🌿 ✨﷽✨ گفتم الان جبهه کجاست؟ گفت یکم جلوتر می رسیم سرپل ذهاب، سمت راست شهر، مرز عراقه اونجا یه گوشه از جبهه است اما جبهه اصلی و فعال اون طرف قصرشیرینه که عراقی‌ها بعد از اینکه تمام شهر را با خاک یکی کردند به عقب رفتن و خط جلوی شهر بسته شده دقایقی بعد وارد شهر سرپل ذهاب شدیم کم و بیش مردم به شهر بازگشته بودند اما ویرانی از سر و روی شهر می ریخت خانه ها یک طبقه و در و دیوارشان همه سوراخ بودند و متر به متر آسفالت خیابانها خراش خمپاره و توپ نشسته بود حسین آهسته از برچسبی چاله‌ها رد شد و هر از گاهی نیم نگاهی به خانه‌ای می کرد و جایی را نشان می‌داد که در آغاز هجوم عراقی‌ها محل استقرار بچه‌های سپاه همدان بوده و با حسرت از شهدایی می گفت که توی این خانه‌های خالی از سکنه شب‌زنده‌داری می‌کردند از شهیدان بهمنی، فریدی، حاج بابایی و مظاهری از شهر به جاده ای که به پادگان ابوذر می‌رفت چرخیدیم خودروهای نظامی ارتش و سپاه از سمت مخالف ما می آمدند و به سمت قصرشیرین می رفتند از دور ساختمان هایی یک شکل و پنچ طبقه نمایان شدند وارد پادگان که شدیم از بلندگوهای پادگان صدای اذان مغرب آمد حسین از دژبانی رد شد و گفت توجبهه هیچ کاری مقدم بر نماز اول وقت نیست و ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجد الاقصی نقاشی شده بود با این جمله از امام که *راه قدس از کربلا می‌گذرد* توی مسجد قدس پادگان ابوذر سرپل ذهاب در قسمت خانم هاسه چهار خانواده بیشتر نبودند اما وقتی نماز تمام شد صدها رزمنده با لباس‌های بسیجی، سپاهی و ارتشی از مسجد بیرون رفتند وارد ساختمانی شدیم که از خانواده رزمندگان تیپ انصارالحسین غیر از ما کسی نبود جلوی پنجره ها به جای پرده پتو زده بودند و پشت شیشه‌ها چسب که شبها نور چراغ بیرون نزند و شیشه ها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران خرد و ریز نشوند زندگی ساده و سربازی داشتیم اما حسین می‌گفت پادگان ابوذر برای ما کویته کویت برای هرکس نماد، ثروت و پول و امکانات بود اما برای من یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی می کرد و غربت مادرم را خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم وهب پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود الفبای فارسی را یاد گرفت و با هواپیمای پلاستیکی که از مکه خریده بودم توی اتاق می چرخید و بازی می کرد حسین هم که گفته بود حداقل هفته ای یک بار می آیم می‌آمد اما نیامده می رفت چند روز بعد آقای بشیری مسئول تدارکات تیپ و محسن‌امیدی‌فرمانده یکی‌ازگردانهاباخانواده‌هایشان آمدند و سرگرمی بچه ها بیشتر شد بچه ها با هم بازی می‌کردند چهارمین خانواده‌ای که به ما اضافه شد خانواده ستار ابراهیمی بود همان قدم خیر خانم که پیش تر خبر آمدنش را داده بود قدم خیر از من کوچکتر بود و ۴ تا بچه کوچک داشت سه دختر و یک پسر که هم بازی‌های مهدی و وهب شدند از محوطه پادگان نمی‌توانستیم بیرون برویم حسین که آمد گفتم اینجا پشت جبهه است دوست دارم جبهه را از نزدیک ببینم به حالت تصنعی گفت جبهه و خانم؟ گفتم مگه خودت نمی گفتی که اوایل جنگ تو خرمشهر زنها اسلحه برداشتن و دوش به دوش مرداشون ایستادن جلوی دشمن؟ لبخند زد و گفت اما جبهه‌ای که ما میریم یک جبهه کاملا مردونه است لبخندش را با خنده طعنه‌آمیز جواب دادم خودت میگفتی که تو سالاری مردی چنین و چنان نه؟ انگار که تسلیم شده باشد گفت خب آره ولی... ولی چی من خانمم و رفتن به خط مقدم یه کار مردانه است گفت نه گفتم اما گره‌های صورتت داد میزنه که یه غصه توی دلت داری هدیه به روح بلند شهدا صلوات 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸