﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهشتاددوم
لبخند میزنم:بی بال
صدای آیفون میآید.
با خنده میگوید:این دیگه مانیعه،نه؟
نگاهی به صفحه ی آیفون میکنم:آره
:_پس من رفتم،خداحافظ
:+خداحافظ
مسیح وارد آسانسور میشود.
در را میبندم و به طرف آشپزخانه میروم.فاطمه چادرش را درآورده و پشت میز نشسته است.
قبل از اینکه چیزی بگوید،سریع میگویم:فاطمه،جون من گل گی بمونه واسه بعد.. الان اصلا وقت
نداریم.
دیروز باید همه ی این کارا رو میکردم ولی مریضی مسیح،برنامه هامو بهم ریخت..
فاطمه لبخند میزند
:+مسیح؟!اصلا فکر نمیکردم اینقدر نگرانش بشی... دیروز که زنگ زدی و گفتی بعد از خوردن
داروهاش تبش پایین نیومده، صدات جوری میلر زید که گریه ام گرفت.
سرم را پایین میاندازم
:+ نیکی!ببینمت!لرزیده دلت،آره؟؟
در چشمانش خیره میشوم.
:_چی میگی فاطمه؟!
فاطمه،لبخندی میزند که معنایش را نمیفهمم .
:+مهم نیست،فراموشش کن.آماده شو بریم
لباسهایم را عوض میکنم و کلید و کیف پولم را داخل کیف بزرگی میاندازم و با فاطمه از خانه
بیرون میرویم.
★
با خنده،وارد خانه میشوم.
خسته و کوفته،وسایل را وسط سالن روی زمین میگذارم و خودم هم همانجا مینشینم.
فاطمه پشت سرم میآید،درحالی که روبان بادکنکها را در دست گرفته.
کنارم روی زمین مینشیند و یکباره،همه ی روبانها را رها میکند!
بادکنکها به سمت سقف اوج میگیرند و کنار هم،ستاره های رنگارنگ آسمان سفید خانه
میشوند!
بلند میشوم و کش چادرم را از دور سرم باز میکنم.
فاطمه،روی پارکتها دراز میکشد.
:_پاشو فاطمه،پاشو کلی کار داریم..
:+وای نیکی کشتی منو...من نمیدونستم اینقدر سخت پسندی...کاش یه کم از این وسواسات
رو تو انتخاب شوهر استفاده میکردی.
اخم میکنم.
:_مسیح خیلی هم خوبه!
فاطمه سریع بلند میشود و با شیطنت میگوید
:+دیدی درست گفتم،دلت لرزیده...
سرم را پایین میاندازم.
یکدستی خوردم!
فاطمه از صبح چند بار سیع کرد از زیر زبانم بکشد اما نتوانست..ولی اینبار ،اعتراف کردم.
نمیخواهم شکستم را باور کنم.
:_چی میگی،چه ربطی داره؟
:+ربطش اینه که قبلا هروقت میگفتم شوهرت،میگفتی شوهرم نیست..
اما اینبار...
ادامهی جمله اش را از چشمانش میخوانم.
راست میگوید.من عوض شده ام.اینقدر نگرانش شدن،به فکرش بودن، دغدغه اش را داشتن...
اگر نشانه ی علاقه نیست،پس...
سرم را تکان میدهم.
:_ول کن این حرفا رو..پاشو جمع کنیم اینا رو از وسط..
کلی کار داریم.
فاطمه،لبخند خاصی میزند
:+ چشم خانم آریا
برق از تنم میگذرد.
بابا نخواست که آریا باشد.اما حالا من چه بخواهم،چه نخواهم همسر
مسیح آریا هستم، !
به کمک فاطمه،دستی به سر و روی خانه میکشم.
به مامان و زنعمو زنگ میزنم و برای شام دعوتشان میکنم.به مانی هم زنگ میزنم تا سر راه کیکی که سفارش داده ام از قنادی بگیرد.
🎗🎗🎗🎗🎗🎗
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸