هدایت شده از صفحات قرآن کریم
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_سیصدوسه✨
#سراب_م✍🏻
آسمان سرخ بود و ابرها به طرز جالبی درهم تنیده بودند. هفتههای آخر اسفند، هوا میان سردی و گرمی گیر کرده بود. این روزها هم تمنا یک سر و هزار سودا داشت، و هم حیدر گرفتار بود.
آخر سال همیشه همه چیز درهم میپیچید و فشار کار زیاد میشد. تمنا ساعت خالی پیدا کرده بود و حالا کنار خدیجه حاضر شده بود. فردا عروسی خدیجه بود. مصادف با میلاد حضرت خدیجه.
دست خدیجه را گرفت و گفت:
- خیلی برات خوشحالم! استرس نداری؟
خدیجه خندید و گفت:
- ان شاءالله نوبت خودت. میای که فردا؟
تمنا نگاهی به دستش انداخت و تکانی به بدنش داد؛ لبش را بازگرداند. نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمیدونم. خدیجه... هی بهش میگم، هی میگه باید فکر کنم.
خدیجه خندید. به زانوی تمنا کوبید.
- شوخی میکنه حتما. بهش نمیاد اینطور آدمی باشه. از طرفی با محمد آشنایی داره. حتما میاین!
تمنا لبخندی زد و گفت:
- خصلت عجیبش اینه که با کسی تعارف نداره! کاری رو که نخواد انجام بده، انجام نمیده... هرجوری هست از زیرش در میره. حالا هم هنوز نگفته بریم عروسی.
- مطمئنم میاین، یکم براش لوس شو!
تمنا شانه بالا انداخت. کمی گذشته بود که موبایلش زنگ خورد. مشخص بود که تماس کاری است. موبایل را از کنار دستش برداشت و نگاهی به آن انداخت.
اخم کرد و گوشه لبش را به دندان کشید. به لبهایش زبان کشید و دکمه کاهش صدا را فشرد. موبایل را دوباره رها کرد.
- کیه؟
- یه آدم بیفرهنگ، ولش کن!
موبایلش برای بار دوم زنگ خورد. تمنا صورت در هم برد. تماس که قطع شد لحظهای بعد پیامک آمد:
- لطفا، حتما، با من تماس بگیرید؛ دانش.
چارهای نداشت. صندلی را عقب کشید و رفت مقابل آینه کمد خدیجه ایستاد. از آینه به او لبخند زد و شماره دانش را گرفت.
- سلام.
صدایش را صاف کرد؛ اخمی به چهره نشاند.
- سلام بفرمایید.
- خوب هستید؟
- الحمدلله. امری هست؟
دانش سرفهای زد و گفت:
- بله، عرض میکنم خدمتتون! واقعیت، دیروز یه آدم روانی و بیشخصیت به پستمون خورد و اومد کلی خسارت زد و رفت. میخواستم ببینم میشه تشریف بیارید و ببینید قابل جبران هست یانه!؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞