💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_سیصدوهشت✨
#سراب_م✍🏻
دست برد بین موهایش و محکم آنها را کشید. برگشت. چشمش ریز شده بود و صدایش آهسته تر از هر زمانی. به سختی آب دهانش را فرو برد:
- از چیِ من میترسی؟
دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی کشید. روی نگاه کردن به حیدر را نداشت. دستش را بهم پیچید و لبش را بهم فشرد.
- ببخشید!
حیدر قدم جلو گذاشت. تمنا جیغ خفهای کشید. حیدر دستش را روی لبهایش گذاشت و پوفی کشید؛ دست دیگرش را سمت تمنا گرفت:
- چرا جیغ میزنی؟
- میخوای... میخوای چیکار کنی؟
فاصلهاش را با تمنا زیاد کرد. رفت و روی تخت نشست. خم شد روی زانویش. موهایش را دوباره کشید.
نیم ساعتی بینشان سکوت برقرار شد. تمنا ایستاد و آهسته به سمت تخت حیدر رفت. روی تخت نشست و گفت:
- ببخشید... اصلا...
حیدر با اخم به سمتش برگشت و گفت:
- اصلا چی؟ منو اینطوری شناختی؟ چیکار میخواستم بکنم؟ دست روت بلند کنم؟
صدای تمنا لرزید:
- دست خودم نبود. حیدر... من... آخه خیلی عصبی بودی... من...
حیدر نگاهش را از تمنا گرفت و آب دهانش را فرو برد. پایش را تند تند تکان میداد.
تمنا دست روی زانوی او گذاشت. حیدر گفت:
- هنوزم عصبی ام! هم از اینکه گوش نمیدی به حرفم، هم ازم میترسی، هم از اون مردک...
دندانش بهم خورد.
- دهن منو باز میکنی! چرا میترسی؟
تمنا سرش را پایین انداخت. زانوی حیدر را فشرد و لبش را تر کرد. جواب نداد. حیدر تشر زد:
- بگو دیگه!
- بگم بیشتر عصبی میشی!
حیدر منتظر نگاهش کرد. چارهای نداشت. سرش را پایین انداخت و گفت:
- واسه کوچکترین اشتباهاتم دعوام میکرد. اشتباه که بماند...
بغضش را خورد و گفت:
- کاری نکرده بودم هم...
حرفش را ادامه نداد، به جایش خشدار و گرفته گفت:
- دست خودم نیست حیدر. دست کسی بیاد جلوی صورتم قلبم وایستاده... چه برسه وقتی تو عصبانی شدی.
دست گذاشت روی صورتش و هق زد. دست حیدر حلقه شد دور شانهاش. سرش را چسباند به شانه حیدر، دو دستش را حلقه کرد.
- حیدر... انقدر خسته بودم که چشمم به زور باز میشد؛ خواهرش خواست بهم کمک کنه... اونم فقط توی خرد کردن کاهو... از صبح از آشپزخونه بیرون نیومده بودم؛ جا ممنون گفتن، بازومو زد کبود کرد...
چنگ انداخت به لباس حیدر:
- نمیدونی چه بلایی سرم آورد که... تازه بعدشم بهم تهمت زد... حالا حق ندارم ازت بترسم؟ اونم وقتیکه خودم میدونم نباید میرفتم تو اون خراب شده و رفتم و تو عصبی هستی؟
بدنش شروع به لرزیدن کرد.
- قربونت برم.
- فقط رفتم حرم... وقتی برگشتم کلی...
حرفش را خورد. فک حیدر لرزید و محکم تمنا را نگهداشت. اخم کرد:
- دیگه من پیشتم. هیچکس حق نداره بهت بگه تو! تو با ارزشترین زنی هستی که من میشناسم. نمیذارم هیچ آدم حقیری بهت حتی سلام کنه!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞