💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_سیصدونه✨
#سراب_م✍🏻
تمنا را از خود جدا کرد و دست کشید به صورتش. لبخندی زد و گفت:
- تو عقیقِ اصلِ یمنی، تُو دست منی!
تمنا آهسته خندید. چشمش برق زد. قلبش لرزید. گونههایش سرخ شد و جمع شد زیر چشمش. حیدر لرزید از آن اشکی که جا مانده بود توی چشم تمنا و با این جمله سرازیر شد.
- ولی از فامیل های ما یه نفر هم یمنی که بماند، عربم نیست!
حیدر بلندتر از تمنا خندید. گردن کج کرد. دست کشید زیر چشم تمنا و گفت:
- پس فیروزه نیشابوری!
تمنا این بار بلندتر خندید. جیغش را پشت دستهایش پنهان کرد. این مرد تعریفهایش هم خاص بود. حیدر گفت:
- یه چیزی رو شاید هیچ وقت هیچ کس نگفته باشه بهت... ولی تو خاصی... خیلی خاص... این لکهها... سانت به سانتشون تو رو کرده تمنا... تمنای من... خانم قلب من!
تمنا باز هم خندید. حیدر اخم کرد و گفت:
- خب حالا پررو نشو! فقط خواستم اشکت بند بیاد. به حسابتم میرسم... فکر کردی میتونی در بری؟
تمنا ساکت شد. لب پایینش جلو آمد و با اعتراض دهان باز کرد، اما حیدر دست روی لب گذاشت:
- هیش! حرف نباشه! پاشو برو موبایلتو بیار... یالا!
- شوخی میکنی؟
- نه خیر پاشو!
تمنا ایستاد و به طرف صندلی رفت. موبایلش را از جیب بافتش بیرون کشید. به عقب چرخید. حیدر پشت سرش ایستاده بود. دستش را سمت تمنا گرفت.
تمنا بی حرف موبایلش را سمت او گرفت و به حرکاتش خیره ماند. حیدر باطری و در گوشی او را روی میز پرت کرد و سیم کارت دوم تمنا را از آن بیرون کشید.
کشوی میزش را باز کرد و گوشی نقرهای فلزی دکمهای بیرون کشید. تمنا روی صندلی نشست. حیدر سیم کارت را توی آن گذاشت. باطری تلفن تمنا را سر جایش گذاشت و گفت:
- این سیمکارتت دست من هست. جواب این یارو رو هم خودم میدم! هرکی زنگ زد؛ با من هماهنگ میکنه، بعدش با تو حرف میزنه!
تمنا بلند خندید. موبایلش را برداشت و روشن کرد:
- میخوای منشی من بشی؟ خیلی هم خوب و باکلاسه... حیدر دلم میخواست یه جواب دندون شکن بدم به دانش... ولی ترسیدم ازت.
حیدر تک خندی زد و گفت:
- اگه میخواستی، میتونستی جوابشو بدی؛ ولی خوب کردی جواب ندادی. ارزش نداشت تو کلامت رو صرفش کنی.
چشمش را ریز کرد و گفت:
- من که میدونم از اون نگاههای معروفت بهش انداختی. همون نگاه براش بس بوده. مطمئنم ترسیده!
تمنا سرش را پایین انداخت. حیدر ادامه داد:
- فردا هم از عروسی خبری نیست! میمونی همینجا پیش مامان و عزیز...
- حیدر... عروسی خدیجهست! باید برم... تنها دوستمه حیدر!
ساعد دست او را گرفته بود و با خواهش نگاهش کرد.
- همینه که هست. شاید اینطوری گوش به حرفم بدی!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞