💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_سیصدوپنج✨
#سراب_م✍🏻
با دست لرزان موبایلش را بیرون کشید و شماره حیدر را گرفت. با شنیدن صدای زنانهای که خبر از خارج دسترس بودن خط حیدر میداد قلبش تیر کشید.
پاهایش سستی میکرد و دستش جان نداشت موبایل را نگهدارد. دوبار دیگری که شماره گرفت؛ بازهم همان صدای تکراری زنانه که فقط استرس تزریق میکرد پخش شد.
پیام نوشت، اما دستش برای ارسال نمیرفت. نفسش را حبس کرد و انگشتش را که به شدت میلرزید زد روی فلش ارسال.
- باهام تماس بگیر...
شروع کرد به عکس و فیلم گرفتن از اتاق. با خودش میگفت:
- عیب نداره که... یادت نبود. هیچی نیست... حیدر کارت نداره... آروم باش...
فیلم را قطع کرد و خواست عکس دیگری از گوشه رنگ پریده تیغه دیوار بگیرد که موبایلش زنگ خورد. اسم حیدر پایش را سست کرد و پشتش را به دیوار کرد. تکیه داد به دیوار.
هندزفری را به موبایلش وصل کرد و گوشی را از زیر شال توی گوشش گذاشت.
- سلام.
- سلام عزیز دلم. جان...
لبش را تر کرد و نفس بلند و بالایی کشید. نگاهی به صفحه تلفن همراهش انداخت.
- کجایی حیدر جان؟
- حرم بودم عزیزم، جان؟
پوفی کشید و موبایل را گذاشت توی جیب بافتش.
- یه چیزی میخوام بگم میترسم... قول میدی خیلی...
دانش وارد اتاق شد. صدایش پیچید توی اتاق و رسید به میکروفن هندزفری تمنا.
- تموم شد خانم جوادی؟
- کجایی؟
صدای تمنا لرزید:
- دفتر آقای دانشم... او... اومدم بیرون تماس میگیرم خُ... خب؟
صدای حیدر تند شد و شتاب زد. انگار هول کرده باشد. تند تند حرف زد:
- تمنا حتی پنج دقیقه دیگه حق نداری بمونی تو اون خراب شده! بزن بیرون... زود، تا قلبم نیومده تو دهنم!
صدای تمنا گره خورد و خش برداشت.
- ح...حیدر!
صدای حیدر شبیه صدای چکش روی آهن داغ، باعث شد تن تمنا بسوزد و درد بپیچد توی سرش. نفهمید این صدا عصبی است یا فقط محکم و جدی:
- هیس! یک کلمه... فقط یک کلمه! میگی خداحافظ و میزنی بیرون! سریع باش.
نگاهی به دانش انداخت و تکیه از دیوار برداشت. قدمی به سمت در برداشت. حیدر گفت:
- قطع نکن بشنوم چی میگه!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞