❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم با خودم گمان می کردم که از فرصت استفاده کرده و خوابیده و حالا من چه طور باید او را صدا بزنم و بیدارش کنم اما همین که در اتاق را باز کردم و پرده را کنار زدم دیدم مشغول نماز است. هنوز تا اذان صبح مانده بود. به گمانم نماز شب یا نماز مستحبی دیگری می خواند. خودم را درست و حسابی خشک نکرده بود و باد پنکه سقفی اتاق باعث شد کمی سردم شود. به طرف رختخوابی که گوشه اتاق پهن شده بود رفتم. روی تشک نشستم و لحاف قرمز رنگ را دور خودم پیچیدم. گرم شدم و چون تمام شب را بیدار بودم چشمانم کمی سنگین شد و همان طور نشسته خوابم برد. نمی دانم چقدر خوابیدم اما او که صدایم زد بیدار شدم. هوا کمی روشن شده بود. وقتی خواب بودم انگار فراموش کرده بودم که دیشب چه اتفاقی افتاده است و او حالا محرم و شوهرم است. اول که چشم باز کردم و او را روبرویم و دستش را بر شانه ام دیدم ترسیدم و قلبم به شدت می تپید اما کم کم یادم آمد. سریع از جا برخاستم و به حیاط رفتم. با آب حوض وضو گرفتم، به اتاق برگشتم و نماز خواندم. او در گوشه اتاق نشسته بود و قرآن می خواند. نمازم را که تمام کردم همانطور سر جانمازم نشستم. کمی ذکر گفتم و بعد ساکت نشستم و به او چشم دوختم. احمد قرآن را بست، بوسید و بر روی طاقچه گذاشت. لبخندی به من زد، از جا برخاست و روبروی آینه ایستاد. از داخل جیب کتش که روی طاقچه بود شانه ای در آورد و موهایش را مرتب کرد. کمی عطر زد و بعد مشغول بستن کراواتش شد. هوا روشن شده بود. بوی اسپند داخل حیاط پیچید. هر روز صبح موقع طلوع آفتاب خانباجی در حیاط اسپند دود می کرد. صدای خانباجی از پشت در اتاق به گوشم رسید که صدایم می زد .از پنجره سلام دادم. جواب سلامم را داد و گفت: تو مهمانخانه سفره پهنه. آقاجان و مادرت هم منتظر شما هستند که با هم صبحانه بخورید. _چشم الان میآییم. احمد کتش را پوشیده بود. تمیز و مرتب و آراسته کنار آینه ایستاده بود و با نگاهی محبت آمیز خیره ام شده بود. به سمت رختخواب رفتم. تشک و لحاف را جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم. جلوی آینه ایستادم و چارقدم را مرتب کردم. جرات نکردم آن را در بیاورم هم خجالت کشیدم هم ترسیدم احمد موهای شانه نخورده و در هم گره خورده ام را ببیند و در نظرش دختری شلخته جلوه کنم خصوصا که دیدم او چقدر وقت گذاشت تا جلوی آینه خودش را مرتب کند. به سمت در رفتم و تعارف کردم تا خارج شود. او هم آرام لپم را کشید و لبخند زنان از اتاق خارج شد. جلوی مهمانخانه که رسیدیم خانباجی را دیدم که با سینی چای به سمت مهمانخانه می آید. احمد سلام و احوالپرسی گرمی با او کرد و تعارف کرد اول او وارد شود مرا هم جلو انداخت و خودش یا الله گویان بعد از من به اتاق آمد. آقاجان، مادر و محمد علی سر سفره نشسته بودند. محمد امین و حمیده همیشه در اتاق خودشان و جدا صبحانه و غذا می خوردند و امروز هم نیامده بودند. من با سری پایین و خجالت زده سلام کردم و کنار سفره ایستادم ولی احمد خیلی گرم و صمیمی احوالپرسی کرد و با محمد علی دست داد و کنار من ایستاد. آقاجان تعارف کرد بنشینیم و من هم با شرم کنار احمد بر سر سفره نشستم. خانباجی هم سمت دیگرم نشست و استکان های چای را جلوی مان گذاشت. محمد علی دقیقا روبرویم بود و نگاه سنگینش را حس می کردم ولی آقاجان طوری رفتار می کرد انگار که احمد سال هاست با ماست و غریبه نیست. ‌‌‌آقاجان که هر جمعه صبح برای دعای ندبه به مسجد می رفت از خانباجی پرسید: شما هم میایید بریم مسجد؟ ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️