eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️ #مجردها_بخوانند #ازدواج آیا #ازدواج در سنین بالا و تأخیر در ازدواج، ‼️ ممکن است پیامدهای منفی داشته باشد؟!!! ✅ همانگونه که #طبیعت_چهارفصل دارد، 🍃 #طبیعت_زندگی_انسان هم 🌷 بهار 🍎 تابستان 🍂 پاییز 🌨و زمستان دارد 👈👌 و بهترین #فصل برای #ازدواج، 👈🌷 #بهارزندگی 🌷👉 یعنی ❤️ #ابتدای_جوانی است. #همسرانه #عاشقانه_زندگی_کردن رو اینجا یاد بگیر👇 کانال #همسرداری #حوای_آدم ❤️ @havayeadam 💚
🌸 اول گفتم: -چطوري باهاش آشنا شدي؟ با تعجب از اینکه جواب سوال به این سادگی را نمی دانستم،دوباره رویش را به سوي من برگرداند وجواب داد: -معلومه دیگه! از طریق فیلمهاش. همه شون رو دیدم. دیدن که نه،بلعیدم! هر کدوم رو چند بار. بعضی از دیالوگ هاش رو هم حفظم . البته بعضی از فیلم هاش رو هم فقط یه بار دیدم. کنجکاوي و حساسیتم هر لحظه بیشتر میشد. دلم می خواست بفهمم اینها چرا اینقدر عاشق مادرند؟ -فکر می کنی کافیه؟ -اینکه بعضی از فیلم هاش رو فقط یه بار دیده باشم؟! خوب گفتم که به خود فیلم بستگی داره... با شتابزدگی جمله اش را قطع کردم. -نه فیلم هاش رو نمی گم .منظورم به اون نوع آشناییه که فقط از طریق فیلمهاست! فکر می کنی همین یه وسیله براي شناخت دقیق یه فرد کافیه. -چرا نباشه ؟! تازه فقط فیلم ها هم که نبودن . من تمام مصاحبه هاش رو خوندم و جمع کردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتی یه بار هم خودم باهاش صحبت کرئم . خصوصیِ خصوصی! فقط من و خودش بودیم . باورت نمی شه ، نه ؟! بدون این که منتظر جواب من بشود ، سر رسیدش را از توي کیفش درآورد : -می دونم که باورت نمی شه ؛ یعنی هیچ کس باورش نمی شه . همه اولش مثل تو تعجب می کنن. اما وقتی امضاش رو می بینن ، از شدت هیجان زدگی پس می افتن . صفحه اول سر رسیدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببینم . امضای خانم «مستانه مظفری» هنر پیشه مطرح و مشهور سینما. غرور و افتخار از داشتن چنین امضایی از وجودش می بارید. انگار مالک بزرگ ترین گنج جهان شده بود . گنجی که به مادر من تعلق داشت ، اما براي من هیچ ارزشی نداشت . فقط سایه اش مثل یک بختکِ مزاحم ، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال می کرد . هیچ گاه هم به من اجازه نداده بود که خودم باشم؛ مریم عطوفت ! همیشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بوده ام که باید از داشتن چنین مادري به خودش می بالید ، اما خودش نمی دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شیشه اي سرش را گرم می کند و فکر می کند الماس است ، به آن امضاء می بالید و وقتی هم که سکوت و تعجب مرا از این همه اشتیاق دید، فکر کرد توانسته است مرا غافلگیر کند: -دیدي گفتم باور نمی کنی ؟ این که چیزي نیست . یه خبر دیگه هم دارم که مطمئنم از شنیدنش بیشتر غافلگیر می شی . دیروز که با مستانه مظفري صحبت کردم ، تونستم شماره تلفنش رو بگیرم . از حفظ ، شماره اي را گفت که هیچ شباهتی به شماره تلفن ما نداشت . شماره تلفن دفتر فیلمسازیشان بود. جایی که معمولًا کسی نمی توانست آن جا پیدایش کند. -می بینی ! همان وقت حفظش کردم . می خواي بگم تو هم بنویسی ؟! اصلًا می خواي تو رو هم با اون آشنا کنم . با سکوت بی خیالانه اي سرم را تکان دادم . معلوم بود که خیلی تعجب کرده است . -نه؟! یعنی تو واقعاً دلت نمی خواد با اون آشنا بشی ؟! تو دیگه چه جانوري هستی دختر ؟! کاش می دانست که چه قدر دلم می خواهد با او بیشتر آشنا شوم . بیشتر به افکار و دغدغه هایش پی ببرم و یا آن ها را درك کنم . دلم می خواست می توانستم با او از مشکلاتمان ، گریه ها و رنج هایمان صحبت کنم. اما نتوانستم . دلم نمی آمد او را ناامید کنم یا این بت خیالی را که در ذهنش ساخته شده بشکنم . پس گذاشتم تا همچنان با این معشوق فرضی اش سرگرم باشد. صداي کارگردان از افکارم جدا کرد . بلندگوي دستی اش را جلوي دهان برد و گفت : -بسیار خب ! فوراً آماده بشین تا پلان رسیدن «نسرین و شکوفه » رو هم بگیریم . این آخریشه دیگه ! تماشاگران هم ساکت باشن ! چون این پلان خیلی حساسه ! بهتره که توي همون برداشت اول تکلیفش روشن بشه. «مستانه» تو هم آماده باش. این صحنه به حس بیشتري نیاز داره . یه بار دیگه دیالوگ هات رو نگاه کن . دختري که کنار من بود با هیجان به صحنه اي خیره شد که قرار بود فیلمبرداري شود . دخترك 4-5 ساله ای را که بازیگر نقش شکوفه بود، به درون خانه فرستادند . مادر هم جلوي در ایستاد . با صداي کارگردان فیلمبرداري شروع شد . -همه سر جاي خودشون ! آماده ! نور، صدا ، دوربین ، حرکت .! ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_دوم گفتم: -چطوري باهاش آشنا شدي؟ با تعجب از اینکه جواب سوال
🌸 اول مادر با مشت به در کوبید . چند لحظه بعد صداي شکوفه آمد که می پرسید : «کیه؟!» مادر با لحنی که سعی می کرد بغض آلود باشد ، جیغ زد : -باز کن عزیزم ! باز کن منم ! مادرت ! در باز شد و شکوفه خودش را بیرون انداخت . در بغل مادر که دستانش را باز کرده بود تا او را در آغوش کشد ، جا گرفت ؛ در آغوش مادر من ! مادري که مدت هاست عطر آغوشش را فراموش کرده ام . مادري که هم می توانستم هنر پیشه شوم تا دستِ کم در فیلم ها دخترِ مادرم باشم . مادري که اکنون براي سعادت دختري که دخترش نبود گریه می کرد . با همه این احوال، گاهی از داشتن مادري چنین مشهور و معروف احساس غرور خاصی داشتم . دلم می خواست بدانم دختري که کنار من ایستاده بود و این گونه عاشقانه او را ستایش می کرد ، چرا چنین علاقه اي به او پیدا کرده است ؛ علاقه اي که در من وجود نداشت ، اما دلم آن را طلب می کرد . -چه صحنه زیبا و با احساسی ! صداي دختر کناري ام ، توجه مرا به مادرم جلب کرد . شکوفه را در آغوش کشیده بود و گریه می کرد ؛ گریه می کرد و حرف می زد . -می بینی دخترم ! بالاخره برگشتم !... بالاخره به دستت آوردم !... فکر کردي تنها رهات میکنم و می رم ...؟! می رم و می ذارم که باباي نادونت هر بلایی خواست سرت بیاره ... نه عزیزم ! من به هیچ قیمتی از تو دست نمیکشم . من به خاطر تو از همه چیز می گذرم . حتی التماس کردن به بابات ... حتی مخالفت کردن باپیشنهاد پدر خودم که از من می خواست از بابات طلاق بگیرم و خودمو راحت کنم ... اما تکلیف تو چی شد؟... چه کس دیگه اي به فکر تو بود ... تو هنوز مادر می خواي ... هنوز کسی رو می خواي که شب ها برات قصه و لالایی بگه ... فردا که خواستی مدرسه بري ، صبح ها با خنده راهیت کنه ... تو کسی رو می خواي که وقتی برات خواستگار اومد ، ناز کنه و بگه دخترم قصد ازدواج نداره . حرفهایش بیشتر آتشم می زد . کاش حتی یک بار با نقش بازي کردن ، این حرفها را در گوش من هم زمزمه کرده بود تا دلم را به آنها خوش کنم، تا کمی بیشتر دوستش داشته باشم . همان قدر که در کودکی دوستش داشتم . حتی بیشتر از این دختر کنار دستی ام که از مادرم فقط اسمش را بلد است. بالاخره به خودم جرئت دادم و از دختر کناري ام پرسیدم: - چرا دوستش داري؟ همان طور که نگاهش به مادرم بود، جواب داد: - براي اینکه تمام اون چیزهایی رو که دوست دارم ولی ندارم، یکجا داره! - مثلا چه چیز؟ - مثلا امید،آرزو ، دلخوشی به یه مادر! همیشه توي فیلم هاش نقش مادر رو بازي می کنه ؛ مادري که بچه هاش رو عاشقونه دوست داره. حتی اگر فیلم باشه ، بازم دلم رو خوش می کنه . بالاخره همه اش هم که دروغ نیست. اون جاي مادري رو که من ندارم برام گرفته . خوش به حال دخترش که چنین مادري داره . باور کن به اون حسودیم می شه. دلم می خواست به او بگوییم" :باورم میشه . چون اون دختر هم به تو حسودیش میشه . تو مادر نداري و دنبال مادر می گردي . اما ، اون مادري داره که هیچ وقت برایش مادري نکرده "باز هم چیزي نگفتم . صداي کارگران دوبار بلند شد و فرمان"کات "داد . دختر عاشقانه براي مادرم ابراز احساسات می کرد ، کف می زد و اشک هایش را پاك می کرد . مادرم هم خونسردانه بلند شد و پس از احترام کوتاهی به مردم ، به سوي همکارانش رفت. دختر با اشتیاق حیرت انگیزي مردم را پس می زد و به دنبال مادر می رفت . من هم به دنبالش به سوي مادر رفتم . مادر لیوان شربتش را برداشت و با خستگی روي یکی از صندلی ها رها شد . کارگران خسته نباشیدي گفت و رفت کنار فیلمبردار . دختر که اکنون در جلوي من ایستاده بود، صبر کرد تا اطراف مادر خلوت شود . من هم صبر کردم و ایستادم . پس از چند لحظه دختر نزد مادر رفت و با اشتیاق به او سلام کرد. چنان مودبانه جلوي مادر ایستاده بود که انگار در مقابل ملکه اي ایستاده است. مادر با حرکت سر جوابش را داد. با هم دست دادند. درست همان لحظه که دستش را پایین می آورد ، مرا دید. لبخندي زد و با دست به من اشاره کرد تا به سویش بروم. براي چند لحظه تردید کشنده اي به جانم افتاد پاهایم پیش نمی رفت . بخصوص که آن دختر هم آنجا ایستاده بود . انگار هم او بود که مانع رفتنم نزد مادر می شد .به نوعی از او و صداقتش در محبت به مادر شرم داشتم . اما مادر باز هم به سمت من اشاره کرد. این بار اشاره اش به قدري آشکار بود که حتی آن دختر هم متوجه شد و به عقب نگاه کرد . آن جا فقط من ایستاده بودم و آن دختر باور نمی کرد که مادر به من اشاره می کند . دیگر بیش از این نمی توانستم صبر کنم . در حالی که سرم را پایین انداخته بودم تا چشمانم از نگاه خیره دختر پنهان بماند ، جلوتر رفتم . ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_سوم مادر با مشت به در کوبید . چند لحظه بعد صداي شکوفه آمد که
🌸 اول احساس بد و نفرت انگیزي به من تلقین می کرد که مادر هنوز هم نقش بازي می کند . نمی دانم همین حس بود یا حس شرمی که از دیدن تعجب و سرگردانی آن دختر به من دست داد ، باعث شد تا دست به آن فرار عجیب بزنم . ناگهان برگشتم و با سرعت دور شدم.. وقتی به میان مردم می رفتم . هنوز صداي مادر را می شنیدم که مرا صدا می زد. -مریم ! ... مریم جان کجا می ري عزیزم ؟ بی آن که به صداي مادر توجهی کنم یا حتی سرم را برگردانم از بین مردم گذشتم و دورتر شدم . در همان حال بود که ماشین مادر را دیدم . به فکر افتادم که کنار ماشین بمانم تا مادر برگردد . اطراف ماشین ، در گوشه اي از دیوار به شکلی ایستادم که جلب توجه نکنم . از همان جا ماشین را زیر نظر گرفتم و صبر کردم تا بیاید . نمی دانم چه قدر طول کشید . شاید یک ساعت ؛ چون در این مدت افکار مختلفی به ذهنم هجوم آورده بود : شیرینی ها و خوشی ها و غرورم از دیدن مادر بر پرده سینما در اولین فیلمی که دیدم ، سرو صدا و ذوق و شوق بچه ها وقتی می فهمیدند که من دختر "مستانه مظفري "هستم ، احساس غرور و تفاخري که از دختر چنین زنی بودن به آدم دست می دهد ، سختی ها و مشکلاتی که مادر در کارش تحمل کرد تا بتواند به این موفقیت دست پیدا کند ، ناراحتی ها و دلتنگی هاي پدر وقتی که مادر چند شبانه روز از خانه دور می شود و ... تمام این افکار باعث شده بود تا تکلیف خودم را ندانم . نمی دانستم بالاخره باید از داشتن چنین مادري شادمان باشم یا غمگین ؟ باید حق را به پدر بدهم یا به مادر ؟ آیا می توانم و حق دارم از مادر بخواهم که از کارش دست بکشد ؟ صداي آژیر کوتاه دزدگیر ماشین مادر ، براي چند لحظه مرا از این افکار آشفته جدا کرد . مادر سوار ماشین شده بود و با همان دختري که کنار من ایستاده بود صحبت می کرد. معلوم بود که خسته است و از دست دختر کلافه شده است . در همان حال که با دختر حرف می زد، ماشین را روشن کرد . وقتی به خودم آمدم که جلوي ماشین مادر ایستاده بودم . خیره به مادر نگاه می کردم که از پنجره ماشین با دختر حرف می زد . دختر که زودتر از مادر مرا دیده بود و از حضور ناگهانی و بی مقدمه من بهت زده شده بود ، با نگاهی گیج و سرگردان به من خیره شده بود . مادر متوجه شد که دختر به حرف هاي او گوش نمی کند . رد نگاهش را گرفت و به من رسید ، از دیدن من چنان یکه خورد که انگار روح دیده است . لحظه اي به من خیره شد و به آرامی پیاده شد . شاید از فرار دوباره من می ترسید . اما من فرار نکردم . حتی وقتی که نزدیکم آمد و دستم را گرفت . دستش را فشردم و سرم را پایین انداختم . نمی خواستم اشک هایی را که در چشمانم جمع شده بود ، ببیند . دستم را کشید و مرا سوار ماشین کرد . وقتی که راه افتادیم ، بی اختیار به عقب برگشتم . بیچاره دخترك ! چشمانش داشت از حدقه در می آمد . در میان خیابان ایستاده بود و دور شدن ما را نگاه می کرد. دلم برایش می سوخت ؛ چه عشقی در نگاهش موج می زد. برگشتم و صاف نشستم . نگاهم به خیابان خلوت رو به رو بود که انگار گرد کرگ بر آن پاشیده بودند . مادر هم ساکت بود. شاید او هم به دختري فکر می کرد که امروز برایش همه نوع فداکاري کرده بود : حتی کنار آمدن با مردي که دوستش نداشت . سعی کردم زیر چشمی نگاهی به او بیندازم . در دلم اقرار کردم که هنوز دوستش دارم ، حتی بیشتر از آن دختري که عاشقش بود . فقط اي کاش کمی از این قالب سرد و خشک خارج می شد و نگاهی به ما می کرد؛ مطمئنم که بابا هم عاشقش بود . آیا ممکن است به روزهاي خوش گذشته باز گردیم ؟! کاش مریض می شد و چند هفته اي در خانه می خوابید . شاید آن وقت یادش می آمد که در میان خانواده بودن چه مزه اي دارد . یا این که بابا ، یکی – دو هفته اي مرخصی می گرفت تا به مسافرت برویم ! کاش می توانستم چند روزي از این شهر فرار کنم . بروم جایی که از این دعواها و جنجال ها خبري نباشد ! جایی که بتوانم فکر کنم ! آرام شوم ! بفهمم که در اطرافم چه خبر است ؟ صداي بوق ممتد و وحشتناکی افکارم را بهم ریخت . مادر با دستپاچگی فرمان را به طرفی پیچاند . ماشینی که از روبه رو می آمد ، با فاصله کمی از کنار ما رد شد. مادر ترمز محکمی گرفت و در گوشه خیابان ایستاد . دست هایش از شدت اضطراب می لرزید . چیزي نگفتم . دست هایش را بالا برد و صورتش را در میان دست هایش پنهان کرد. کمی صبر کردم تا آرام شود. بعد دستش را گرفتم و پایین آوردم . فکر می کردم گریه می کند . اما اشتباه می کردم . ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_چهارم احساس بد و نفرت انگیزي به من تلقین می کرد که مادر هنوز
🌸 اول فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عمیقی موج می زد. دستش را فشار دادم . او هم پاسخ داد. گفتم : -می خواي پیاده بشیم ؟ -این جا نه ! می ریم جلوتر . -می تونی رانندگی کنی ؟ -می خواي تو بشینی ؟ زیاد دور نیست. دستش را رها کردم و صاف نشستم . -نه ! خودت بشین ! -چرا؟ -پدر گفته تا گواهینامه نگیري ، حق نداري رانندگی کنی . مادر دوباره راه افتاد . این بار آرام رانندگی می کرد. چند لحظه بعد پرسید : -خیلی از پدرت حساب می بري ؟ سرم را پایین بردم : -فکر کنم حق با پدر باشه . -دوستش داري؟ بهتر دیدم که به این سوالش جوابی ندهم . مادر گوشه اي از خیابان ایستاد ، ترمز دستی را کشید و به سمت من برگشت : -نمی خواي پیاده بشی ؟ -براي این که جواب سوالتون رو ندادم ؟! خندید : براي این که ناهار بخوریم . هر دو پیاده شدیم . چند قدم جلوتر ، وارد رستورانی شیک و گران قیمت شدیم. لحظه اي بعد از ورودمان ، سرها به سمت ما برگشت . بعضی در گوشی با هم صحبت می کردند ، یکی دو نفر هم با کمال بی ادبی ما را با انگشت نشان دادند . نزدیک بود از همان جا برگردم ، اما وقتی چهره خونسردانه و متبسم مادر را دیدم ، از تصمیم خود منصرف شدم . دیگر براي چنین کاري دیر بود . مادر گوشه اي را انتخاب کرد و هر دو نشستیم . رو به روي یکدیگر و چشم در چشم هم . دست کم این جا کمتر در معرض نگاه دیگران بودیم . با ناراحتی پرسیدم : -چطور می تونی این نگاه ها رو تحمل کنی ؟! شانه هایش را بالا انداخت : -دیگه عادت کردم . -ولی من هنوز عادت نکرده ام . نمی خوام هم عادت کنم . -باشه ! هر جور میل خودته ! مرد مسن و خوش اندامی که به نظر می رسید مدیر رستوران باشد ، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد . -خیلی خوش آمدین خانم مظفري ! کلبه درویشی ما رو منور کردین . هردستوري داشته باشین به روي چشم . -خواهش می کنم . لطف دارین ! -اگر اجازه بدین غذاي مخصوصمون رو براتون بیارم . -باشه ! همون خوبه! مدیر رستوران زحمتش را کم کرد و رفت . مادر نگاه تحسین آمیزي به اطرافش کرد و گفت : -این جا رو یادته ؟ -همون رستورانیه که دو سال پیش فیلم ترس بی دلیل رو توش بازي کردین ! -خوب یادته ! -من فیلم هاي شما رو با دقت دنبال می کردم . مادر رو کرد به بچه اي که دفترچه اش را آورده بود تا او امضا کند و گفت : -فکر کردم از فیلم هاي من خوشت نمی آد. - اشتباه می کردین ! من از کار شما خوشم نمی آد ، نه فیلم هاتون که انصافاً قشنگن ! آمدن گارسونی که غذاي ما رو آورده بود ، باعث شد تا صحبتم را قطع کنم . لحظاتی به خوردن غذا گذشت . تا این که مادر پرسید : -چرا از کار من خوشت نمی آد؟ - غذاتون رو بخورین مادر . یادتون نیست می گفتین آقا جون همیشه سفارش می کرد میان غذا خوردن حرف نزنیم ؟ مادر در حالی که با غذایش بازي می کرد ، پرسید : -پس نمی خواي جواب بدي ؟! قاشقم را گذاشتم روي میز : -بیا و از جواب این سوال بگذر مادر ! -براي چی باید بگذرم ؟ براي این که دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي این که دخترم نمی خواد حرف هاي دلش رو به من بزنه ؟! داشت دیالوگ هاي فیلم هایش را براي من تکرار می کرد . -فکر می کنم اشتباه گرفتین ! این جا سینما نیست ! به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهایم خیره شد . لحن سوالش با فریاد همراه بود . -منظورت چیه؟ انگار بهش برخورده بود . چند نفرسرهایشان را به سمت ما برگرداندند . تازه متوجه شدم که حرف بدي زده ام . صدایم را پایین تر از حد معمول آوردم . -فریاد نکش مادر! مردم دارن نگاه می کنن . -به درك ! بذار فکر کنن اینم یه فیلمه ! -آبروت می ره ! اخم هایش در هم رفت . نفرت در چشم هایش موج می زد . -تو چرا می ترسی ؟! تو و پدرت که بدتون نمی آد من بی آبرو بشم . دیگر همه سرها و نگاه ها به سمت ما برگشته بود . مادر هم آن قدر ناراحت بود که اصلًا متوجه موقعیت ما نمی شد . بهتر دیدم که کاري بکنم . دست مادر را گرفتم و گفتم : -این جا جاي این صحبتها نیست . بیاین بریم تو پارك یا یه جاي خلوت دیگه صحبت کنیم . دیگر منتظر جواب مادر نشدم . کیفم را برداشتم و از رستوران زدم بیرون . ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_پنجم فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عمیقی موج می زد. دستش را فش
🌸 اول چند لحظه بعد او هم آمد . دوباره رانندگی اش بد شده بود . هر وقت که عصبی بود ، رانندگی اش بد می شد . به اولین پارکی که رسیدیم ، نگه داشت . پیاده شدیم و در گوشه خلوتی نشستیم . دستش را گرفتم و گفتم : -چرا این کارها را می کنی مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي می کنی؟! باریکه اشکی از کنار چشمهایش بیرون زد که دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد . -برگرد خانه مادر ! برگرد سر زندگیمان .هنوز هم خیلی دیر نشده . -دیگه فایده نداره ! من نمی توانم با آبرو و حیثیت کاریم بازي کنم. از این حرفش ناراحت شدم . حالا دیگه من بودم که صدام رو بلند کردم . -حالا فهمیدین چرا من از کارتون خوشم نمی آد ؟! براي این که این کار لعنتی ، شما رو از ما جدا کرده ، به خاطر اینکه مادرم رو از من جدا کرده به خاطر این که شما رو از پدر جدا کرده ، حالا هم داره باعث میشه که خانواده ما کاملًا از هم بپاشه . مادر لبخند تمسخر آمیزي زد، جمله اول را هم به آرامی گفت : -نه دختر ! اشتباه تو همین جاست ! وبعد از آن بود که او هم فریاد زد: -مسئله کار من فقط یه بهانه ! پشت اون چیزهاي خیلی مهم تر دیگه اي هست که سال هاست در دل هامون مخفی بوده و ما ندیده گرفته بودیمش . اما حالا وقتشه که هر کس تکلیف خودش رو روشن کنه. اون پدر خودخواهت باید بفهمه که یه من ماست ، چقدر کره داره . من از جایم بلند شدم . مادر داشت ادامه می داد : -باید بفهمه که منم براي خودم شخصیت دارم . براي خودم کسی هستم . چیزي دلم را چنگ می زد . مادر هنوز هم حرف می زد : -باید بفهمه منم وجود دارم .منم"هستم . "منم براي خودم حق تصمیم گیري دارم . دیگر طاقت نیاوردم . نه فریادي کشیدم و نه صدایم شبیه جیغ هاي دخترانه بود، حتی آهسته تر و فرو خورده تر از همیشه بود. بغض بود که باعث می شد صدایم درست از حنجره خارج نشود : -باشه مادر! باشه! هر جور که دوست دارین رفتار کنین . شما برین دنبال کار و شهرتتون . پدر هم بره دنبال رفقا و کامپیوترش ! ... اصلًا یه کبریت بردارین و با یه کمی بنزین هم زندگیتون و هم منو آتش بزنین . این طوري هر دو تون راحت می تونین به علاقه ها و شخصیت تون برسین . جمله آخر را در حالی گفتم که تقریباً در حال دویدن بودم . با چنان سرعتی از مادر دور شدم که هاج و واج ماند . حتی برنگشتم تا نگاهی به پشت سرم بیندازم . بیرون از پارك نفسی تازه کردم و دوباره راه افتادم ؛ این بار آهسته تر و بی هدف تر. جایی براي رفتن نداشتم ...... پایان فصل اول ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_ششم چند لحظه بعد او هم آمد . دوباره رانندگی اش بد شده بود . ه
🌸 دوم فصل دوم ... جایی براي رفتن نداشتم . خانه مان که خالی بود ، پس چرا به خانه بروم ؟! مادر که به خانه مادربزرگ می رود . پدر هم یا در شرکت است یا با رفقایش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم . سرگردان در خیابان ها قدم می زدم . حتی چند بار هم به فکرم رسید که فرار کنم . از این خانه لعنتی فرار کنم و بروم جایی که هیچ کس مرا نشناسد . دست هیچ کس هم به من نرسد . اما وقتی که چند جوان با ماشین هاي شیک شان برایم می ایستادند یا بوق می زدند، این راه هم به نظرم مناسب نیامد . عواقبش از همین حالا معلوم بود . حالا دست کم اگر پدر و مادر نداشتم ، اما شخصیت ، شرافت و آبرو داشتم . بعد از فرار حتی این ها را هم از دست می دادم . آن وقت دیگر هیچ چیز نخواهم داشت ! وقتی به خانه رسیدم شب بود . نمی دانم چگونه به خانه رسیدم ، فقط زمانی سرم را بالا آوردم و متوجه شدم که جلوي خانه ایستاده ام . هوا تاریک بود و خانه خالی و سوت و کور . با همان لباس ها افتادم روي تخت . چشمهایم را بستم تا کمی آرام شوم . در همین موقع ، به یاد اطلاعیه اردوي دانشگاه افتادم . از بس اعصابم ناراحت و افکارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش کرده بودم . شاید هم به همین علت بود که وقتی اطلاعیه اردو را دیدم ، توجهم را جلب نکرد. اصلًا آن موقع چنین سفري برایم مهم نبود . اما حالا نه! بیش تر از همیشه به چنین اردویی احتیاج داشتم ! جایش برایم مهم نبود . فقط دلم می خواست بروم . بالاخره هم این قدر به فکرم فشار آوردم تا این که یادم آمد تاریخ حرکت صبح فرداست . بعد از آن بود که با خیال راحت و فکري آسوده خوابیدم . این آسودگی با خوابی که دیدم ، ادامه پیدا نکرد . عجیب و تکان دهنده بود . ترسیده بودم ؛ انگار از مادر فرار می کردم . هیچ راهی براي فرار نداشتم . به جز یک بالن. دلم می خواست می توانستم سوارش شوم . می توانستم پرواز کنم و از زمین دور شوم . میان آن ابرهاي پشمکی و آسمانی که متعلق به پرنده ها بود بروم . ترس مثل بندي پاهایم را بسته بود . چیزي بود که دلم را آشوب می کرد. اگر دچار حادثه شوم چه؟ راه دیگري هم نداشتم ، باید سوار می شدم . باید می رفتم . باید پرواز می کردم . از این زمین دور می شدم . حتی از پدر و مادر هم دور می شدم . دلم می خواست بدانم در آسمان بودن چه حسی دارد . بی معطلی خودم را به بالن رساندم . به محض رسیدن و سوار شدن ، بالن از جایش حرکت کرد . هر چه بالن بالاتر می رفت، احساس ترس و تردید من هم کمتر می شد . آن پایین همه چیز کوچک کوچک بود. حتی فاصله ها هم کم می شد . بخصوص فاصله بین پدر و مادر که هر لحظه کمتر می شد . خورشید را دیدم که مرتب به او نزدیک می شدم ؛نزدیک تر و نزدیک تر . هر چه بالن بالاتر می رفت به خورشید نزدیک تر می شد . دلم از شادي و خوشحالی مالش می رفت . کاش مادر می دید که چقدر به خورشید نزدیک شده ام . دوباره پایین را نگاه کردم . مادر داشت از جلوي چشمانم محو می شد. ترس برم داشت . دلم می خواست مادر کنارم بود ، اما او پایین بود و دستم به او نمی رسید . هر لحظه بیشتر از جلوي چشمانم محو می شد می شد . با تمام قدرت فریاد زدم « ! مادر ! مادر » از صداي خودم بیدار شدم . صبح وقتی که بیدار شدم، پدر رفته بود. آشفتگی تخت نشان می داد که پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است . با عجله ساك و لباسهایم را جمع و جور کردم . خواستم در یادداشتی همه چیز را شرح دهم . اما حس خاصی مانعم می شد :«حالا که آنها به فکر تو نیستند ، تو هم به فکر آنها نباش .بگذار نگرانت شوند؛ بلکه کمی تنبیه شوند » . ساکم را برداشتم و با عجله از خانه بیرون زدم . یادداشتی هم گذاشتم « من به مسافرت می روم» فقط همین ! وقتی به دانشگاه رسیدم ، فقط مسئولان اردو آمده بودند . به یکی از آن ها گفتم که براي ثبت نام اردو آمده ام . کمی جا خورد . - امروز که دیگه روز حرکته ؛ نه روز ثبت نام ! ثبت نام ده روزه که تموم شده. ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم #پارت_هفتم فصل دوم ... جایی براي رفتن نداشتم . خانه مان که خالی بو
🌸 دوم - حالا اگر امکان داره لطفی بکنین ، ببینین راهی هست که من برنگردم . - باشین تا ببینم می شه فکري براتون کرد یا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخیره ها می نویسم ، اگر شانس بیارین و دو نفر از کسانی که ثبت نام کردن ،نیان، آن وقت می تونین با بقیه همراه بشین . - چرادو نفر؟ - براي این که یه نفر دیگه هم قبل از شما اسمش را در ذخیره ها نوشته . شما یه گوشه منتظر باشین تا ببینم چی می شه! ساکم را برداشتم و از اتاق خارج شدم . روي یکی از نیمکت هاي محوطه نشستم تا ببینم سرانجامم چیست . فکر زندگی گذشته و آینده مبهم چنان مرا مشغول کرده بود که اصلًا متوجه گذشت زمان نشدم . کم کم ، دیگران هم آمدند. مسئولین اردو به همه طرف می دویدند. در آن میان یکی بود که خیلی از کارها به او ختم می شد. همیشه هم اطرافش شلوغ بود. یکی صدایش کرد « فاطمه»! فهرست اسامی هم دست او بود. دورش شلوغ بود. خوشم نمی آمد که منهم جلو بروم. ولی دلم می خواست زودتر وضعیتم مشخص شود. دلشوره عذابم می داد. تصمیم خودم را گرفتم و رفتم جلو. - بالاخره تکلیف من چی شد؟ این را بلند گفتم. آن قدر بلند که خودم هم از صدایم تعجب کردم. اما فاطمه اصلًا از صداي بلندم جا نخورد. - چی شده عزیزم؟ از این همه خونسردیش لجم گرفت. - بالاخره منو می برین یا نه؟ خانم « مریم عطوفت » ؟- چند لحظه اجازه بدین! و بعد برگشت به سمت دختري که تا قبل از رسیدن من باهاش حرف می زد. - سمیه جان! منم می دونم که راننده گفته ماشین مشکل داره. گفته اگر عیبی هم پیدا کنه مسئولیتش با اون نیست. ولی چیکار می شه کرد؟ دیگه حالا براي عوض کردن ماشین یا هر کار دیگه اي دیره! دختري که اسمش سمیه بود، همان طور که به حرفهاي فاطمه گوش می داد، کمی چادرش را جمع کرد. پسري از کنار ما رد می شد که نگاهش بیشتر به یک مگس مزاحم می رفت تا نگاه. فاطمه دوباره به سمت من برگشت. - و اما شما خانم عطوفت! اسم شما جزو ذخیره هاست. باید منتظر بشین تا بچه ها سوار شن. اون وقت مشخص می شه که جاي خالی داریم یا نه! اگر جاي خالی داشته باشیم، خوشحال میشیم که در خدمت شما باشیم. صداي تند و عجولانه یک نفر دیگر، صحبتهاي فاطمه را قطع کرد. - فاطمه! آقاي پارسا می گن پس چرا معطل هستین؟ بچه ها سوار شن راه بیفتیم. اگر دیرتر بشه، ممکنه به اشکال بخوریم. فاطمه در حالی که زیر لب غرغر می کرد از کنار من رفت: «خوبه که همه تقصیرها هم به گردن خودشونه!» دوباره تنها شدم. ساکی را که روي شانه ام بود پرتاب کردم روي زمین. همان وقت بود که دختري توجهم را جلب کرد. نمی دانم به خاطر تنهایی اش بود یا رنگ و مدل مانتویش. من خودم یک مانتوي این مدلی داشتم که براي عروسی دختر دایی رضا خریده بودم. بابا هیچ وقت نمی گذاشت آن را در دانشگاه بپوشم. می گفت این مانتوها مخصوص مهمانی رفتنه نه دانشگاه! نگاهش به جاي مبهمی خیره بود.نگاهش برایم آشنا بود. اما چیزي به یاد نیاوردم ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 دوم دختر هم خیلی زود از جلوي نگاهم رد شد. فاطمه جلوي در اتوبوش ایستاده بود و با حرارت با کسی حرف می زد. رفتم جلوتر و رسیدم به او. گفتم: - خانم تا کی باید صبر کنم؟ این بار دیگر صدایم بلند نبود. بغض کمی هم صدایم را گرفته بود. فاطمه باز هم لبخند نرمی زد و گفت: - الان وضعیتتون مشخص می شه. اون خانمی هم که اسمش جلوي شما بود، آمده! - ولی من الان سه ساعته که این جا معطلم! اون تازه آمده! - به هر حال اسم ایشان جلوي شماست. در صورتی که تا پیش از این اسمتون در ذخیره ها هم نبود! فاطمه برگشت طرف دختري که کنار دستش بود. - بیا عاطفه جان! شما این فهرست رو بگیر ببر توي اتوبوس، یه آمار از بچه ها بگیر. ببینم کیا نیومدن تا تکلیف دوست هامون هم مشخص بشه. و برگشت سمت من. - راضی شدي عزیزم؟ الان همه چیز معلوم می شه. عاطفه، دختري که رفته بود داخل اتوبوس، آمد دم دهانه ایستاد و از همان جا فریاد زد: -فقط یه نفر نیامده. و خیلی تند از پله هاي اتوبوس جست زد پایین، با آن قد و قامت ریزه اش، حرکاتش بیشتر به پسرها می رفت تا دخترها...دوید و آمد کنار ما. - خاله جون! یه نفر جا داریم. براي اولین بار از وقتی دیده بودمش، فاطمه ناراحت شد. این را از نگاهش فهمیدم و چروك هاي پیشانیش. ولی دلیلش را نمی فهمیدم. البته خیلی هم طول نکشید، فاطمه گفت: - حالا ما دو نفر ذخیره داریم و فقط یه جاي خالی. عاطفه همان طور که با فهرست اسامی بازي می کرد، ادامه داد : - پس فقط یکیشون رو می تونیم ببریم! انگار نمی توانست آرام بگیره: - بله؛ ولی کدوم یکی رو؟! سکوت عاطفه و فاطمه نشانگر این بود که هر دو به حل این مشکل فکر می کنند. اما این سکوت زیاد هم طولانی نشد. صداي عصبی و لحن ناراحت سمیه آن را قطع کرد. - فاطمه! فاطمه! مگر این خانم که اینجا ایستاده، این همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتین اون خانمی که تازه اومده جاي ایشون رو بگیره ؟ از این که بالاخره کسی پیدا شده بود که مرا تحویل بگیرد، مرا نادیده نگیرد، خوشحال شدم،اما جواب فاطمه بازهم ناامیدم کرد. - می گی چه کار کنم؟ - برو پیادش کن! - زائر امام رضارو؟! - اما فاطمه جان! این خانم از ظهر تا حالا این جا ایستاده، کلی ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همین راحتی ردش کنیم؟ - نه! - پس چی؟ سکوت فاطمه نشانگر استیصال او بود. دختري که از ظهر تا حالا این قدر دویده بود، حرف زده بود، حرف شنیده بود و مرا معطل کرده بود، داشت مستاصل می شد. عاطفه می خواست با ارائه یک راه حل مسخره، مشکل را حل کند: - بد نیست اون خانم رو هم صدا بزنیم بیاد پایین. بگیم خودشون دو تا با همدیگه توافق کنن تا یکیشون رو ببریم. سمیه بازوي فاطمه را گرفت و کشید طرف اتوبوس. - تو اصلًا بیا و ببین اون با چه وضعی و چه شکلی توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببین اصلًا ما تا آخر اردو می تونیم با اون کنار بیاییم؟! بی اختیار به دنبال آن ها کشیده شدم. از پله هاي اتوبوس بالا رفتیم. فاطمه و سمیه جلویم ایستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلی راننده. احتیاجی به جستجو نبود؛ کسی که جاي من نشسته بود، همان دختر تنهایی بود که مانتویش مدل دار بود. ردیف پنجم، کنار شیشه نشسته بود. یک آینه گرد جیبی دستش گرفته بود و با دست دیگرش هم موهایش را به دور انگشت هایش می پیچاند و رها می کرد. داشت فیلم بازي می کرد. می خواست خودش را خونسرد و بی خیال نشان بدهد. یعنی که اهمیتی به حضور ما نمی دهد، ولی اهمیت می داد. یک بار سعی کرد نگاهی به سمت ما بیندازد. همان موقع بود که شناختمش. از نوع نگاهش! نگاهش تیز و برنده بود، مثل تیغ! همان نگاه بود که به یادم آورد او جسورترین دختري است که دیده ام و این که من به او مدیونم. به خاطر روزي که از دانشگاه بر می گشتم و پسري مزاحمم شده بود. ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم #پارت_نهم دختر هم خیلی زود از جلوي نگاهم رد شد. فاطمه جلوي در اتوب
🌸 دوم پسر دنبالم می آمد و حرف می زد. من از وحشت یا خجالت نزدیک بود گریه کنم. هر چه کردم از طعنه ها و نیش زبان هاي او فرار کنم، ممکن نبود. او دنبالم می آمد. از شدت استیصال و بیچارگی به گریه افتادم. او باز هم مسخره ام کرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه کردم. خیابان خلوت بود و همین جسارت پسر را بیشتر کرده بود. فقط دختري آن سوي خیابان قدم می زد. برگشتم به سوي پسر و سرش فریاد کشیدم. یادم نیست که به او چه گفتم. فقط یک لحظه دیدم که دختري از سمت دیگر خیابان به این طرف آمد. پسر کمی ترسید. یا شاید نه، فقط کمی جا خورد. اما تا آمد که فکري براي جیغ و داد بکند، دختر رسید به ما. به محض اینکه رسید، با مشت کوبید به چانه پسر، آن قدر ناگهانی که من فوراً ساکت شدم. گوش هاي پسر سرخ شد. معلوم بود برایش گران تمام شده. گفت :«حیف که دختری و الا..» ولی دختر نگذاشت او حرفش را تمام کند. چنان پرتوپ، سرو صدا کرد که پسر جا زد. گفت:«این درس عبرتت باشه که دیگه مزاحم دختها نشی»»پسر هم در حالی که غرغر می کرد و به همه دخترها بدو بیراه می گفت، رفت! دختر دستش را جلوآورد و گفت: - اسم من ثریاست! - منم مریم هستم!... خیلی متشکرم که کمکم کردي. - نه بابا! چیز مهمی نبود جون تو! به فکرش نباش! بعد با همدیگر راه افتادیم طرف سر خیابان. در طول راه برایم تعریف کرد که از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتی پسر را هم دیده بود که با من حرف می زد، اولش خیال می کرد که من راضی ام! اما وقتی گریه و جیغ زدن مرا دید، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود که شناخت زیادي از پسرها داشت. سر خیابان هم از من خداحافظی کرد و رفت. حالا او جاي من نشسته بود. همان که دنبالش می گشتم تا از او تشکر کنم. همان که عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سمیه از او خواست تا براي چند لحظه پایین بیاید. ثریا به روي خودش نیاورد. - خانم شاهرخی! اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارین پایین! بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند. - براي چی باید بیام پایین؟ مگه قرار نیست راه بیفتیم؟ - چرا راه می افتیم! ولی مشکلی پیش اومده که اگر شما هم همکاري کنین، زودتر حل می شه و راه می افتیم. - مشکلات شما ربطی به من نداره. من اولین اسم ذخیره هام. یه نفر نیومده و نوبت منه که جاي اونو بگیرم. هیچ پارتی بازي و آشنایی هم توي کت من یکی نمی ره. مشکل شما هم ربطی به من نداره! احساس بدي پیدا کردم. ثریا، دختري که به اون مدیون بودم، با آن صورت آرایش کرده و بوي عطرش، رقیب من شده بود. حالا تازه می فهمیدم که علت حمایت سمیه از من فقط مخالفت با حضور ثریا بود. معلوم بود که دختري با حجاب و اخلاق او، نمی تواند اخلاق و رفتار کسی مثل ثریا را تحمل کند. امان از آن روزي که دعوا کردن ثریا را هم ببیند!! فکر کردم پس در این جا هم کسی مرا نمی خواهد. معطل چه هستند؟! با لگد بیرونم کنند!! پدرت را تنها گذاته ای که اینطور کنفت کنند؟!بخاطر اینکه عزا بگیرند چگونه تو را دک کنند! پس چرا معطلی . برگرد پیش بابایت. دست کم او تو را از خانه بیرون نمی کند. ساک را برداشتم و برگشتم از پله ها که می آمدم پایین صدای فاطمه را شنیدم. انگار به سمیه می گفت برویم بیرون. توجهی نکردم و رفتم. صدای صداي فاطمه را شنیدم که از سمیه می خواست در این کار دخالت نکند. حتی برنگشتم نگاهی بکنم، صداي سمیه می آمد که می گفت:«خودت ازم خواستی کمکت کنم» و دیگر صدایی نیامد! چند لحظه بعد کسی از چند قدمی صدایم زد -خانم عطوفت! ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم #پارت_دهم پسر دنبالم می آمد و حرف می زد. من از وحشت یا خجالت نزدیک
🌸 دوم و شروع فصل سوم خواستم توجهی نکنم و بروم. پاهایم یاري نکرد، ایستاد. صدا نزدیک شد و رسید به من. فاطمه بود. - کجا خانم عطوفت؟ به همین زودي از ما خسته شدین هنوز تا آخر اردو خیلی مونده. چیزي نگفتم. فقط نگاه. صورتش سرخ شده بود. شاید چون دویده بود. شاید هم از روي شرمندگی بود. - مثل اینکه قسمت شده شما هم با ما همسفر باشین. یه صندلی دیگه جور شده. باور نکردم. او راه افتاد. یک قدم هم رفت. - پس نمی آین؟ هنوز مردد بودم. دستی آمد و بازویم را گرفت. فشاري داد و کشید: - بدو دیگه! اتوبوس راه افتاد. و من کشیده شدم. دویدم. ردیف چهارم، کنار عاطفه یک صندلی خالی بود. فاطمه آن صندلی را نشانم داد. هنوز هم باور نمی کردم، هر چه سعی کردم بخندم، نشد. هنوز کمی از دست فاطمه دلگیر بودم. فصل سوم اصلا متوجه نشدم کی از تهران خارج شدیم.موقعی که به خودم آمدم،دیدم همه بچه ها آیه الکرسی می خوانند.فاطمه در میان اتوبوس،بین صندلی ها ایستاده بود.تا مدتی بعد هم متوجه غیر معمول بودن این وضع نشدم. اولین چیزي که باعث شد به این وضعیت ،مشکوك شوم،حرف عاطفه بود. - خاله جون!چرا شما ایستادین!بذارین من بایستم،شما بشینین!! فاطمه دست گذاشت روي شانه عاطفه واورابه زور نشاند. - خاله جان! نکنه براي شما بلیط نخریدن؟! - خریدن!ولی دوباره باطلش کردن! عاطفه دوباره بلند شد وایستاد: - پس بفرمایین.افتخار بدین جاي ما بشینین تا من به جاي شما طول اتوبوس رو اندازه گیري کنم. فاطمه لبش را گزیدودوباره عاطفه را نشانید. - کاش براي چند لحظه آرام می نشستی! عاطفه نشست وفاطمه رد شد ورفت.جمله آشنایی در ذهنم جرقه زد ".مثل اینکه قسمت شده شما هم باما همسفر باشین!یه صندلی دیگه جور شده "! از فکرم گذشت که این صندلی تازه از کجا پیدایش شد؟ مگر صندلی اتوبوس هم آب نبات چوبی است که از گوشه جیب در بیاید واخم هاي دختري اخمو و غرغرو را باز کند. دوباره برگشتم و فاطمه را نگاه کردم که در عقب اتوبوس کنار چند نفر دیگر ایستاده بود و با آنها صحبت می کرد ".یعنی جایی براي نشستن نداره!پس....!! فاطمه دوباره به سمت ما برگشت. به سرعت رویم را برگرداندم و عرقم را پاك کردم. عاطفه در حالیکه با چشم هاي شیطنت آمیزش وبا تعجب مرا می پایید،گفت: - الان چه وقت عرق کردنه؟خردادماهه تازه؟! - کاري به گرما نداره.علتش حال خودمه.حالم خوب نیست! - چته مگه؟چرا لب هات رو می جوي؟! ول کن معامله هم نبود! - چیزي نیست!وقتی عصبی شم.عرق می کنم و لب هام رو می جوم. - نکنه به خاطر این که من کنارت نشستم،عصبی شدي؟خب اینو زودتر می گفتی.این ادا و اطوارها چیه از خودت درمی آري؟! از جاش بلند شد وبرگشت طرف فاطمه. ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚