eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
489 ویدیو
55 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 سر بشری را به سینه چسباند و او آهسته گفت: - این گاز گرفتن رو از شما ارث برده و یاد گرفته ها! تمنا چشم گرد کرد و مثل حیدر لب زد: - من؟ به من چه؟ من کی گاز گرفتم کسی رو! حیدر با شیطنت ابرو بالا انداخت: - شما موقع بارداری، ویار گـ... تمنا سرخ شد و محکم کوبید به گونه‌اش. - هیس، خدا مرگم بده زشته! حیدر بلند خندید و آستین کوتاه تیشرتش را بالا کشید و گفت: - ببین، هنوز بعد چند سال ردش مونده. بعد می‌گی از من یاد نگرفته؟ خبرم دارم بچه محمد و خدیجه رو هم دندون گرفتی! تمنا باز رنگ به رنگ شد. آن روز آنقدر حرصش گرفته بود که چنان بازوی حیدر را به دندان کشیده بود که خون افتاده بود و زخم شده بود. - ردش نمونده دیگه... اذیت نکن. بعدم تقصیر خودت بود حرص منو در آوردی! بعدم بچه با نمک رو باید گاز زد. حیدر بلند خندید و گفت: - باشه، بعد بگو محمد یاسین به من نرفته، تو همه چیز رو گاز می‌گیری، والا من ساندویچم گاز نمی‌زنم. خودش بلند خندید و تمنا مشتش را چند بار به بازوی او کوبید: - نخند... زشته عه... بشری مبهوت خنده‌های پدرش بود و تمنا از یادآوری آن دوران و حرف های حیدر هی حرص می‌خورد و آخر هم خود داری‌اش شکست و به خنده‌های حیدر خندید. موقع ناهار سفره را جایی پهن کردند که محمد یاسین آن‌ها را ببیند. تمنا، توی ظرف مخصوص او ناهار را کشید و به اتاقش برد. - بیا محمدم. محمد یاسین با غصه گفت: - خب مامانی من تنها از گلوم پایین نمیره! اونم قرمه سبزی. تمنا سفره را نشانش داد و گفت: - تنها نیستی که! من از اونجا نگات می‌کنم. محمد یاسین گردنش را کج کرد و گفت: - پس تو بشین رو به روم خب؟ بابا نشینه، وقتی ناراحته، نمی‌تونم نگاهش کنم. - باشه مامانی. دور سفره نشستند. دقیقا جای محمد یاسین خالی بود. ناهارشان را درسکوت خوردند و حیدر سعی می‌کرد به دخترش هم توجه نکند. ناهارشان تمام شد. محمد یاسین ظرفش را توی دست گرفت و جلوی در اتاق ایستاد. آب‌دهانش را فرو برد و گفت: - بابایی! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر نگاهش کرد. محمد یاسین دوطرف ظرف را توی مشت کوچکش محکم فشرد و گفت: - حرف بزنیم؟ بیام پیشتون؟ - بشین همونجا حرفت رو بزن! محمد یاسین ظرفش را روی زمین گذاشت و نشست. - ببخشید! حیدر دقیق نگاهش کرد و گفت: - من که گفتم بخشیدمت؛ اینم نتیجه کار خود شماست پسرم! پسرک آب دهانش را فرو برد و چشمش را درشت کرد: - یعنی، دیگه... دیگه با کسی دعوا نمی‌کنم، نه مو می‌کشم، نه دندون می‌گیرم! تنهایی رو دوست ندارم بابایی... کارم درست نبود. قول می‌دم. حیدر ابرو بالا انداخت: - قول؟ مثل سریای قبل؟ ‌محمد یاسین سر تکان داد و گفت: - نه، ایندفعه قولِ قول! مثل قولای شما... مردونه! حیدر دستش را از هم باز کرد و لبخند زد. پسرک باز چشم گرد کرد و از جا جهید. دوید و خودش را توی آغوش حیدر انداخت. حیدر پخش زمین شد و دستش را محکم دور او حلقه کرد. توی گوشش گفت: - یادت باشه قول دادی. نزنی زیرشاا که بابا خیلی ناراحت میشه. محمد یاسین محکم صورت پدرش را بوسید و گفت: - نه، این دفعه مثل شما قول دادم. دیگه دعوا نمی‌کنم! حیدر زیر گلویش را بوسید و زیر لب قربان صدقه او رفت. کمر صاف کرد، پسرک محکم گردن او را چسبید و لب زد: - بابایی، من یه کار بد دیگه هم کردم. - چیکار؟ محمد یاسین از ته گلویش زمزمه کرد: - داشتم ماشینمو چسب کاری می‌کردم، با اون چسب سفیداا. ولی، ماشین چسبید به فرش. حیدر محمد یاسین را از خود جدا کرد و به او چشم دوخت. پسرک لب آویزان کرد و دستش را بهم پیچید. حیدر نفس عمیقی کشید و لب زد: - بریم ببینم چیکار میشه کرد. ماشین به سختی از فرش کنده شد. البته دیگر شبیه ماشین هم نبود. محمد یاسین نگاه پر غمش را بین ماشین و خرابکاری روی فرش جا به جا می‌کرد. - هم ماشینم خراب شد، هم فرش! - یکی دیگه برای پسرم درست می‌کنم. - نمی‌خوام من همینو دوست داشتم. دیگه راه نمی‌ره. حیدر پیشانی او را بوسید و ماشین را گذاشت بالای کمد. با خنده گفت: - عیب نداره، دورش نمی‌ندازیم، دسته‌گل رایحه و محمد یاسین رو نگه می‌داریم، هوم؟ - فرش... حیدر با مهربانی جلوی او زانو زد و به صورتش دست کشید: - عیب نداره، میدم درستش کنن. پسر بابا می‌خواد یکم بخوابه؟ محمد یاسین سر تکان داد و به طرف تختش رفت. حیدر انقدر نشست بالای سرش تا بالاخره پسرک خوابش برد و چشمش بسته شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 از اتاق بیرون رفت. همزمان تمنا هم از اتاق بشری بیرون آمد و اخم با نمکی به حیدر کرد و رفت سمت پذیرایی. حیدر آهسته خندید و دنبالش رفت. کنارش روی مبل نشست و آهسته و خش دار گفت: - اخمت چرا تو همه؟ تمنا دست به سینه زد. از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: - اگه گاز گرفتن رو از من ارث برده مو کشیدنم از تو ارث برده. حیدر بلند خندید و دست انداخت دور شانه تمنا. - نشستی فکر کردی که چجوری تلافی کنی؟ خب؟ حالا چرا مو کشیدن رو از من ارث برده؟ تمنا تخس و از بین لب های جمع شده‌اش گفت: - تو عصبانی می‌شی، موهات رو می‌کشی، حرص می‌خوری موهات رو می‌کشی، ناراحتی موهات رو می‌کشی. چندشت می‌شه موهات رو می‌کشی، خوشحالی هم موهای خودت رو می‌کشی... حیدر بلند خندید. تمنا به سینه‌اش کوبید و گفت: - نخند... عه. حیدر میان خنده گفت: - کی موقع خوشحالی موهام رو کشیدم؟! حالا تو حرص و عصبانیت آره قبول... تمنا با اخم گفت: - یادت رفته بهت گفتم یاسین رو باردارم؟ هی می‌چرخیدی دور خودت موهات رو می‌کشیدی می‌گفتی واقعا؟ من هی می‌گفتم آره، بعد دوباره دور خودت می‌چرخیدی موهات رو می‌کشیدی می‌گفتی واقعا؟ حیدر دوباره بلند خندید و تمنا را با تمام قدرت فشرد. تمنا باز اخم کرد و گفت: - نخند انقدر حیدر! ای بابا. - وقتی تو این همه بانمکی، مگه میشه نخندم؟ آخه شوکه شده بودم. خیلی یهویی بود. تو هم نگذاشتی نه برداشتی، بدون مقدمه و پیش زمینه، یهو گفتی حیدر بابا شدی. بعد انتظار داشتی چیکار کنم؟ بعدم من موهای خودم رو می‌کشم نه مثل بچه تو موی مردم رو. تمنا تکانی به فکش داد و گفت: - حالا شد بچه من؟ وقتی پای شیطنتش برسه وسط بچه منه؟ شیرین زبون و شیرین کار باشه بچه تو؟ - عزیز دلم، بچه هر دومون خوبه؟ چقدر تو حسودی آخه. تمنا خندید. سرش را گذاشت روی شانه حیدر و لب زد: - خیلی دوستت دارم حیدر. راستی، ساعت ۴ باید بریم سر پروژه‌. - امشب آصف دعوتمون کرده، سمیر، خدیجه خانم و محمدم دعوتن. تمنا چشمش را بست و گفت: - آقا آصف خیلی مهمون دوست دارن. - آره خب، ولی من تو رو دوست دارم. تمنا گفت: - برم آماده بشم بریم؟ حیدر سر تمنا را به سینه‌اش چسباند و گفت: - نه خیر، جایی نمی‌ریم امروز. کیفم گرفته باهات حرف بزنم. تمنا لبخند زد و چشمش را بست: - چقدر دلم برای صدای قلبت تنگ شده بود، واقعا نریم؟ - یکم دیرتر بریم. تمنا سکوت کرد و نفس آرامی کشید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 مقابل رایحه زانو زده بود و اخم کمرنگی داشت. دست او را محکم گرفته بود که تکان نخورد. مثل دفعه قبل که می‌خواست دعوایش کند و رایحه سریع دست دور گردنش انداخته و صورتش را حسابی بوسیده و پدر فراموش کرده بود قصد عتابش را دارد. - رایحه، مگر قرار نبود شما دیگه چیزی رو پرت نکنی به در و دیوار بابا؟ رایحه سرش را پایین انداخت و خودش را به چپ و راست تکان داد. دل سمیر لرزید وقتی دید آن طور لب غنچه کرده و یواشکی نگاهش می‌کند. برای لحظه‌ای دلش خواست محکم بغلش کند و صورتش را ببوسد؛ اما جلوی خودش را گرفت. - سوالِ بابا، جواب نداره رایحه خانم؟ - خود بابا جوابش رو می‌دونن. لبخند داشت می‌نشست روی لب‌های سمیر که سریع آن را فرو خورد و صورتش را درهم برد. جدی‌تر از قبل گفت: - من می‌خوام شما جواب بدی رایحه! رایحه خودش را جلو کشید و لبش را غنچه کرد. سمیر سریع گفت: - وایستا سر جات رایحه، جواب منو بده. مگه نگفتم چیزی رو پرت نمی‌کنی؟ تو با من قرار نذاشتی؟ دخترک بغض کرد و آهسته گفت: - گفتید، قرار بود. خب عصبانی شدم... حورا که دورتر نشسته بود آهسته از زبان و حرف‌های دخترکش خندید: - عصبانی شدی؟ منم عصبانی بشم و شب مهمونی نبرمت خوبه؟ خوشحال می‌شی؟ جمله‌ای که رایحه گفت، تا ته مغز سمیر را سوزاند. - خب بابایی بعد این همه روز اومدی که عصبانی بشی؟ مهربون باش. قول می‌دم دیگه فقط توپ پرت کنم. صدای خنده حورا بلندتر شد که سمیر چشم غره جانانه‌ای به او رفت. با همان چشم غره چرخید سمت رایحه و گفت: - نه خیر نیومدم که عصبانی بشم، کار زشت شما منو عصبانی کرده، ماشین پسر عمو رو که خراب میکنی، وسیله هم که پرت می‌کنی. من از دست شما چیکار کنم؟ - اونم منو گاز گرفت! - من کاری به اون ندارم، عموت می‌دونه و پسرش. دختر من شمایی به من قول دادی چیزی پرت نکنی و کردی. بگو من چی‌کار کنم؟ - بوسم کن، دیگه پرت نمی‌کنم. قول. سمیر چشم درشت کرد و گفت: - بچه پررو... بوسم کن. برو پیش مامانت ببینم. رایحه بغض کرد و زیر گریه زد. سمیر کلافه از مقابلش بلند شد و پشتش را به او کرد. قلبش محکم می‌کوبید و طاقتش داشت طاق می‌شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 یک دقیقه شاید هم سی ثانیه گذشت. نتوانست تحمل کند و مقابل دخترک نشست و به آغوشش کشید: - عزیز بابا گریه نکن. - تو دعوا کردی باهام. دست کشید به موهای بلند او و گفت: - کار شما زشت بود. گریه نکن. قول بده تکرار نشه. - چشم. از رایحه فاصله گرفت و اشکش را پاک کرد. پیشانی‌اش را بوسید و گفت: - برو تو اتاقت بازی کن بابا. منم یکم دیگه میام پیشت. رایحه که رفت کنار حورا نشست و گفت: - وقتی دارم دعواش می‌کنم تو دیگه نخند. به اندازه کافی با حرکاتش و حرفاش منو سست می‌کنه، تو هم که بخندی بدتر من وا می‌رم. حورا سر روی شانه او گذاشت و نفس عمیقی کشید.‌ - آخه خیلی با نمک بود. تمام تلاشش رو کرد که تو رو بخندونه و دیگه دعواش نکنی. سمیر دستش را دور شانه او انداخت و گفت: - اسمش دعوا بود؟ دعوا این شکلی نیست که. فقط باهاش جدی حرف زدم. - نه واقعا دعوا نبود، دعواهات وحشتناکه. سمیر آهسته خندید و گفت: - شیطون نشو! - دلم برات خیلی تنگ شده بود. باز کی قرار بری؟ سمیر فرق سرش را بوسید و به گونه او دست کشید: - یه مدت پیشت هستم عزیزم. - سمیر... از کجا فهمیدی!؟ مرد بلند قهقهه زد. حورا از او فاصله گرفت و به چشم‌هایش زل زد. سمیر ابرو بالا انداخت و گفت: - فرشته‌ها خبر آوردن برام. - عه لوس نشو، از کجا فهمیدی؟ - خواب دیدم. خودتم که دیدم دیگه فهمیدم رویای صادقه بوده. دیدم یه دختر تو حریر سبز بغلته. سر رایحه هم خواب دیدم. - از کجا فهمیدی که دختره؟ ابرو بالا انداخت و چشمکی زد: - دیگه، دیگه... حس آقات اشتباه نمی‌کنه. سرش را دوباره تکیه داد به شانه او. - خوبه پیشمی. می‌ترسم که تنهام بذاری. هر بار همین حس مزخرف رو دارم. - نترس عزیزم. یادت باشه می‌خونی: بِأبى أَنْتُمْ وَ اُمّى وَ أهْلى وَ مالى وَ اُسْرَتى پس نباید بترسی عزیزم. - ممنونم سمیر. تو همونی هستی که همیشه می‌خواستم. سمیر سرش را دوبار بوسید و گفت: - تو هم همونی هستی که من همیشه می‌خواستم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 توی خانه آصف نشسته بودند. بچه‌ها توی یکی از اتاق‌ها دور هم بودند و خانه را روی سرشان گذاشته بودند. خانم‌ها هم توی اتاق کنار آشپزخانه جمع بودند. تمنا لبخندی به رباب زد و گفت: - عزیزم با بچه کوچیک چرا خودت رو به زحمت انداختی؟ لازم نبود. رباب برای همه شیرینی گذاشت و کنار حوراء نشست. - نه چه زحمتی؟ آقا آصف می‌خواد بره عراق، گفتم دور هم جمع بشیم. خدیجه گفت: - نمی‌ترسید؟ چطوری از پس بچه‌ها بر میاید؟ رباب خندید و گفت: - زینب و عباس که ماشاء الله بزرگ شدن، زهرا و حسین هم بچه‌های آروم و حرف گوش کنین. از پس مرتضی هم خودم بر میام. حوراء با لبخند گفت: - ما شا الله. خوش به حالتون این همه بچه دارید. رباب لبخندی زد و گفت: - ان شاءالله روزی خودت شش تا بچه. حوراء خندید. خدیجه دست تمنا را گرفت و گفت: - خدا رو شکر واقعا، خدا بهم یه بچه داد. دکتر هم گفت تو بچه دار شدن مشکلی نداری، اما برات خیلی سخته. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - قدم سجاد برای من پر از برکت بود. خانواده شوهرم رو باهام خوب کرد. مخصوصا خواهر کوچیکش وقتی سجاد رو بغل کرد. الان هم که خودش ازدواج کرده. صدای عباس از پشت در آمد: - امّی؟ رباب بلند شد و در را باز کرد. عباس مرتضی را توی آغوش داشت و او را به رباب داد. رباب که نشست، زینب، با سینی حلوای مخصوص عراقی که به زیبایی تزئین شده بود از در آشپزخانه وارد شد. قد بلند و رشیده شده بود. چشمان درشتش را سرمه کشیده بود و صورت سفیدش مثل انار ترک خورده بود. سینی را وسط اتاق گذاشت. چشم خدیجه برقی زد و گفت: - ما شاء الله توی این مدت ندیدمت چه قدی کشیدی. زینب تشکر کوتاهی کرد. رباب با لبخند به او گفت: - بشین یکم دخترم. تمنا گفت: - نمی‌خواید از این خونه برید؟ رباب گفت: - صاحب خونه که خودش خیلی وقته از طبقه پایین رفته، الان فقط انبارشون اونجاست. به آصف گفته تا هر وقت دوست دارید بمونید. - معمولا آخه ببینن بچه زیاد داری بیرون می‌کنن. رباب گفت: - یکم اعتراض می‌کردن، که سر و صدا نکنن؛ اما باز هم نگفتن باید برید. آصف هم این خونه رو خیلی دوست داره، چون اتاق زیاد داره و آشپزخونه‌ش دید نداره. از این حلوا ها بخورید. پدر بچه‌ها خودش درست ‌کرده. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا بلند شد و گفت: - یه سر به بشری بزنم. در اتاق را باز کرد. از دیدن حجم آشفتگی و بهم ریختگی اتاق دهانش باز ماند. کاغذ خردشده و اسباب بازی‌ها و ماشین ها کف اتاق پخش و پلا بود. بشری مداد قرمز دست گرفته بود و روی دیوارها خط می کشید. سجاد قیچی دست گرفته بود و عکس‌های یک کتاب را در می‌آورد. محمدیاسین چسب برداشته بود عکس‌هایی که سجاد در آورده بود را به دیوار می چسباند. زهرا و حسین سعی داشتند از بالای کمد چیزی را پایین بیاورند و رایحه به محمد یاسین کمک می‌کرد. - چه خبره اینجا؟ با صدای تمنا بزرگ‌تر ها دست از کار کشیدند. زینب کلافه به تمنا زل زد و زهرا از روی شانه عباس افتاد و خود پسرک هم زمین خورد. تنها بشری بود که بیخیال دیوار را خط خطی می‌کرد. با صدای تمنا بقیه ،جز خدیجه، هم جلوی در اتاق کشیده شدند. تمنا وارد اتاق شد و به طرف بشری رفت. مداد را از دست او گرفت و به پشت دستش کوبید. بقیه بچه‌ها جز زهرا مثل فشنگ از اتاق در رفتند و صدای گریه بشری بالا رفت. تمنا تشر زد: - هیس... چه کار زشتیه یاد گرفتی. بشری که نمی‌دانست چه کار کرده بلندتر گریه کرد. رباب مرتضی را به آغوش زینب داد و به طرف تمنا رفت. - مشکلی نیست. بچه‌ست. رباب نگاهی به کتابی که سجاد مشغول پاره کردنش بود انداخت و آن را برداشت. کتاب را بست. " فرهنگ عمید" لبش را بهم فشرد. صدای حیدر از پشت در آمد. رباب کتاب را روی طاقچه گذاشت و به زینب و زهرا اشاره زد اتاق را ترک کنند. خودش هم رفت و در را بست. حیدر پشت در از صدای گریه بشری بیشتر عصبی می‌شد. دوباره به در زد و گفت: - تمنا جان؟ تمنا در را باز کرد. حیدر که وارد شد سریع بشری را از آغوشش گرفت و صورتش را بوسید. دخترک محکم گردن پدر را چسبیده بود. - چرا داد می‌زنی سر بچه تمنا؟ چندتا مرد نامحرم بیرونن ها! تمنا دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: - یه نگاه بنداز ببین با خونه مردم چیکار کردن! حیدر نگاهی به اطراف انداخت و گفت: - باشه بزرگ‌تر از دختر من نبود که دعواش کنی. دست بلند کنی روش؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا با خشم و حرص پا به زمین کوبید و گفت: - رو دیوار خونه مردم خط خطی کرده دست بزنم براش؟ نمی‌دونی چقدر خجالت کشیدم؟ حساب اون محمد یاسینم می‌رسم، فرهنگ لغت مردمو قیچی زده. زود در رفت وگرنه گوششو می‌پیچوندم حسابی. انگار فقط تو دختر داری. یه جوری دخترم دخترم می‌کنی انگار از آسمون افتاده. حیدر سر بشری را بوسید و به سرش دست کشید.‌ از لحن پر حرص تمنا خنده‌اش گرفته بود. لبخند پهنی زد و گفت: - عیب نداره، بعدا خودم تمیز می‌کنم. فرهنگ لغتم می‌خرم برای آصف، غریبه که نیست مردم مردم می‌کنی. اخمت رو باز کن زشته دیگه. دختر منه دیگه... برای من از بهشت اومده. تمنا چپ چپ نگاهش کرد: - هی بهت گفتم دختر نمی‌خوام... نمی‌خواما... ببین از بهشت اومده... اَیی... حیدر بلند خندید و گفت: - حسودی نکن خانم. دوتا دختر دیگه هنوز تو بهشت منتظرن بیانا... - جاشون تو بهشت خوبه، بمونن همونجا، بیان جای من تنگ میشه. - نگو اینطوری زشته. ناشکری نکن. من بشری رو می‌برم. در اتاق را باز کرد و بیرون رفت. تمنا دستی به پیشانی‌اش کشید و وارد اتاق خانم‌ها شد. لب گزید و خجالت زده نشست گوشه دیوار. زینب بلند شد و به اتاق دیگر رفت. رباب با لبخند گفت: - ناراحت نباش، بچه‌ن... اینجا از این اتفاقات زیاد می‌افته. حورا با شیطنت گفت: - نکنه تو هم خبری داری که خودت خبر نداری هوم. آقا حیدر نفهمیدن؟ تمنا لبخند کجی زد و گفت: - نه آقا حیدر مثل آقا سمیر حس ششم ندارن. این دوتا بچه رو هم نفهمید که خبریه! لبخند روی لب حورا خشک شد و چپ چپ نگاهش کرد. خدیجه گفت: - نه جدی، شاید خبری باشه. تو هیچ وقت اینطوری داد نمی‌زنی. تمنا شانه بالا انداخت و سینی حلوا را سمت خودش کشید. حورا باز گفت: - دیدی خبریه؟ تمنا نفس عمیقی ‌کشید و سینی را رها کرد. دست به سینه نشست و رویش را سمت دیگری چرخاند. خنده بقیه خانم‌ها بلند شد. - خوشتون میاد اذیتم کنید. اصلا باید برم پیش شوهرم بشینم. رباب پسرش را توی آغوش تمنا گذاشت و گفت: - نه نمی‌خواد بری. مرتضی رو نگهدار من برم به غذاها سر بزنم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 رباب رفت و تمنا دست کشید به گونه مرتضی. خدیجه گفت: - همه بچه‌هاش شش سال شش سال باهم تفاوت دارن خیلی جالبه. تمنا لبخند زد و رو به زهرا گفت: - خاله، اون بالا چی می‌خواستی؟ زهرا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. - خطرناکه عزیزم رفتید اون بالا ممکن بود کمد چپه شه. بیا حلوا بخور. زهرا خودش را جلو کشید و لبخند زد. با حلواها مشغول شد. حورا گفت: - من موندم منو که با یه نگاه فهمیدی، به خودت چطوری شک نکردی؟ تمنا نگاه از زهرا گرفت و گفت: - اره خودم رو خیلی دیر می‌فهمم، بعد دوماه شاید. ولی تغییرات صورت بقیه رو متوجه می‌شم. دختر دوم تینا رو هم من بهش گفتم. حورا این بار با احتیاط پرسید: - ترانه خانم چی شدن؟ تمنا لب تر کرد و نفس عمیقی کشید: - دکتر گفته اگه بچه می‌خواید باید از هم جدا بشید. دیگه کاری نمیشه کرد. الان دنبال کاراشه یه بچه رو به سرپرستی بگیره. چند سال پیش هم می‌خواستن، ولی خانواده شوهرش مخالفت کردن الان دیگه مصمم شدن. حورا لبخند زد و گفت: - خوبه دیگه تو باردار باشی، پسر بیارن، می‌شه بهش محرم بشه. - هرچی خدا بخواد. می‌رم تست می‌دم. موقع شام سفره طولانی توی حال پهن شد. همه دور هم نشسته بودند. رباب به عادت همیشگی‌اش خورش عربی را کنار برنج و یک خودش ایرانی درست کرده بود. همه مشغول غذا شدند تمنا محکم بشری را توی آغوشش نگهداشته بود و به دهانش غذا می‌داد. بچه‌ها یک طرف سفره نشسته بودند و غذایشان را می‌خوردند. حیدر بشری را از تمنا گرفت و لیوان دوغی سمت تمنا گرفت. تمنا لیوان را نزدیک لبش کرد. چهره‌اش را در هم برد و لیوان را روی سفره گذاشت. حوراء و خدیجه رو به روی او نشسته بودند متوجه حرکتش شدند و ریز خدیدند. تمنا چشم غره‌ای به آن‌ها رفت و لب زد: - کوفت. حیدر پرسید: - چی؟ - با شما نبودم. حوراء لبش را بهم فشرد و گفت: - فکر کنم دلش کوفته قلقلی می‌خواد. رباب متوجه حرفشان شد و شیطنت آن‌ها را دست گرفت: - ظهر درست کرده بودم. یکم مونده. زینب برو گرم کن بیار. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 سمیر ابرو بالا انداخت و گفت: - استرست از همون روز شروع بشه بهتره یا از چند روز قبل. بیخیال داداش. فعلا که هستم باهام عشق کن... حالش ببر داداش باحالت کنارته. حیدر رو به محمد که نزدیک سمیر بود کرد و گفت: - از طرف من یکی بکوب تو سرش... چه خودشم تحویل می گیره، داداش باحال! محمد کوسن پشت سرش را برداشت و کوبید توی سر سمیر که پایین روی زمین نشسته بود. صدای خنده سمیر بالا رفت. پلک یاسین تکانی خورد و چرخید. - کوفت. یکی دیگه بزنش محمد بچه‌ام رو بیدار کرد. محمد دوباره کوسن را بالا برد. سمیر دستش را سپر کرد و با خنده گفت: - به من چه بچه‌ت بیدار شد؟ تو خونه بخند که از صدای خنده وحشت نکنه. حیدر رو به رایحه گفت: - عمویی برو پیش بچه‌ها... - خوابم میاد. - برو تو اتاق بخواب افرین عمو! - چطوری یاسین تو بغلت بخوابه، من تو بغل بابام نخوابم؟ سمیر باز بلند خندید و گوش رایحه را گرفت اهسته گفت: - خوردی عمو؟ ابرو های حیدر بالا پریدند. اخم کمرنگی کرد و گفت: - بیا برو اب بیار برام. رایحه رفت. حیدر یاسین را روی مبل خواباند و آستینش را بالا کشید. زیر لب گفت: - نیم وجبی زبون در آورده برام. صدایش را بلند کرد و گفت: - زن داداش نذار رایحه بیاد! اولین قدم را سمت سمیر برداشت. سمیر دادی زد و روی زمین دراز کشید. با خنده گفت: - سنی ازت گذشته موهات سفید شده، دست از این کارات بر نداشتی؟ مشت حیدر نشست روی دنده‌اش از خنده و درد به خودش پیچید. حیدر گفت: - من نمی‌خندم؟ عوضش تو زیادی می‌خندی! آصف و محمد نگاهی بهم انداختند و خندیدند. عباس سر به زیر نشسته بود و لبخند می‌زد: - والا داداش، تو عنق مثل خاله پیر زن ها می‌شینی یه رو... مشت حیدر به پهلویش خورد. صدای خنده‌اش بالا تر رفت و باز به خود پیچید: - آیی داداش... - تو دلت تنگ شده واسه خاک اره خوردن من می‌دونم. سمیر دردش را فرو برد و گفت: - نوش جون خودت من دوست ندارم... شما باید بخوری که یکم شاد بشی. بیچاره محمد یاسین... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دوباره مشت و لگدی حواله‌اش شد. از رو نرفت و ادامه داد: - به بچه اخم کنی می‌گرخه. اصلا نگاه معمولیتم... مشت حیدر بالا رفت سمیر با خنده چرخید و گفت: - قربون دستت داداش چندتا بزن به کمر و کتفم حال بیام. حیدر چند مشت به کتف و کمر او زد و در واقع ماساژ حسابی به او داد: - بسه داداش... خیلی کیف داد. حیدر ابرو بالا انداخت و مشتش را به زیر بغل او کوبید. سمیر انقدر خندیده بود که سست و بی حال افتاده بود - بگو غلط کردم - نمی‌‌گم - بسه حیدر پودرش کردی! صدای آصف بود. حیدر لگدی به ران او زد و گفت: - بلند شو. شانس آوردی آصف پادرمیونی کرد. - قربون آقا آصف. با آی و آخ از روی زمین بلند شد و پایش را دراز کرد: - هرچی می‌گذره دستت سنگین‌تر میشه ها داداش. محمد سریع گفت: - بسه سمیر جان. دلم درد گرفت از بس خندیدم. راستی جاوید چیکار می‌کنه؟ - داره می‌خونه برای دانشکده افسری، می‌خواد جا پای سمیر بذاره واسه من! سمیر خندید و سرش را روی مبل پشت سرش گذاشت و چشمش را بست. طوری که کسی نفهمد گفت: - یه روز دلتون تنگ می‌شه... اخر شب از خانه آصف که برگشتند. تمنا گفت: - جلوی یه دارو خونه نگه می‌داری؟ حیدر سر تکان داد. یاسین و بشری هر دو خوابیده بودند. حیدر مقابل داروخانه شبانه روزی نگهداشت و گفت: - چی می‌خوای؟ - خودم می‌رم. حیدر اخم کرد و گفت: ساعت دوازده و نیم شب کجا بری بگو خودم می‌رم. تمنا رنگ به رنگ شد و آهسته گفت: - بی بی چک. - چی؟ چی هست تمنا چشمش را بهم فشرد و گفت: - تو برو بخر بیا... بهت می‌گم. حیدر رفت و چند دقیقه بعد برگشت. پلاستیکی سمت تمنا گرفت و گفت: - خانمه گفت دوتا مارک گذاشته برات. تمنا سر تکان داد. حیدر ماشین را روشن کرد. چند لحطه گدشته بود می‌دید تمنا هی به پلاستیک نگاه می‌کند. پرسید - نمی‌خوای بگی چیه؟ - تسته... حیدر اخم کرد و گفت: - تست چی؟ تمنا آهسته گفت: - بارداری... حیدر مقابل خانیشان ایستاد و با بهت پرسید: - چی؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا لب گزید و سکوت کرد. پلاستیک را توی کیفش گذاشت و سریع تر پیاده شد و بشری را به آعوش کشید. حیدر شبیه ربات ها یاسین را بغل کرد و اتوماتیک وار در خانه را باز کرد. تمنا سریع وارد خانه شد و بشری را روی تختش خواباند و وارد سرویس شد. وقتی از سرویس خارج شد. حیدر را ندید. وا رفت. انتظار داشت. حیدر منتظرش بماند. وارد اتاق شد و مشغول در اوردن لباسش شد. روی تخت نشست و به صورت غرق خواب حیدر خیره شد. اب دهانش را فرو برد و گفت: - حیدر... - چیه؟ - نمی‌خوای بپرسی چی شد؟ حیدر به پهلو چرخید و گفت: - چی شد؟ تمنا بغض کرد و روی تخت دراز کشید‌. اهسته و با صدای گرفته لب زد: - مثبته. چشمش را بست. کمی گذشت. گوشه چشم تمنا خیس شد صدای خنده‌ی حیدر بالا رفت. تمنا چشم باز کرد و دلخور به حیدر نگاه کرد. - باشه آقا حیدر... یادم می‌مونه امشب رو. خیلی بدی. حیدر روی تخت نشست دست تمنا را کشید و او را کشید سمت خودش کشید. - ببخشید. قربونت برم عزیزم. دختر یا پسر... - مسخره نکن! همینم که فهمیدم خدا رو شکر کن. دستش را کشید به سر تمنا و گفت: - ان شاءالله خیره. به سلامتی بیاد. تمنا چشمش را بست و دست گذاشت روی شانه حیدر و خودش را مچاله کرد. حیدر چشم بست و زیر لب خدا را شکر کرد. - نمی‌خوای موهات رو بکشی؟ - چی؟ سرش را روی شانه او عقب برد و زل زد به چشمش: - از خوشحالی نمی‌خوای مو بکشید. حیدر فوت محکمی توی صورت او کرد و گفت: - خودت رو مسخره کن. تمنا خندید بازوی حیدر را بوسید و گفت: - ولی من می‌خوام گازت بگیرم. دندانش را روی بازوی او فشرد. چهره حیدر در هم رفت و آی غلیظی از گلویش بیرون جست. تمنا خندید و گفت: - اخیش، چند روزه دلم یه چیزی می‌خواستا نمی‌دونستم گازه... خودت یادم انداختی. حیدر زیر لب گفت: - کارت در اومد حیدر بیچاره... تمنا توی آغوش حیدر خوابش برد. حیدر او را روی تخت خواباند و خودش بلند شد. وضو گرفت تا نماز شکر بخواند. خدا نعمت های زیادی به او داده بود که باید شکر همه را به جا می‌اورد. نعمت‌هایی که حتی با چشم‌های بسته می‌شد دید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞