💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_سیصدوچهار✨
#سراب_م✍🏻
تمنا دستی به پیشانیاش کشید. خدیجه مشغول موبایلش بود. کمی به عقب چرخید و قدمی به عقب برداشت. به کمد تکیه زد:
- راستش...
دانش میان حرفش پرید و گفت:
- باید خدمات بعد تحویل کار هم داشته باشید. فکر کنم یکی از بندهای قرار داد همین بود. فکر کردم که با کس دیگهای صحبت کنم، اما شما بهتر میتونید در جریان این خسارت قرار بگیرید و ترمیم کنید.
تمنا چشم بست. سرش را پایین انداخت و گفت:
- بله من میام. برای کی وقت دارید؟
دانش سریع گفت:
- همین امروز... تا یه ساعت دیگه.
- باشه مشکلی نیست.
- پس من منتظرم!
تماس را قطع کرد و به سمت خدیجه رفت. خدیجه لبخند زد و گفت:
- میخوای بری؟
تمنا سر تکان داد و چادرش را از کنار خدیجه برداشت.
- آره. یکی زنگ زده، انگار خسارت خورده به دفترش، برم ببینم میشه کاری کرد یا نه.
- باشه. منم محمد میاد دنبالم بریم لباس عروسمو بگیریم.
خم شد و صورت خدیجه را بوسید. با لبخند گفت:
- اگه اومدم که هیچ... اگه حیدر نذاشت، خیلی مبارکت باشه. ان شاءالله به سلامتی و دل خوش بری خونه گرم و قشنگت.
از خانه خدیجه بیرون زد. توی ماشینش نشست و استارت زد. دقیقا یک ساعت بعد مقابل دفتر او بود.
زنگ دفتر او را فشرد و منتظر ماند.
صدای تق باز شدن در جرقهای توی ذهنش زد. دستش مشت شد و صورتش درهم رفت. منشی دانش گفت:
- بفرمایید خانم!
قدمی به عقب برداشت؛ خواست چیزی بگوید که صدای دانش آمد:
- بفرمایید خانم جوادی!
تمنا دستی به پیشانیاش کشید و ناچار پا به داخل دفتر گذاشت.
دانش دستش را سمت اتاقش گرفت و گفت:
- بفرمایید خانم.
پای تمنا شروع به لرزیدن کرد. ظاهر سالن انتظار آشفته بود. میز و صندلی ها گوشهای جمع شده بودند و چوب پرده کج شده بود.
پا به داخل اتاق گذاشت. با دیدن اتاق وا رفت؛ کمدها و قفسه ها شکسته شده بود. میزهای شیشهای کاملا خرد و پرده پشت میز دانش هم پاره شده بود.
- جنگ شده؟
- گفتم که گیر یه آدم روانی افتادم!
تمنا سر تکان داد و گفت:
- باید چندتا عکس بگیرم. بعد خبرشو بدم.
دانش کمی سر خم کرد و گفت:
- بله، راحت باشید.
با بیرون رفتن او، تمنا به صورتش کوبید و گفت:
- خاک عالم. چیکار کردم! وای...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞