#مسیحاےعشق
#پارت_صدنودپنجم
*نیکی*
شیر کتری را میبندم،شعله ی گاز را کم میکنم و قوری را روی کتری میگذارم.
به طرف اتاقم میروم.
امروز حسابی خسته شدم.
در را میبندم و مانتو و شلوارم را با بلوز و دامن عوض میکنم.
چادر رنگی ام را سر میکنم و از اتاق بیرون میروم.
داخل فنجان های بلوری چایی میریزم.
سینی چای و ظرف شیرینی را برمیدارم و به طرف مبلهای جلوتلویزیونی میروم.
همزمان مسیح و مانی وارد خانه میشوند.
مانی میخندد و خودش را روی مبل روبه روی من پرت میکند.
:_بالاخره من نفهمیدم شما تو اتاق مشترک چی کار میکردین؟ولی خب به نفعمون شد... اگه
بدونین با چه استرسی خودمو رسوندم اینجا...
مسیح روی مبل تک نفره ی نزدیک من مینشیند
:+الان یه زنگ به مامان بزن بگو ما رسیدیم..
فنجان چای را به سمت مسیح میگیرم،با لبخند آن را میگیرد.
فنجان و بشقاب بعدی را به طرف مانی میگیرم.
جلو میآید و درحالی که موبایلش را درمیآورد، فنجان را به دست میگیرد
:_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت کنم...ـمرسی زنداداش
آرام میگویم:"نوش جان"
مسیح نگاهم میکند
:+تو هم به مامانت اینا یه زنگ بزن.. بگو خیالشون راحت باشه که ما رسیدیم،فردا میریم
دیدنشون
نگاهش میکنم:"دروغ بگم پسرعمو؟"
لبخند عجیبی میزند که معنایش را نمیفهمم،کلا امروز کارهایش عجیب و غریب به نظر میرسد.
:+خب بذا خودم الان به مادرخانم زنگ میزنم!
سرم را پایین میاندازم،معنی حرف هایش را نمیفهمم.
صدای مانی،فکر و خیال را از سرم میپراند.
:_الو...سالم مامان جان،خوبی؟
:_آره رسوندمشون خونه،خیالت راحت،مسیح بزنم به تخته رنگ و روش واشده!
ناخودآگاه به مسیح نگاه میکنم.
با لبخند پر از شیطنش دستی به صورتش میکشد، نگاهم میکند و لب میزند:"راس میگه؟"
شانه بالا میاندازم و میخندم.
باز هم صدای مانی میآید.
:_باشه،گوشی گوشی..
بلند میشود و به طرفم میآید.
:_مامان میخواد اول با عروسش حرف بزنه، مسیح جای تو بودم از حسودی میترکیدم.
با شرم موبایل را میگیرم و سرپایین میاندازم.
شوخی های گاه و بیگاه مانی کمی اذیتم میکند.
:_سلام زنعمو
صدای گرم زنعمو در گوشم میپیچد
:+سلام عروس خوشگلم،خوبی خانمی؟خوش گذشت؟ به سلامتی برگشتین؟ببخشید عزیزم،حق
داری ناراحت باشی که فرودگاه نیومدیم ولی همش تقصیر مسیحه،شوهرت نذاشت بیایم...
تند و تند حرف میزند و مجال پاسخ دادن را از من میگیرد.
شوهر؟هنوز به این واژه عادت نکرده ام.
ناخودآگاه باز به مسیح خیره میشوم.
او را نمیدانم ولی قطعا زنعمو مادرشوهر بینظیریست.
:_اختیار دارین زنعمو.. این حرفا چیه؟راضی به زحمت نبودیم...
:+مسیح خوبه؟ خودت خوبی؟
:_بله خوبیم،شما خوبین؟ عموجان خوبن؟
:+مرسی عزیزم،مام خوبیم... مانی گفت خسته ای عزیزم،دیگه مزاحمت نمیشم.
:_اختیار دارین مراحمید...
انتظار دارم که بگوید و بخواهد که گوشی را به مسیح بدهم،اما این را نمیگوید..
:+خب،کاری نداری عزیزم؟
:_نه سلام برسونین
:+بزرگیتو میرسونم عروس قشنگم،خداحافظ
:_خدانگه دار
تلفن را قطع میکنم.
مسیح خیره چشم به من دارد.
آرام و با ناباوری میگوید:"چی شد؟"
مانی میخندد:"اگه مامان با زن منم اینطوری رفتار کنه من از حسودی میترکم".
مسیح خنده اش را کنترل میکند:"واقعا نخواست باهام حرف بزنه؟"
با مظلومیت سر تکان میدهم.
مسیح بلند میخندد:"خب بذا منم به زنعمو زنگ بزنم ببینم"..
دست روی جیب های شلوارش میکشد:"آخ آخ جامونده تو ماشین".
مانی دست در جیب کتش میکند:"بیا من آوردمش، منو نداشتی چی کار میکردی؟"
مسیح موبایل را میگیرد و با لبخندی میگوید:"زندگی"!
مانی قیافه ی غمگین به خودش میگیرد:"آه.. اوستاکریم شکرت"...
لبخند میزنم و فنجان چای را به لبم نزدیک میکنم.
صدای مسیح میآید🌹🌹
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_رمضان
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸