*نیکی* شیر کتری را میبندم،شعله ی گاز را کم میکنم و قوری را روی کتری میگذارم. به طرف اتاقم میروم. امروز حسابی خسته شدم. در را میبندم و مانتو و شلوارم را با بلوز و دامن عوض میکنم. چادر رنگی ام را سر میکنم و از اتاق بیرون میروم. داخل فنجان های بلوری چایی میریزم. سینی چای و ظرف شیرینی را برمیدارم و به طرف مبلهای جلوتلویزیونی میروم. همزمان مسیح و مانی وارد خانه میشوند. مانی میخندد و خودش را روی مبل روبه روی من پرت میکند. :_بالاخره من نفهمیدم شما تو اتاق مشترک چی کار میکردین؟ولی خب به نفعمون شد... اگه بدونین با چه استرسی خودمو رسوندم اینجا... مسیح روی مبل تک نفره ی نزدیک من مینشیند :+الان یه زنگ به مامان بزن بگو ما رسیدیم.. فنجان چای را به سمت مسیح میگیرم،با لبخند آن را میگیرد. فنجان و بشقاب بعدی را به طرف مانی میگیرم. جلو میآید و درحالی که موبایلش را درمیآورد، فنجان را به دست میگیرد :_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت کنم...ـمرسی زنداداش آرام میگویم:"نوش جان" مسیح نگاهم میکند :+تو هم به مامانت اینا یه زنگ بزن.. بگو خیالشون راحت باشه که ما رسیدیم،فردا میریم دیدنشون نگاهش میکنم:"دروغ بگم پسرعمو؟" لبخند عجیبی میزند که معنایش را نمیفهمم،کلا امروز کارهایش عجیب و غریب به نظر میرسد. :+خب بذا خودم الان به مادرخانم زنگ میزنم! سرم را پایین میاندازم،معنی حرف هایش را نمیفهمم. صدای مانی،فکر و خیال را از سرم میپراند. :_الو...سالم مامان جان،خوبی؟ :_آره رسوندمشون خونه،خیالت راحت،مسیح بزنم به تخته رنگ و روش واشده! ناخودآگاه به مسیح نگاه میکنم. با لبخند پر از شیطنش دستی به صورتش میکشد، نگاهم میکند و لب میزند:"راس میگه؟" شانه بالا میاندازم و میخندم. باز هم صدای مانی میآید. :_باشه،گوشی گوشی.. بلند میشود و به طرفم میآید. :_مامان میخواد اول با عروسش حرف بزنه، مسیح جای تو بودم از حسودی میترکیدم. با شرم موبایل را میگیرم و سرپایین میاندازم. شوخی های گاه و بیگاه مانی کمی اذیتم میکند. :_سلام زنعمو صدای گرم زنعمو در گوشم میپیچد :+سلام عروس خوشگلم،خوبی خانمی؟خوش گذشت؟ به سلامتی برگشتین؟ببخشید عزیزم،حق داری ناراحت باشی که فرودگاه نیومدیم ولی همش تقصیر مسیحه،شوهرت نذاشت بیایم... تند و تند حرف میزند و مجال پاسخ دادن را از من میگیرد. شوهر؟هنوز به این واژه عادت نکرده ام. ناخودآگاه باز به مسیح خیره میشوم. او را نمیدانم ولی قطعا زنعمو مادرشوهر بینظیریست. :_اختیار دارین زنعمو.. این حرفا چیه؟راضی به زحمت نبودیم... :+مسیح خوبه؟ خودت خوبی؟ :_بله خوبیم،شما خوبین؟ عموجان خوبن؟ :+مرسی عزیزم،مام خوبیم... مانی گفت خسته ای عزیزم،دیگه مزاحمت نمیشم. :_اختیار دارین مراحمید... انتظار دارم که بگوید و بخواهد که گوشی را به مسیح بدهم،اما این را نمیگوید.. :+خب،کاری نداری عزیزم؟ :_نه سلام برسونین :+بزرگیتو میرسونم عروس قشنگم،خداحافظ :_خدانگه دار تلفن را قطع میکنم. مسیح خیره چشم به من دارد. آرام و با ناباوری میگوید:"چی شد؟" مانی میخندد:"اگه مامان با زن منم اینطوری رفتار کنه من از حسودی میترکم". مسیح خنده اش را کنترل میکند:"واقعا نخواست باهام حرف بزنه؟" با مظلومیت سر تکان میدهم. مسیح بلند میخندد:"خب بذا منم به زنعمو زنگ بزنم ببینم".. دست روی جیب های شلوارش میکشد:"آخ آخ جامونده تو ماشین". مانی دست در جیب کتش میکند:"بیا من آوردمش، منو نداشتی چی کار میکردی؟" مسیح موبایل را میگیرد و با لبخندی میگوید:"زندگی"! مانی قیافه ی غمگین به خودش میگیرد:"آه.. اوستاکریم شکرت"... لبخند میزنم و فنجان چای را به لبم نزدیک میکنم. صدای مسیح میآید🌹🌹 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹   ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸