🌸
#رمان_دختران_آفتاب
#فصل اول
#پارت_پنجم
فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عمیقی موج می زد. دستش را فشار دادم . او هم پاسخ داد. گفتم :
-می خواي پیاده بشیم ؟
-این جا نه ! می ریم جلوتر .
-می تونی رانندگی کنی ؟
-می خواي تو بشینی ؟ زیاد دور نیست.
دستش را رها کردم و صاف نشستم . -نه ! خودت بشین !
-چرا؟
-پدر گفته تا گواهینامه نگیري ، حق نداري رانندگی کنی . مادر دوباره راه افتاد . این بار آرام رانندگی می کرد. چند لحظه بعد پرسید :
-خیلی از پدرت حساب می بري ؟
سرم را پایین بردم :
-فکر کنم حق با پدر باشه .
-دوستش داري؟
بهتر دیدم که به این سوالش جوابی ندهم . مادر گوشه اي از خیابان ایستاد ، ترمز دستی را کشید و به سمت من برگشت :
-نمی خواي پیاده بشی ؟
-براي این که جواب سوالتون رو ندادم ؟!
خندید : براي این که ناهار بخوریم .
هر دو پیاده شدیم . چند قدم جلوتر ، وارد رستورانی شیک و گران قیمت شدیم. لحظه اي بعد از ورودمان ، سرها به سمت ما برگشت . بعضی در گوشی با هم
صحبت می کردند ، یکی دو نفر هم با کمال بی ادبی ما را با انگشت نشان دادند . نزدیک بود از همان جا برگردم ، اما وقتی چهره خونسردانه و متبسم مادر را دیدم ، از تصمیم خود منصرف شدم . دیگر براي چنین کاري دیر بود . مادر گوشه اي را انتخاب کرد و هر دو نشستیم .
رو به روي یکدیگر و چشم در چشم هم . دست کم این جا کمتر در معرض نگاه دیگران بودیم . با ناراحتی پرسیدم :
-چطور می تونی این نگاه ها رو تحمل کنی ؟! شانه هایش را بالا انداخت :
-دیگه عادت کردم .
-ولی من هنوز عادت نکرده ام . نمی خوام هم عادت کنم .
-باشه ! هر جور میل خودته ! مرد مسن و خوش اندامی که به نظر می رسید مدیر رستوران باشد ، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد .
-خیلی خوش آمدین خانم مظفري ! کلبه درویشی ما رو منور کردین . هردستوري داشته باشین به روي چشم .
-خواهش می کنم . لطف دارین !
-اگر اجازه بدین غذاي مخصوصمون رو براتون بیارم .
-باشه ! همون خوبه!
مدیر رستوران زحمتش را کم کرد و رفت . مادر نگاه تحسین آمیزي به اطرافش کرد و گفت :
-این جا رو یادته ؟
-همون رستورانیه که دو سال پیش فیلم ترس بی دلیل رو توش بازي کردین !
-خوب یادته !
-من فیلم هاي شما رو با دقت دنبال می کردم . مادر رو کرد به بچه اي که دفترچه اش را آورده بود تا او امضا کند و گفت :
-فکر کردم از فیلم هاي من خوشت نمی آد.
- اشتباه می کردین ! من از کار شما خوشم نمی آد ، نه فیلم هاتون که انصافاً قشنگن !
آمدن گارسونی که غذاي ما رو آورده بود ، باعث شد تا صحبتم را قطع کنم . لحظاتی به خوردن غذا گذشت . تا این که مادر پرسید :
-چرا از کار من خوشت نمی آد؟
- غذاتون رو بخورین مادر . یادتون نیست می گفتین آقا جون همیشه سفارش می کرد میان غذا خوردن حرف نزنیم ؟
مادر در حالی که با غذایش بازي می کرد ، پرسید :
-پس نمی خواي جواب بدي ؟! قاشقم را گذاشتم روي میز :
-بیا و از جواب این سوال بگذر مادر !
-براي چی باید بگذرم ؟ براي این که دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي این که دخترم نمی خواد حرف هاي دلش رو به من بزنه ؟!
داشت دیالوگ هاي فیلم هایش را براي من تکرار می کرد .
-فکر می کنم اشتباه گرفتین ! این جا سینما نیست ! به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهایم خیره شد . لحن سوالش با فریاد همراه بود .
-منظورت چیه؟
انگار بهش برخورده بود . چند نفرسرهایشان را به سمت ما برگرداندند . تازه متوجه شدم که حرف بدي زده ام . صدایم را پایین تر از حد معمول آوردم .
-فریاد نکش مادر! مردم دارن نگاه می کنن .
-به درك ! بذار فکر کنن اینم یه فیلمه !
-آبروت می ره !
اخم هایش در هم رفت . نفرت در چشم هایش موج می زد .
-تو چرا می ترسی ؟! تو و پدرت که بدتون نمی آد من بی آبرو بشم .
دیگر همه سرها و نگاه ها به سمت ما برگشته بود . مادر هم آن قدر ناراحت بود که اصلًا متوجه موقعیت ما نمی شد . بهتر دیدم که کاري بکنم . دست مادر را
گرفتم و گفتم :
-این جا جاي این صحبتها نیست . بیاین بریم تو پارك یا یه جاي خلوت دیگه صحبت کنیم . دیگر منتظر جواب مادر نشدم . کیفم را برداشتم و از رستوران زدم بیرون .
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ
#همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️
@havayeadam 💚