eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه
از و در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: «خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟ » و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: «خیلی ساکت و توداره! اصلاًپا نمیداد حرف بزنه! » که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: «ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره. » سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: «مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید. » که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: «کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی! » اما مادر بی توجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: «آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم. » و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد. * * * صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه های نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!! » لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم. » چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید! » شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه ای که به گمانم صدای قدمه ایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد.یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ ادامه دارد 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_پنجم فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عمیقی موج می زد. دستش را فش
🌸 اول چند لحظه بعد او هم آمد . دوباره رانندگی اش بد شده بود . هر وقت که عصبی بود ، رانندگی اش بد می شد . به اولین پارکی که رسیدیم ، نگه داشت . پیاده شدیم و در گوشه خلوتی نشستیم . دستش را گرفتم و گفتم : -چرا این کارها را می کنی مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي می کنی؟! باریکه اشکی از کنار چشمهایش بیرون زد که دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد . -برگرد خانه مادر ! برگرد سر زندگیمان .هنوز هم خیلی دیر نشده . -دیگه فایده نداره ! من نمی توانم با آبرو و حیثیت کاریم بازي کنم. از این حرفش ناراحت شدم . حالا دیگه من بودم که صدام رو بلند کردم . -حالا فهمیدین چرا من از کارتون خوشم نمی آد ؟! براي این که این کار لعنتی ، شما رو از ما جدا کرده ، به خاطر اینکه مادرم رو از من جدا کرده به خاطر این که شما رو از پدر جدا کرده ، حالا هم داره باعث میشه که خانواده ما کاملًا از هم بپاشه . مادر لبخند تمسخر آمیزي زد، جمله اول را هم به آرامی گفت : -نه دختر ! اشتباه تو همین جاست ! وبعد از آن بود که او هم فریاد زد: -مسئله کار من فقط یه بهانه ! پشت اون چیزهاي خیلی مهم تر دیگه اي هست که سال هاست در دل هامون مخفی بوده و ما ندیده گرفته بودیمش . اما حالا وقتشه که هر کس تکلیف خودش رو روشن کنه. اون پدر خودخواهت باید بفهمه که یه من ماست ، چقدر کره داره . من از جایم بلند شدم . مادر داشت ادامه می داد : -باید بفهمه که منم براي خودم شخصیت دارم . براي خودم کسی هستم . چیزي دلم را چنگ می زد . مادر هنوز هم حرف می زد : -باید بفهمه منم وجود دارم .منم"هستم . "منم براي خودم حق تصمیم گیري دارم . دیگر طاقت نیاوردم . نه فریادي کشیدم و نه صدایم شبیه جیغ هاي دخترانه بود، حتی آهسته تر و فرو خورده تر از همیشه بود. بغض بود که باعث می شد صدایم درست از حنجره خارج نشود : -باشه مادر! باشه! هر جور که دوست دارین رفتار کنین . شما برین دنبال کار و شهرتتون . پدر هم بره دنبال رفقا و کامپیوترش ! ... اصلًا یه کبریت بردارین و با یه کمی بنزین هم زندگیتون و هم منو آتش بزنین . این طوري هر دو تون راحت می تونین به علاقه ها و شخصیت تون برسین . جمله آخر را در حالی گفتم که تقریباً در حال دویدن بودم . با چنان سرعتی از مادر دور شدم که هاج و واج ماند . حتی برنگشتم تا نگاهی به پشت سرم بیندازم . بیرون از پارك نفسی تازه کردم و دوباره راه افتادم ؛ این بار آهسته تر و بی هدف تر. جایی براي رفتن نداشتم ...... پایان فصل اول ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚