاشون رو دراوردن و خیلی بی حجاب، ازهواپیما خارج میشدن...
با غر به شاهرخ گفتم:
_اینارو نگا توروخدا....چقدر ندید بدیدن...
شاهرخ با خنده گفت:
_حالا کجاشو دیدی...این چیزا توی این کشور طبیعیه....ذهنتو درگیر نکن...
نگاهی بهم کرد و با لبخند ادامه داد:
_تو هم اگه بخوایی میتونی شال و مانتوت رو دربیاری...اینجا کسی بهت گیر نمیده...
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:
_آفرین خوش غیرت....مگه من کافرم گه روسریمو دربیارم جلوی این همه مرد نامحرم؟؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:
_توی پارتی های شبانه که این حرفا رو نمی زدی...
با حرص گفتم:
_من همه جا شال سرمه...حتی اگه موهام از جلو یا عقب دیده بشه، ولی باز هم به اعتقاداتم پایبندم...
با اخم گفت:
_این حرفای مسخره رو کی بهت یاد داده؟اون پسره؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه جوابشو بدم، با سرعت از هواپیما خارج شدم...
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، از هواپیما دور شدم و وارد سالن فرودگاه شدم...
اما متوجه شدم که خیلی اشتباه کردم...
چون همه آدم خارجی بودن و من گم شده بودم...
چشمام پر از اشک شد و نشستم روی صندلی های سالن...
چند دقیقه ای گذشت و یکهو دیدم گوشیم زنگ خورد...
شاهرخ بود...
فورا گوشیو جواب دادم و گفتم:
_الو
_ریحانه کجا رفتی تو ؟
با بغض گفتم:
_نمیدونم کجام...
نفسی کشید و گفت:
_بگو کجایی پیدات کنم...
_آخه من نمیدونم کجام...
_تابلو ها رو بخون...الان روی تابلو ها چی نوشته؟
به تابلو ها یه نگاهی انداختم....انگلیسی نوشته بود...
_شاهرخ برات عکس میگیرم و میفرستم....
گوشیو قطع کردم و فورا براش عکس تابلو ها رو فرستادم...
خیلی زود پیدام کرد و دیدم که داره از دور با چمدون ها میاد....
یک گارسن داشت چمدون ها رو براش می آورد...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتاد
#فصل_سوم
سوفیا با حالت غر گفت:
_واا ریحانه چرا اینجوریه شاهرخ؟ ما توی انگلستان سگ هامونو روی تخت خودمون میخوابونیم،بهش غذامیدیم،باهاش میریم حموم...
حالم از حرفاش داشت بهم میخورد....
باعصبانیت رفتم توی پذیرایی و گفتم:
_سوفیا....قرار نیست هرکاری که توی انگلستان آزادانه انجام میدی، اینجا توی ایران هم انجام بدی...
من شاید به اصول دینم خیلی آشنا نباشم اما خوب میدونم سگ برای داخل خونه نیست....
سگ و گربه و هزارتا حیوون نجس دیگه، پر از بیماری و کثیفی هستن....
با عصبانیت یک جمله ی انگلیسی گفت که شاهرخ همون لحظه با اخم بهش گفت:
_درباره ریحانه درست صحبت کن سوفیا...
سوفیا پوفی کشید و رفت طبقه بالا....
شاهرخ سگ رو انداخت داخل انباری توی حیاط و براش آب و غذا هم گذاشت...
داشتم برای میکائیل شیرخشک درست میکردم...
پیمانه رو برداشتم و توی آب جوشی که داخل شیشه شیرش ریخته بودم، چند پیمانه شیرخشک ریختم...
در شیشه رو بستم و تکونش دادم....
من واقعا عاشق بچم شده بودم....
پسرم همه ی دنیام بود....دلم میخواست قد کشیدنش رو ببینم....
پاهای کوچیکش رو بوسیدم....
شیشه شو بهش دادم و شروع کرد به خوردن....
با یه دستم شیشه شو نگه داشته بودم....
شاهرخ اومد داخل اتاق و با لبخند پیروزمندانه ای گفت:
_حالاچی ریحانه....تمیز شدم؟
بهش نگاه کردم....رفته بود حمام...
پوفی کشیدم و گفتم:
_شاهرخ...ازت خواهش میکنم قبل از اینکه بخوایی تصمیمی بگیری، با من صحبت کن...
لطفا سرخود هیچ کاری انجام نده...
اومد نشست روی تخت و شیشه بچه رو از دستم گرفت...
_تو برو کنار ریحانه جان....خودم براش نگه میدارم...
از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه....
موهامو شونه ای زدم و گفتم:
_شاهرخ...
_جانم.
_میشه موبایلمو بهم برگردونی؟؟
_نه عزیزم...
با عصبانیت گفتم:
_شاهرخ تو باعث شدی زحمات یک ساله ی من هدر بره....برای رشته دندانپزشکی، یکسال زحمت کشیدم و حالا حتما اخراج شدم....
مکثی کرد و گفت:
_نگران نباش....دانشگاهت سرجاشه....
کلافه گفتم:.
_لابد برام خریدی...
بلند خندید و کفت:
_تو اینجوری فکر کن...
❃| @havaye_zohoor |❃