💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_سیصدوده✨
#سراب_م✍🏻
سر میز صبحانه نشسته بودند. روی چهره تمنا اخم کم رنگی بود و حیدر با بیخیالی مشغول صبحانهاش بود. تمنا لقمههای کوچک برمیداشت و بین هر لقمه دو سه دقیقهای فاصله میانداخت.
مینو خانم حال او را طاقت نیاورد و رو به حیدر گفت:
- پاشو بیا حیدر کارت دارم!
حیدر سر بلند کرد. مینو خانم با سر به در آشپزخانه اشاره زد. پلک زد و آهسته بلند شد.
آقای موحد نگاهی به عمهاش انداخت و بعد به مینو چشم دوخت:
- بذار صبحانهشو بخوره!
مینو خانم اخم کرد و گفت:
- الان کارش دارم!
آقا مجید شانه بالا انداخت و حیدر با نگاه مینو خانم وادار شد که از آشپزخانه برود. سمیر از پشت میز بلند شد و لیوان پدرش را از مقابلش برداشت.
- پر رنگ بریزم یا کمرنگ بابا؟
آقا مجید لبخندی زد.
- کمرنگ، خودم بلند میشدم.
سمیر به طرف سماور که پشت سر پدرش بود رفت و لیوان پدرش را پر کرد و مقابلش گذاشت. رو به عزیز که درست رو به رویش بود گفت:
- عزیز، چای بریزم؟
- نه پسرم...
سمیر کمی به سمت چپ چرخید. تمنا در ضلع دیگر میز نشسته بود.
- زن داداش؟
تمنا پاسخی نداد. فقط دستی به لبه نعلبکیاش کشید.
- زن داداش؟ تمنا خانم؟
عزیز به او اشاره زد که بنشیند. سمیر آهسته گفت:
- با اجازه برم جاوید رو بیدار کنم. قول دادم ببرمش جشن. میام میزو جمع میکنم خودم.
آقای موحد لبخندی زد و گفت:
- برو بابا...
خودش هم چایش را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. عزیز بلند شد و روی صندلی کناری که نزدیک تمنا بود نشست. دست گذاشت روی دست او...
تمنا شوکه سر بلند کرد و نگاهش را به پیرزن دوخت:
- طوری شده مادر؟ با حیدر قهری؟
تمنا سر پایین انداخت. صورتش سرخ شد.
- چیزی نیست. نه یعنی، خیلی خاص نیست...
- اذیتت کرده؟ من مامانش یا باباش نیستم، بگو بهم. دیشبم گریه کرده بودی.
تمنا لبخندی زد و گفت:
- نه مادر جون! دیگه پیش میاد بحث های کوچیک بزرگ، نگران نباشید. حل میشه. میز رو جمع کنم؟
- نه مامان مینو هنوز چیزی نخورده. جاوید هم میاد. تو برو پیش حیدر!
- چشم.
ایستاد و صورت عزیز را بوسید. خواست بیرون برود که با حیدر سینه به سینه شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞