پاتند میکنم و از اتاق خارج میشوم. مسیح پشت میز کوچک آشپزخانه نشسته،روبهرویش مینشینم. بدون اینکه نگاهم کند،میگوید :_چقدر دیر کردی... از سرمای لحنش،یخ میزنم. با تعجب،نگاهش میکنم. چقدر زود،حالاتش عوض میشود. با حوصله،در بشقابش،سه تا کتلت میگذارد و بعد،بشقاب را به طرفم میگیرد. هول میشوم،تشکر میکنم و بشقاب را میگیرم. برای خودش هم،کتلت میگذارد و شروع به خوردن میکند. من هم آرام،شروع میکنم. اما هرچند لحظه یکبار ناخودآگاه سر بلند میکنم و نگاهش میکنم. او،بیتوجه به من،مشغول خوردن است. :_چقدر گرسنه بودم.... سرم را بلند میکنم. اولین بار است که از گرسنگی میگوید. زیر لب میگویم :+کاش زودتر غذاتون رو میخوردین... بدون اینکه نگاهم کند،برخلاف من،با لحنی محکم میگوید :_منتظر تو بودم... غذا برایم سم هلاهل میشود زهر ... میشود مرگ میشود.... حسی بچگانه،گلویم را چنگ میاندازد. "نگران نشده فقط میخواسته با من غذا بخوره،اونم از سر تکلیف".... سعی میکنم کودک درونم را آرام کنم. چند نفس عمیق میکشم. بغضِ بر گلویم چنبره زده سعی دارد خفه ام کند حس میکنم، مسیح،پارچ آب را برمیدارد و بدون اینکه چیزی بگوید،لیوان مقابلم را پر میکند. از همه ی حرکاتش تعجب میکنم. به چه حقی ذهن من را میخواند ؟ ِهرچه که بود،الان به این لیوان آب احتیاج دارم . دست دراز میکنم و لیوان را برمیدارم و جرعه ای سر میکشم. حس میکنم بهترمـ ِ هرچند وقتی در اتاق،یاد حرفهای مسیح و دل نگرانیاش افتاده بودم،حال دوست داشتنی تری داشتم... از پشت میز بلند میشومـ. آرام،متکبر و مغرور سر بلند میکند :_غذاتو کامل نخوردی... :+میل ندارم... و بی هیچ حرف دیگری به طرف اتاق برمیگردمـ. لحظه ی آخر،صورتم را به طرف آشپزخانه میگیرم. مسیح، مشغول جمع کردن میز است. پا روی دلم میگذارم و وارد اتاقم میشوم. 🎗🎗🎗🎗🎗 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸