eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
753 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دفتر دانش راهی تا خانه حیدر نداشت. نیم ساعته رسید. چند متری خانه آن‌ها بود که دید مینو خانم و مادرش سوار تاکسی زردی شدند و با سرعت دور شدند. ماشین را رو به روی در کوچک خانه پارک کرد و سر گذاشت روی فرمان. با ناراحتی لب زد: - بدبخت شدی... وای خدایا... دستی به قلبش کشید. طاقت نداشت. حیدر چه بلایی سرش می‌آورد؟ سرش را بلند کرد و خواست پیاده شود که ماشین سفید حیدر مقابل ماشینش پیچید. پایش سست شد. نفس عمیقی کشید. بالاخره که باید با او رو به رو می‌شد. دستگیره ماشین را کشید و پا به خیابان گذاشت. حیدر گاز داد و ماشین رفت توی حیاط. تمنا قبل بسته شدن در پارکینگ وارد حیاط شد و در آرام پشت سرش بسته شد. حیدر از ماشین بیرون آمد و در را محکم کوبید. تمنا چشم بست. - بیا برو تو! آب دهانش را فرو برد و از کنار حیدر گذشت. بدنش می‌لرزید. بدون نگاه کردن به اطراف رفت طبقه بالا و وارد اتاق حیدر شد. چادرش را در آورد و رها کرد روی صندلی حیدر. تنش گر گرفته بود. بافتش را بیرون کشید و روی صندلی نشست.‌ دست به صورتش گرفت و هق آرامی از گلویش بیرون زد. صدای باز شدن با شدت در بعد ده دقیقه آمد. دست از صورتش برداشت و کمی به سمت در چرخید. صورت حیدر سرخ و خط افتاده بود بین ابروهایش. دندان‌هایش شروع کرد بهم خوردن. در با همان شدتی که باز شده بود بسته شد. هر قدمی که حیدر نزدیک می‌شد، یک عضو از تن تمنا تیر می‌کشید. تمنا سر پایین انداخت. لب گزید. حرکت دست حیدر باعث شد جیغ بکشد و دست به صورت بگیرد. دست مرد خشک شد. صدای بلند گریه تمنا پیچید توی اتاق. حیدر متعجب به او زل زده بود. روی زانو نشست و دست تمنا را از صورتش برداشت. اشک‌هایش تند تند سر می‌خوردند. لبش می‌لرزید و توی خودش جمع شده بود. دست کشید به صورت تمنا. - ببخشید... حیدر... اصلا یادم... رفته بود... گفتی نرو! غلط کردم... دیگه... به خدا‌... دیگه... - هیس! لب‌هایش بهم دوخته شد. اما اشکش هنوز می‌چکید. حیدر دوباره اشکش را گرفت و با همان اخم اولیه‌اش گفت: - غلط که نکردی! اشتباه کردی که رفتی... من اصلا نگفته بودم با آدمی مثل اون معاشرت نکن هم... چشم ریز کرد و ادامه داد: - تو نباید معاشرت می‌کردی. تو نباید جواب سلام چنین فرد حقیری رو بدی، چه برسه باهاش هم کلام بشی. گریه نکن! تمنا هق زد و گفت: - ازت می‌ترسم! گوشه لبش را به دندان کشید و از مقابل تمنا بلند شد. از او فاصله گرفت و آهی کشید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞