eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
3.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
59 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. 👳با مدیریت مشاور ازدواج و خانواده: مهدی مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b ❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حا
از و با نگرانی پدر را صدا زد: «عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم. » پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: «زنگ زده، تو راهه. » که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ماشده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند ودستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشت های نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سرداشتیم، گوشتها را بسته بندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بسته ای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظره ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: «آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم. » لبخندی زد و پاسخ داد: «یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم. » که مادر به آرامی خندید و گفت: «ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید. » در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: «پسرم! امروز نهار بچه ها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید! » به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: «خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم. » که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: «چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم. » در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: «تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ... » و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: «اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره! » در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: «چَشم! خدمت میرسم! » و مادر تأ کید کرد: «پس برای نهار منتظرتیم پسرم! » که سر به زیر انداخت و با گفتن «چشم! مزاحم میشم! » خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: «حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟ » پدر سری جنباند و گفت: «نه، کاری نیست. » و او با گفتن «با اجازه! » به سمت ساختمان رفت. سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه ای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده! » به سمت در رفت. ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم #پارت_نهم دختر هم خیلی زود از جلوي نگاهم رد شد. فاطمه جلوي در اتوب
🌸 دوم پسر دنبالم می آمد و حرف می زد. من از وحشت یا خجالت نزدیک بود گریه کنم. هر چه کردم از طعنه ها و نیش زبان هاي او فرار کنم، ممکن نبود. او دنبالم می آمد. از شدت استیصال و بیچارگی به گریه افتادم. او باز هم مسخره ام کرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه کردم. خیابان خلوت بود و همین جسارت پسر را بیشتر کرده بود. فقط دختري آن سوي خیابان قدم می زد. برگشتم به سوي پسر و سرش فریاد کشیدم. یادم نیست که به او چه گفتم. فقط یک لحظه دیدم که دختري از سمت دیگر خیابان به این طرف آمد. پسر کمی ترسید. یا شاید نه، فقط کمی جا خورد. اما تا آمد که فکري براي جیغ و داد بکند، دختر رسید به ما. به محض اینکه رسید، با مشت کوبید به چانه پسر، آن قدر ناگهانی که من فوراً ساکت شدم. گوش هاي پسر سرخ شد. معلوم بود برایش گران تمام شده. گفت :«حیف که دختری و الا..» ولی دختر نگذاشت او حرفش را تمام کند. چنان پرتوپ، سرو صدا کرد که پسر جا زد. گفت:«این درس عبرتت باشه که دیگه مزاحم دختها نشی»»پسر هم در حالی که غرغر می کرد و به همه دخترها بدو بیراه می گفت، رفت! دختر دستش را جلوآورد و گفت: - اسم من ثریاست! - منم مریم هستم!... خیلی متشکرم که کمکم کردي. - نه بابا! چیز مهمی نبود جون تو! به فکرش نباش! بعد با همدیگر راه افتادیم طرف سر خیابان. در طول راه برایم تعریف کرد که از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتی پسر را هم دیده بود که با من حرف می زد، اولش خیال می کرد که من راضی ام! اما وقتی گریه و جیغ زدن مرا دید، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود که شناخت زیادي از پسرها داشت. سر خیابان هم از من خداحافظی کرد و رفت. حالا او جاي من نشسته بود. همان که دنبالش می گشتم تا از او تشکر کنم. همان که عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سمیه از او خواست تا براي چند لحظه پایین بیاید. ثریا به روي خودش نیاورد. - خانم شاهرخی! اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارین پایین! بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند. - براي چی باید بیام پایین؟ مگه قرار نیست راه بیفتیم؟ - چرا راه می افتیم! ولی مشکلی پیش اومده که اگر شما هم همکاري کنین، زودتر حل می شه و راه می افتیم. - مشکلات شما ربطی به من نداره. من اولین اسم ذخیره هام. یه نفر نیومده و نوبت منه که جاي اونو بگیرم. هیچ پارتی بازي و آشنایی هم توي کت من یکی نمی ره. مشکل شما هم ربطی به من نداره! احساس بدي پیدا کردم. ثریا، دختري که به اون مدیون بودم، با آن صورت آرایش کرده و بوي عطرش، رقیب من شده بود. حالا تازه می فهمیدم که علت حمایت سمیه از من فقط مخالفت با حضور ثریا بود. معلوم بود که دختري با حجاب و اخلاق او، نمی تواند اخلاق و رفتار کسی مثل ثریا را تحمل کند. امان از آن روزي که دعوا کردن ثریا را هم ببیند!! فکر کردم پس در این جا هم کسی مرا نمی خواهد. معطل چه هستند؟! با لگد بیرونم کنند!! پدرت را تنها گذاته ای که اینطور کنفت کنند؟!بخاطر اینکه عزا بگیرند چگونه تو را دک کنند! پس چرا معطلی . برگرد پیش بابایت. دست کم او تو را از خانه بیرون نمی کند. ساک را برداشتم و برگشتم از پله ها که می آمدم پایین صدای فاطمه را شنیدم. انگار به سمیه می گفت برویم بیرون. توجهی نکردم و رفتم. صدای صداي فاطمه را شنیدم که از سمیه می خواست در این کار دخالت نکند. حتی برنگشتم نگاهی بکنم، صداي سمیه می آمد که می گفت:«خودت ازم خواستی کمکت کنم» و دیگر صدایی نیامد! چند لحظه بعد کسی از چند قدمی صدایم زد -خانم عطوفت! ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚