💖 همسرانه حوای آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت نهم آدم ولخرجی نبودم که بخوام هر ماه لباسهای آنچنانی بخرم، همون سالی یکبار خ
🍁 🔴 رمان ســارا پارت دهم یه کم توی گروه و‌کانالام چرخیدم ولی انگار فقط الکی نگاه میکردم تا وقتم بگذره، اصلا نفهمیدم چی دیدم.. دیگه حوصله اونجارو نداشتم از تلگرام اومدم بیرون و گوشی رو گذاشتم رو میزم. رو تختم دراز کشیدم، یه نگاه به لباسم که آویزون کرده بودم، انداختم، لبخند نشست رو لبهام. یه نگاه به ساعت انداختم ‌؛ چهار و نیم بود! وای چرا زمان نمیگذره؟! چشامو بستم که یهو زنگ خونه به صدا درومد! مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم سریع لباسامو پوشیدم. یه نگاه تو آینه به خودم کردم، لباسم آبی کم رنگ، شال سفید، آرایشی ملایم و البته محجبه! مامان درِ اتاق رو باز کرد و گفت: _ برو تو آشپزخونه، صدات زدم چایی بریز بیار... نمیدونم این حجم از استرس برای چی بود؟! دست و پاهام یخ کرده بود. رفتم آشپزخانه پشت میز نشستم. صداشون رو می‌شنیدم که اومدن داخل. عمه اومد تو آشپزخانه، با دیدنش بلند شدم. همدیگه رو بغل کردیم، گفتم: _ دارم میمیرم از استرس _ قربونت برم. استرس نداره، انشالله خیره! اومدم ببینم تو چه وضعیتی هستی، نگران هیچی نباش... لبخندی زد و رفت. صداشونو میشنیدم. یه آقایی که انگار میخواست سر صحبت رو باز کنه گفت: _ اوضاع مالی و اقتصادی این روزا خیلی بد شده هر کسی جرات نمیکنه پا پیش بذاره واسه ازدواج بابا حرفش رو تایید کرد، اون آقا ادامه داد: _ ما هم دیدیم حسین ما خداروشکر خونه داره، ماشین داره، دیگه جایز نبود صبر کنیم. گفتیم زودتر سروسامون بگیره بابا که مشخص بود معذبه، فقط با کلمات کوتاه، تأیید میکرد! که جاری عمه گفت: ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚