♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ داداش سپهر با کنایه و خنده خطاب به شاهرخ گفت: _زمانیکه هنوز باهات ازدواج نکرده بود و تحویلت نمیگرفت که ریحانه جان از دهانت نمی افتاد....حالا که هر بیست و چهار ساعت کنارته، شد خواهر جنابعالی؟؟ آنچنان ذوقی کردم که بلند زدم زیر خنده و به داداش گفتم: _دلم خنک شد داداشم.... چشمکی بهم زد و بعد شاهرخ با خنده گفت: _سپهر لااقل حفظ آبرو کن ابهت منو پایین نیار...‌ داداش فورا با اخمی تصنعی بهم گفت: _آهای ریحانه خانوم....پررو نشی یه وقت احترام رفیقمو نگه نداری...وگرنه با من طرفی... شاهرخ خان با دختر ایرانی زیاد آشنایی نداره، نبینم یه وقت اذیتش کرده باشی هاا... با لب و لوچه آویزون گفتم: _رفیقتو نمیخوام....مال خودت...مگه مجبور بود با دختر ایرانی ازدواج کنه؟ شاهرخ با لبخند بهم گفت: _دست خودم که نبود....دلم پیشت گیر کرد... همه شون خندیدن... داداش سپهر با خنده گفت: _شاهرخ حالا که به لیلی رسیدی، مبادا ناراحت بشه... شاهرخ دستاشو گذاشت روی چشماشو و با لبخند گفت: _ریحانه جاش اینجاست.... واقعا نمیدونستم شاهرخ آدم دو رویی هست یا حرفاش واقعیته.... ابراز عاشقی میکنه یا واقعا عاشقمه... اما عشق زوری که نمیشه.... اون اگه عاشقم بود، باید ازم دست بر میداشت.... داداش اون شب خیلی سعی کرد تا منو قانع کنه که بچه دار بشیم... اما من همچنان ناراضی بودم... اصلا زیر بار نرفتم.... عصر شده بود.... داداش گفته بود که عمه خاتون قراره برگرده کشور خودشون و شب پرواز دارن..... و برای شام خونه ی داداش سپهر دعوت بودن... ما رو برای شام دعوت کرد..‌. داداش اولش خیلی اصرار میکرد که همونجا بمونیم اما من گفتم که باید برگردیم خونه و استراحت کنم.... بلاخره ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.... روی مبل روبه روی پنجره های سراسری نشسته بودم و داشتم به شهری که زیر پام بود نگاه میکردم..... و به اینکه مهرداد الان کجاست....داره چیکار میکنه....آیا حالش خوبه؟ برگشت دانشگاه یا نه؟... شاهرخ توی اتاق خوابیده بود و خونه غرق در سکوت بود.‌‌.. چشمام پر از اشک شده بود.... دلم برای لحظاتی که مهرداد کنارم بود، تنگ شد... آخه چرا باید زندگی من اینقدر فراز و نشیب میداشت؟ مطمئن بودم اگه از شاهرخ بچه دار بشم، دیگه جدا شدن ازش خیلی سخت میشد..‌. هرچند که همین الانشم محال بود... ❃| @havaye_zohoor |❃