﷽ بیشتر پولدارها و بالا شهریا آمده بودند و میان آن همه جمعیت فقط من و ایران چادر داشتیم ایران که دیگر اخم نمی‌کرد می‌خندید و می گفت پروانه ببین با این چادرها ما دوتا شدیم مثل ننه نقلی نگاهی به اطراف انداختم دیدم راست می‌گوید زدم زیر خنده ببرها خوشگل تر از خرس های سیاه و گنده بودند البته تا وقتی که دهن باز نکرده بودند از پشت قفس ها چشم در چشمشان می دوختیم و محو رنگ آمیزی صورتشون می‌شدیم وقتی که دهن باز می‌کردند یکه می خوردیم اما به جای اینکه بترسیم هورا می کشیدیم مامان از پشت نرده های سیاه و ضخیم قفس دورمان می‌کرد و می‌گفت اگه زیاد زل بزنید بهشون شب میان به خوابتون ما هم از ترس اینکه شب بخوابمون نیایند رد می‌شدیم انتهای قفسها آقای عکاسی ایستاده بود و برای مردم که پشت سرشان حیوانات بودند عکس یادگاری می‌گرفت دلمان می‌خواست با ببرها عکس یادگاری بگیریم اما بابا اصرار داشت که دیر شده بجنبید باید بریم جهان نما و چون می‌خواست به سرویس برود سنگ تمام گذاشت و به خاطر اینکه خاطره خوبی به یادمان بماند از سیرک هندی ما را به جهان نما برد جهان نما منطقه پولدار نشین همدان بود که به غیر از شام سوروسات ساز و آواز هم در آن برپا بود شام را خوردیم و قبل از اینکه نوازنده و خواننده ها شروع کنند به ساز زدن و خواندن به خانه برگشتیم آقا قبل از رفتن برای اینکه ما بدانیم خمس چیست جمعمان کرد و به مامان گفت خمس سالانه را پیش آقای آخوند ملا علی معصومی حساب کردم نذاربه این بچه‌ها بد بگذره تا من با حسین برم و برگردم آره درست شنیده بودم آقام می‌خواست این دفعه پسرعمه حسین را همراه خود به خرمشهر ببرد حالا دیگر هر دو ما بزرگتر شده بودیم حسین هر بار که من را می‌دید سرش را پایین انداخت و زود رد می شد من هم تا سال دیگر به سن تکلیف می رسیدم و هم اینکه عمه بهم می‌گفت عروس خودمی سرخ می‌شدم و لپ هایم گل می‌انداخت حالا حسین به من مثل یک دختر بچه بازیگوش نگاه نمی‌کرد و برایش نامحرم بودم وقتی می‌خواست وارد خانه شود پشت در چوبی می‌ایستاد در دو تا کُلون داشت یک کلون مردانه و یک کلون زنانه کلون در مردانه را سه بار با فاصله می زد تا من و ایران سرمان را بپوشانیم بعد با مکث وارد می‌شد جلوی دالان تاریکه که ورودی خانه بود کجکی می ایستاد و یا الله می‌گفت و داخل می شد بیشتر اوقات چند تا نان سنگک خشخاشی هم دستش بود مثل آقام هرچه می‌خرید نصف می‌کرد وقتی به سرویس می‌رفت جای خالیش را با همه حجب و حیایی که بین ما بود احساس می‌کردم کلاس دوم راحت‌تر از قبل‌می‌گذشت ایران کلاس ششم را می‌خواند و سال بعد به دبیرستان می‌رفت از طرفی برایش خواستگار می آمد و مامانم امروز و فردا می کرد تا پدر بعد از چند ماه از خرمشهر آمد دست آقام سنگک تازه و بر روی دوش حسین جعبه میوه بود تا رسید مامانم از خواستگاری ایران گفت من از داخل تِنِوی ( اتاق کوچک پشت اتاق بزرگ مهمانخانه) گوش می کردم آقا می گفت ایران ۱۳ سالشه حالازوده و من یواشکی اخبار را برای ایران می بردم هنوز سال به پایان نرسیده بود که آقام با ازدواج ایران موافقت کرد و ایران به خانه بخت رفت و من خیلی گریه کردم زمستان سرد و یخبندان همدان فرا رسیده بود و برف و کولاک بیداد می‌کرد آقام یخ حوض را می‌شکست وضو می گرفت و بعد از نماز دور کرسی می نشستیم و با لذت تمام شام می‌خوردیم وقت خوابیدن مادرم یه کاسه آب کنار کرسی می گذاشت که هرکس بیدار شد و تشنه بود بخورد زیر کرسی داغ بود و بیرون کرسی سرد صبح که بیدار می‌شدیم آب داخل کاسه یخ زده بود بیشتر روزها آفتاب را نمی‌دیدیم برف تقریباً هر روز می بارید و حسین پارو روی دوش می انداخت از داخل مهتابی روی پشت بام می رفت و یک تنه تمام برف ها را توی کوچه می‌ریخت و برای برگشتن از همان پشت بام برفهای تو کوچه که تا سینه دیوار بالا آمده بود می پرید بیشتر شبهای طولانی زمستان عمه و بچه‌هایش میهمان ما می شدند و گاهی ما به طبقه پایین می‌رفتیم زیر کرسی گرم می نشستیم از کشمش، مویز و گردویی که حسین از باغ عمه آورده بود می‌خوردیم باغ مثل همین خانه بزرگ ارث پدری عمه و پدرم بود که بعد از فوت پدر و مادرشان به آنها رسیده بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸