eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
751 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از انبار انار
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 آسمان سرخ بود و ابرها به طرز جالبی در‌هم تنیده بودند. هفته‌های آخر اسفند، هوا میان سردی و گرمی گیر کرده بود. این روزها هم تمنا یک سر و هزار سودا داشت، و هم حیدر گرفتار بود. آخر سال همیشه همه چیز درهم می‌پیچید و فشار کار زیاد می‌شد. تمنا ساعت خالی پیدا کرده بود و حالا کنار خدیجه حاضر شده بود. فردا عروسی خدیجه بود. مصادف با میلاد حضرت خدیجه. دست خدیجه را گرفت و گفت: - خیلی برات خوشحالم! استرس نداری؟ خدیجه خندید و گفت: - ان شاءالله نوبت خودت. میای که فردا؟ تمنا نگاهی به دستش انداخت و تکانی به بدنش داد؛ لبش را بازگرداند. نفس عمیقی کشید و گفت: - نمی‌دونم. خدیجه... هی بهش می‌گم، هی می‌گه باید فکر کنم. خدیجه خندید. به زانوی تمنا کوبید. - شوخی می‌کنه حتما. بهش نمیاد اینطور آدمی باشه. از طرفی با محمد آشنایی داره. حتما میاین! تمنا لبخندی زد و گفت: - خصلت عجیبش اینه که با کسی تعارف نداره! کاری رو که نخواد انجام بده، انجام نمی‌ده... هرجوری هست از زیرش در میره. حالا هم هنوز نگفته بریم عروسی. - مطمئنم میاین، یکم براش لوس شو! تمنا شانه بالا انداخت. کمی گذشته بود که موبایلش زنگ خورد. مشخص بود که تماس کاری است. موبایل را از کنار دستش برداشت و نگاهی به آن انداخت. اخم کرد و گوشه لبش را به دندان کشید. به لب‌هایش زبان کشید و دکمه کاهش صدا را فشرد. موبایل را دوباره رها کرد. - کیه؟ - یه آدم بی‌فرهنگ، ولش کن! موبایلش برای بار دوم زنگ خورد. تمنا صورت در هم برد. تماس که قطع شد لحظه‌ای بعد پیامک آمد: - لطفا، حتما، با من تماس بگیرید؛ دانش. چاره‌ای نداشت. صندلی را عقب کشید و رفت مقابل آینه کمد خدیجه ایستاد. از آینه به او لبخند زد و شماره دانش را گرفت. - سلام. صدایش را صاف کرد؛ اخمی به چهره نشاند. - سلام بفرمایید. - خوب هستید؟ - الحمدلله. امری هست؟ دانش سرفه‌ای زد و گفت: - بله، عرض می‌کنم خدمتتون! واقعیت، دیروز یه آدم روانی و بی‌شخصیت به پستمون خورد و اومد کلی خسارت زد و رفت. می‌خواستم ببینم میشه تشریف بیارید و ببینید قابل جبران هست یانه!؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 197 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
بسم الله الرحمن الرحیم.
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا دستی به پیشانی‌اش کشید. خدیجه مشغول موبایلش بود. کمی به عقب چرخید و قدمی به عقب برداشت. به کمد تکیه زد: - راستش... دانش میان حرفش پرید و گفت: - باید خدمات بعد تحویل کار هم داشته باشید. فکر کنم یکی از بندهای قرار داد همین بود. فکر کردم که با کس دیگه‌ای صحبت کنم، اما شما بهتر می‌تونید در جریان این خسارت قرار بگیرید و ترمیم کنید. تمنا چشم بست. سرش را پایین انداخت و گفت: - بله من میام. برای کی وقت دارید؟ دانش سریع گفت: - همین امروز... تا یه ساعت دیگه. - باشه مشکلی نیست. - پس من منتظرم! تماس را قطع کرد و به سمت خدیجه رفت. خدیجه لبخند زد و گفت: - می‌خوای بری؟ تمنا سر تکان داد و چادرش را از کنار خدیجه برداشت. - آره. یکی زنگ زده، انگار خسارت خورده به دفترش، برم ببینم میشه کاری کرد یا نه. - باشه. منم محمد میاد دنبالم بریم لباس عروسمو بگیریم. خم شد و صورت خدیجه را بوسید. با لبخند گفت: - اگه اومدم که هیچ... اگه حیدر نذاشت، خیلی مبارکت باشه. ان شاءالله به سلامتی و دل خوش بری خونه گرم و قشنگت. از خانه خدیجه بیرون زد. توی ماشینش نشست و استارت زد. دقیقا یک ساعت بعد مقابل دفتر او بود. زنگ دفتر او را فشرد و منتظر ماند. صدای تق باز شدن در جرقه‌ای توی ذهنش زد. دستش مشت شد و صورتش درهم رفت. منشی دانش گفت: - بفرمایید خانم! قدمی به عقب برداشت؛ خواست چیزی بگوید که صدای دانش آمد: - بفرمایید خانم جوادی! تمنا دستی به پیشانی‌اش کشید و ناچار پا به داخل دفتر گذاشت. دانش دستش را سمت اتاقش گرفت و گفت: - بفرمایید خانم. پای تمنا شروع به لرزیدن کرد. ظاهر سالن انتظار آشفته بود. میز و صندلی ها گوشه‌ای جمع شده بودند و چوب پرده کج شده بود. پا به داخل اتاق گذاشت. با دیدن اتاق وا رفت؛ کمدها و قفسه ها شکسته شده بود. میزهای شیشه‌ای کاملا خرد و پرده پشت میز دانش هم پاره شده بود. - جنگ شده؟ - گفتم که گیر یه آدم روانی افتادم! تمنا سر تکان داد و گفت: - باید چندتا عکس بگیرم. بعد خبرشو بدم. دانش کمی سر خم کرد و گفت: - بله، راحت باشید. با بیرون رفتن او، تمنا به صورتش کوبید و گفت: - خاک عالم. چیکار کردم! وای... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 با دست لرزان موبایلش را بیرون کشید و شماره حیدر را گرفت. با شنیدن صدای زنانه‌ای که خبر از خارج دسترس بودن خط حیدر می‌داد قلبش تیر کشید. پاهایش سستی می‌کرد و دستش جان نداشت موبایل را نگهدارد. دوبار دیگری که شماره گرفت؛ بازهم همان صدای تکراری زنانه که فقط استرس تزریق می‌کرد پخش شد. پیام نوشت، اما دستش برای ارسال نمی‌رفت. نفسش را حبس کرد و انگشتش را که به شدت می‌لرزید زد روی فلش ارسال. - باهام تماس بگیر... شروع کرد به عکس و فیلم گرفتن از اتاق. با خودش می‌گفت: - عیب نداره که... یادت نبود. هیچی نیست... حیدر کارت نداره... آروم باش... فیلم را قطع کرد و خواست عکس دیگری از گوشه رنگ پریده تیغه دیوار بگیرد که موبایلش زنگ خورد. اسم حیدر پایش را سست کرد و پشتش را به دیوار کرد. تکیه داد به دیوار. هندزفری را به موبایلش وصل کرد و گوشی را از زیر شال توی گوشش گذاشت. - سلام. - سلام عزیز دلم. جان... لبش را تر کرد و نفس بلند و بالایی کشید. نگاهی به صفحه تلفن همراهش انداخت. - کجایی حیدر جان؟ - حرم بودم عزیزم، جان؟ پوفی کشید و موبایل را گذاشت توی جیب بافتش. - یه چیزی می‌خوام بگم می‌ترسم... قول می‌دی خیلی... دانش وارد اتاق شد. صدایش پیچید توی اتاق و رسید به میکروفن هندزفری تمنا. - تموم شد خانم جوادی؟ - کجایی؟ صدای تمنا لرزید: - دفتر آقای دانشم... او... اومدم بیرون تماس می‌گیرم خُ... خب؟ صدای حیدر تند شد و شتاب زد. انگار هول کرده باشد. تند تند حرف زد: - تمنا حتی پنج دقیقه دیگه حق نداری بمونی تو اون خراب شده! بزن بیرون... زود، تا قلبم نیومده تو دهنم! صدای تمنا گره خورد و خش برداشت. - ح...حیدر! صدای حیدر شبیه صدای چکش روی آهن داغ، باعث شد تن تمنا بسوزد و درد بپیچد توی سرش. نفهمید این صدا عصبی است یا فقط محکم و جدی: - هیس! یک کلمه... فقط یک کلمه! می‌گی خداحافظ و میزنی بیرون! سریع باش. نگاهی به دانش انداخت و تکیه از دیوار برداشت. قدمی به سمت در برداشت. حیدر گفت: - قطع نکن بشنوم چی می‌گه‌‌! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بیانات رهبر انقلاب در دیدار و سخنرانی به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت… - Khamenei.ir.mp3
18.33M
❤️ بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ 🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید: 📥 castbox | shenoto | سایت
49.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ ببینید | فیلم کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ 🎧 صوت کامل بیانات 💻 Farsi.Khamenei.ir
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 198 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 سرش را پایین انداخت و گفت: - ببخشید آقای دانش، من باید برم. - تاکی خبر می‌دید؟ همین فردا می‌خوام کار رو جمع کنید. تمنا چشم بست و صدایش هنوز برای دانش بدون ذره‌ای لرزش، و سرشار از سرما بود: - خبرتون می‌کنم آقای دانش... یه روزه که نمیشه... در ضمن من تنها نـ... دانش اخم کرد و پرید میان حرفش. دست توی جیبش فرو کرد. لحنش حال تمنا را بد کرد و نفس حیدر را پشت خط تند. صدای ساییده شدن دندان هایش واضح آمد. تمنا از این نفس و دندان ساییدن قالب تهی کرد: - بله دیگه... همینه! کار کردن با زن جماعت همینه‌! باید ناز و عشوه‌تونو تحمل کرد... گردن کشی و خسارت زدن صاحبتونم به جون خرید! باید داغ بذارم رو تنم که بار آخر باشه با زن جماعت کار می‌کنم. قدمی جلو گذاشت و انگشتش را با تهدید بالا آورد: - قال نذارید ما رو خانم که میام شکایت پیش اون رئیستون که شما رو انداخت تو کاسه ما! لطفا فقط بدون لوس بازی‌های زنانه، بیاین و برید و سریع کار کنید... من سه روزه دفترمو می‌خوام. تمنا سر بلند کرد و نگاه تند و تیزی به دانش انداخت. دانش لب بست. انگشت اشاره‌اش افتاد و دست دیگرش را از جیبش بیرون کشید. به تمنا پشت کرد. صدایش این‌بار فرود داشت: - بفرمایید. اگر نفس‌های حیدر را پشت تلفن نمی‌شنید، قطعا به او می‌گفت: - خیر سرت وکیلی و این‌ها رو حرف می‌زنی! بیچاره موکل‌هایی که با تو کار می‌کنن... زنت چطوری تو رو تحمل می‌کنه وقتی انقدر شخصیت یه خانم برات حقیره!؟ نگفت، فقط گردنش را صاف نگهداشت. با تاسف سری برای منشی دانش که پسری ۲۵ ساله بود تکان داد و با قدم های محکم از دفتر بیرون زد. در را پشت سرش بست. بیرون دفتر تهی شد. گلویش پر شد از عقده و درد، به سختی لب زد: - اومدم بیرون حیدر! مرد با عصبانیت گفت: - همین رو می‌خوای؟ اینطوری حرف بزنه باهات با این لحن حرف بزنه؟ بهت دستور بده؟ ها؟ با ماشینی؟ - آره... - بیا خونه ما... تماس قطع شد و اشک سر خورد روی گونه تمنا. هندزفری را از زیر شالش در آورد و فرو کرد توی جیبش که تلفن همراه انجا بود. خودش را به سختی به ماشین رساند و حرکت کرد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
1_1181362872.mp3
16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله: از لحظه‌ای که قرص خورشید در افق پایین می‌رود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو می‌شود. این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
salavat256.ir.pdf
1.12M
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی ✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند. ⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه، به همراه متن و ترجمه صلوات . ✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند. ⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست. ✅⚠️نشر حدّاکثری ✅ التماس دعا 🌹جزاکم الله خیرا کانال 👇 🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 199 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دفتر دانش راهی تا خانه حیدر نداشت. نیم ساعته رسید. چند متری خانه آن‌ها بود که دید مینو خانم و مادرش سوار تاکسی زردی شدند و با سرعت دور شدند. ماشین را رو به روی در کوچک خانه پارک کرد و سر گذاشت روی فرمان. با ناراحتی لب زد: - بدبخت شدی... وای خدایا... دستی به قلبش کشید. طاقت نداشت. حیدر چه بلایی سرش می‌آورد؟ سرش را بلند کرد و خواست پیاده شود که ماشین سفید حیدر مقابل ماشینش پیچید. پایش سست شد. نفس عمیقی کشید. بالاخره که باید با او رو به رو می‌شد. دستگیره ماشین را کشید و پا به خیابان گذاشت. حیدر گاز داد و ماشین رفت توی حیاط. تمنا قبل بسته شدن در پارکینگ وارد حیاط شد و در آرام پشت سرش بسته شد. حیدر از ماشین بیرون آمد و در را محکم کوبید. تمنا چشم بست. - بیا برو تو! آب دهانش را فرو برد و از کنار حیدر گذشت. بدنش می‌لرزید. بدون نگاه کردن به اطراف رفت طبقه بالا و وارد اتاق حیدر شد. چادرش را در آورد و رها کرد روی صندلی حیدر. تنش گر گرفته بود. بافتش را بیرون کشید و روی صندلی نشست.‌ دست به صورتش گرفت و هق آرامی از گلویش بیرون زد. صدای باز شدن با شدت در بعد ده دقیقه آمد. دست از صورتش برداشت و کمی به سمت در چرخید. صورت حیدر سرخ و خط افتاده بود بین ابروهایش. دندان‌هایش شروع کرد بهم خوردن. در با همان شدتی که باز شده بود بسته شد. هر قدمی که حیدر نزدیک می‌شد، یک عضو از تن تمنا تیر می‌کشید. تمنا سر پایین انداخت. لب گزید. حرکت دست حیدر باعث شد جیغ بکشد و دست به صورت بگیرد. دست مرد خشک شد. صدای بلند گریه تمنا پیچید توی اتاق. حیدر متعجب به او زل زده بود. روی زانو نشست و دست تمنا را از صورتش برداشت. اشک‌هایش تند تند سر می‌خوردند. لبش می‌لرزید و توی خودش جمع شده بود. دست کشید به صورت تمنا. - ببخشید... حیدر... اصلا یادم... رفته بود... گفتی نرو! غلط کردم... دیگه... به خدا‌... دیگه... - هیس! لب‌هایش بهم دوخته شد. اما اشکش هنوز می‌چکید. حیدر دوباره اشکش را گرفت و با همان اخم اولیه‌اش گفت: - غلط که نکردی! اشتباه کردی که رفتی... من اصلا نگفته بودم با آدمی مثل اون معاشرت نکن هم... چشم ریز کرد و ادامه داد: - تو نباید معاشرت می‌کردی. تو نباید جواب سلام چنین فرد حقیری رو بدی، چه برسه باهاش هم کلام بشی. گریه نکن! تمنا هق زد و گفت: - ازت می‌ترسم! گوشه لبش را به دندان کشید و از مقابل تمنا بلند شد. از او فاصله گرفت و آهی کشید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دست برد بین موهایش و محکم آن‌ها را کشید. برگشت. چشمش ریز شده بود و صدایش آهسته تر از هر زمانی. به سختی آب دهانش را فرو برد: - از چیِ من می‌ترسی؟ دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی کشید. روی نگاه کردن به حیدر را نداشت. دستش را بهم پیچید و لبش را بهم فشرد. - ببخشید! حیدر قدم جلو گذاشت. تمنا جیغ خفه‌ای کشید. حیدر دستش را روی لب‌هایش گذاشت و پوفی کشید؛ دست دیگرش را سمت تمنا گرفت: - چرا جیغ می‌زنی؟ - می‌خوای... می‌خوای چیکار کنی؟ فاصله‌اش را با تمنا زیاد کرد. رفت و روی تخت نشست. خم شد روی زانویش. موهایش را دوباره کشید. نیم ساعتی بینشان سکوت برقرار شد. تمنا ایستاد و آهسته به سمت تخت حیدر رفت. روی تخت نشست و گفت: - ببخشید... اصلا... حیدر با اخم به سمتش برگشت و گفت: - اصلا چی؟ منو اینطوری شناختی؟ چیکار می‌خواستم بکنم؟ دست روت بلند کنم؟ صدای تمنا لرزید: - دست خودم نبود. حیدر... من... آخه خیلی عصبی بودی... من... حیدر نگاهش را از تمنا گرفت و آب دهانش را فرو برد. پایش را تند تند تکان می‌داد. تمنا دست روی زانوی او گذاشت. حیدر گفت: - هنوزم عصبی ا‌م! هم از اینکه گوش نمی‌دی به حرفم، هم ازم می‌ترسی، هم از اون مردک... دندانش بهم خورد. - دهن منو باز می‌کنی! چرا می‌ترسی؟ تمنا سرش را پایین انداخت. زانوی حیدر را فشرد و لبش را تر کرد. جواب نداد. حیدر تشر زد: - بگو دیگه! - بگم بیشتر عصبی می‌شی! حیدر منتظر نگاهش کرد. چاره‌ای نداشت. سرش را پایین انداخت و گفت: - واسه کوچکترین اشتباهاتم دعوام می‌کرد. اشتباه که بماند... بغضش را خورد و گفت: - کاری نکرده بودم هم... حرفش را ادامه نداد، به جایش خشدار و گرفته گفت: - دست خودم نیست حیدر. دست کسی بیاد جلوی صورتم قلبم وایستاده... چه برسه وقتی تو عصبانی شدی. دست گذاشت روی صورتش و هق زد. دست حیدر حلقه شد دور شانه‌اش. سرش را چسباند به شانه حیدر، دو دستش را حلقه کرد. - حیدر... انقدر خسته بودم که چشمم به زور باز می‌شد؛ خواهرش خواست بهم کمک کنه... اونم فقط توی خرد کردن کاهو... از صبح از آشپزخونه بیرون نیومده بودم؛ جا ممنون گفتن، بازومو زد کبود کرد... چنگ انداخت به لباس حیدر: - نمی‌دونی چه بلایی سرم آورد که... تازه بعدشم بهم تهمت زد... حالا حق ندارم ازت بترسم؟ اونم وقتیکه خودم می‌دونم نباید می‌رفتم تو اون خراب شده و رفتم و تو عصبی هستی؟ بدنش شروع به لرزیدن کرد. - قربونت برم. - فقط رفتم حرم... وقتی برگشتم کلی... حرفش را خورد. فک حیدر لرزید و محکم تمنا را نگهداشت. اخم کرد: - دیگه من پیشتم. هیچ‌کس حق نداره بهت بگه تو! تو با ارزش‌ترین زنی هستی که من می‌شناسم. نمی‌ذارم هیچ آدم حقیری بهت حتی سلام کنه! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 200 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده سهام خیام ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا را از خود جدا کرد و دست کشید به صورتش. لبخندی زد و گفت: - تو عقیقِ اصلِ یمنی، تُو دست منی! تمنا آهسته خندید. چشمش برق زد. قلبش لرزید. گونه‌هایش سرخ شد و جمع شد زیر چشمش. حیدر لرزید از آن اشکی که جا مانده بود توی چشم تمنا و با این جمله سرازیر شد. - ولی از فامیل های ما یه نفر هم یمنی که بماند، عربم نیست! حیدر بلندتر از تمنا خندید. گردن کج کرد. دست کشید زیر چشم تمنا و گفت: - پس فیروزه نیشابوری! تمنا این بار بلندتر خندید. جیغش را پشت دست‌هایش پنهان کرد. این مرد تعریف‌هایش هم خاص بود. حیدر گفت: - یه چیزی رو شاید هیچ وقت هیچ کس نگفته باشه بهت... ولی تو خاصی... خیلی خاص... این لکه‌ها... سانت به سانتشون تو رو کرده تمنا... تمنای من... خانم قلب من! تمنا باز هم خندید. حیدر اخم کرد و گفت: - خب حالا پررو نشو! فقط خواستم اشکت بند بیاد. به حسابتم می‌رسم... فکر کردی می‌تونی در بری؟ تمنا ساکت شد. لب پایینش جلو آمد و با اعتراض دهان باز کرد، اما حیدر دست روی لب گذاشت: - هیش! حرف نباشه! پاشو برو موبایلتو بیار... یالا! - شوخی می‌کنی؟ - نه خیر پاشو! تمنا ایستاد و به طرف صندلی رفت. موبایلش را از جیب بافتش بیرون کشید. به عقب چرخید. حیدر پشت سرش ایستاده بود. دستش را سمت تمنا گرفت. تمنا بی حرف موبایلش را سمت او گرفت و به حرکاتش خیره ماند. حیدر باطری و در گوشی او را روی میز پرت کرد و سیم کارت دوم تمنا را از آن بیرون کشید. کشوی میزش را باز کرد و گوشی نقره‌ای فلزی دکمه‌ای بیرون کشید. تمنا روی صندلی نشست. حیدر سیم کارت را توی آن گذاشت. باطری تلفن تمنا را سر جایش گذاشت و گفت: - این سیم‌کارتت دست من هست. جواب این یارو رو هم خودم می‌دم! هرکی زنگ زد؛ با من هماهنگ می‌کنه، بعدش با تو حرف می‌زنه! تمنا بلند خندید. موبایلش را برداشت و روشن کرد: - می‌خوای منشی من بشی؟ خیلی هم خوب و باکلاسه... حیدر دلم می‌خواست یه جواب دندون شکن بدم به دانش... ولی ترسیدم ازت. حیدر تک خندی زد و گفت: - اگه می‌خواستی، می‌تونستی جوابشو بدی؛ ولی خوب کردی جواب ندادی.‌‌ ارزش نداشت تو کلامت رو صرفش کنی. چشمش را ریز کرد و گفت: - من که می‌دونم از اون نگاه‌های معروفت بهش انداختی. همون نگاه براش بس بوده. مطمئنم ترسیده! تمنا سرش را پایین انداخت. حیدر ادامه داد: - فردا هم از عروسی خبری نیست! می‌مونی همین‌جا پیش مامان و عزیز... - حیدر... عروسی خدیجه‌ست! باید برم... تنها دوستمه حیدر! ساعد دست او را گرفته بود و با خواهش نگاهش کرد. - همینه که هست. شاید اینطوری گوش به حرفم بدی! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 سر میز صبحانه نشسته بودند. روی چهره تمنا اخم کم رنگی بود و حیدر با بیخیالی مشغول صبحانه‌اش بود. تمنا لقمه‌های کوچک برمی‌داشت و بین هر لقمه دو سه دقیقه‌ای فاصله می‌انداخت. مینو خانم حال او را طاقت نیاورد و رو به حیدر گفت: - پاشو بیا حیدر کارت دارم! حیدر سر بلند کرد. مینو خانم با سر به در آشپزخانه اشاره زد. پلک زد و آهسته بلند شد. آقای موحد نگاهی به عمه‌اش انداخت و بعد به مینو چشم دوخت: - بذار صبحانه‌شو بخوره! مینو خانم اخم کرد و گفت: - الان کارش دارم! آقا مجید شانه بالا انداخت و حیدر با نگاه مینو خانم وادار شد که از آشپزخانه برود. سمیر از پشت میز بلند شد و لیوان پدرش را از مقابلش برداشت. - پر رنگ بریزم یا کمرنگ بابا؟ آقا مجید لبخندی زد. - کمرنگ، خودم بلند می‌شدم. سمیر به طرف سماور که پشت سر پدرش بود رفت و لیوان پدرش را پر کرد و مقابلش گذاشت. رو به عزیز که درست رو به رویش بود گفت: - عزیز، چای بریزم؟ - نه پسرم..‌. سمیر کمی به سمت چپ چرخید. تمنا در ضلع دیگر میز نشسته بود. - زن داداش؟ تمنا پاسخی نداد‌. فقط دستی به لبه نعلبکی‌اش کشید. - زن داداش؟ تمنا خانم؟ عزیز به او اشاره زد که بنشیند. سمیر آهسته گفت: - با اجازه برم جاوید رو بیدار کنم. قول دادم ببرمش جشن. میام میزو جمع می‌کنم خودم. آقای موحد لبخندی زد و گفت: - برو بابا... خودش هم چایش را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. عزیز بلند شد و روی صندلی کناری که نزدیک تمنا بود نشست. دست گذاشت روی دست او... تمنا شوکه سر بلند کرد و نگاهش را به پیرزن دوخت: - طوری شده مادر؟ با حیدر قهری؟ تمنا سر پایین انداخت. صورتش سرخ شد. - چیزی نیست. نه یعنی، خیلی خاص نیست... - اذیتت کرده؟ من مامانش یا باباش نیستم، بگو بهم. دیشبم گریه کرده بودی. تمنا لبخندی زد و گفت: - نه مادر جون! دیگه پیش میاد بحث های کوچیک بزرگ، نگران نباشید. حل میشه. میز رو جمع کنم؟ - نه مامان مینو هنوز چیزی نخورده. جاوید هم میاد. تو برو پیش حیدر! - چشم. ایستاد و صورت عزیز را بوسید. خواست بیرون برود که با حیدر سینه به سینه شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌