ما به سوى مدينه حركت مى كنيم، خيلى دلم مى خواهد همراه با پيامبر وارد شهر شويم. تو از من مى پرسى كه اين همه عجله براى چه؟ حالا چه اشكالى دارد ما يك روز بعد از پيامبر به شهر برسيم. امّا من چيزى را مى دانم كه بعداً به تو خواهم گفت، فعلاً فرصت نيست. فقط دنبال من بيا! خسته شده ايم; امّا باز پيش مى تازيم... ديگر راه زيادى تا مدينه نمانده است. نگاه كن! آنجا را مى گويم. لشكر اسلام را مى بينم. خدا را شكر كه به موقع رسيديم. گروهى براى استقبال از پيامبر به بيرون شهر آمده اند. همه خوشحال هستند كه لشكر اسلام با پيروزى كامل به مدينه باز گشته است. وارد شهر مى شويم، دود اسپند همه جا را فرا گرفته است. همه جا جشن و سرور است. ياران پيامبر به سوى خانه هاى خود مى روند، همسران و بچّه هاى آنها چشم انتظار هستند. حتماً پيامبر هم به خانه خود مى رود. وقتى مردى از سفر مى آيد اوّل به خانه خودش مى رود، امّا نه، پيامبر از كنارِ خانه خودش عبور مى كند، مثل اين كه او نمى خواهد به خانه خودش برود! تو رو به من مى كنى و مى گويى: ــ پيامبر به كجا مى رود؟ ــ من شنيده بودم كه پيامبر وقتى از سفر مى آيد هيچ وقت، ابتدا به خانه خود نمى رود. مى خواستم اين صحنه را با چشمان خود ببينم. براى همين اين قدر عجله داشتم كه زود به مدينه برسيم. ــ جواب سؤال مرا بده، پيامبر كجا مى رود؟ ــ نگاه كن، آنجا خانه فاطمه (س) است. او به خانه فاطمه (س) مى رود. پيامبر درِ خانه را مى زند. حسن و حسين (ع) مى آيند، پيامبر گل هاى خود را در بغل مى گيرد، آنها را مى بوسد و مى بويد. بعد وارد خانه مى شود. فاطمه اش را در آغوش مى گيرد و رويش را مى بوسد. دير وقتى است كه پيامبر بوى بهشت را استشمام نكرده است. او دلش هواى بوى بهشت كرده است. براى همين پيامبر فاطمه اش را مى بوسد. فاطمه (س) پيامبر را به ياد سيب بهشتى مى اندازد. و باز در ذهن تو سؤالى نقش مى بندد و مى پرسى: قصّه سيب بهشت چيست؟ من خسته ام و كيلومترها راه آمده ام; امّا وقتى مى بينم كه تو شوق دانستن دارى بر سر ذوق مى آيم. از قديم گفته اند: "مُستمِع، صاحب سخن را بر سر ذوق آورد". بيا اينجا بنشين، مى خواهم برايت قصّه يك سفر آسمانى را بگويم. شبى كه پيامبر به آسمان ها سفر كرد، سفر معراج! او هفت آسمان را پشت سر گذاشته بود و به بهشت وارد شده بود... 🔶🔶🔶🔶🦋🔶🔶🔶🔶 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef