#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
بی تابی انیس مرا کلافه کرده بود
هرکسی ماتم زده در گوشه ای نشسته بود
غلامحسین محمدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد
او گفت
مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند کلانتری کنار مسجد از صبح پشت بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمع و تظاهرات به شدت سرکوب خواهد شد
آنها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و متفرق شوند
پیش نماز مسجد آقای حجتی کرمانی به مردم گفت
علیرغم همه تهدیدها به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت میکنیم
اول چند اتوبوس آمدند خانم ها را سوار کردند و به طرف گلزار شهدا حرکت کردند
وقتی اتوبوسها از مسجد فاصله گرفتند آقایان با پلاکاردهای مختلفی از مسجد بیرون آمدند
چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند
ماشینهای آتشنشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشید تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند شناسایی کنند
تیراندازی که شروع شد هر کس به گوشهای فرار کرد صحنه وحشتناکی بود مردم کوچه و خیابان یکی یکی در خون خود می غلتیدند
هیچکس از حال دیگری خبر نداشت
من تا قبل از تیراندازی همراه و کنار محمد حسین بودم اما وقتی درگیری شروع شد دیگر او را ندیدم
مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن جمعیت متفرق شد
*شهادت فرامرز (ناصر)*
حرف هایش تمام شد دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند گریه کنم
هوا بسیار سرد بود با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمیشدم
حدود ساعت ۱۱ شب محمدحسین خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته در حالی که فقط یک زیر پیراهن تنش بود وارد خانه شد
وقتی از او سوال کردم
هوای به این سردی این چه وضعی است؟
گفت مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم لباسم را دربیاورم
انیس از محمدحسین جویای احوال همسرش شد اما او هیچ اطلاعی نداشت
بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلامحسین و بچهها تا پاسی از شب به همه بیمارستانها سر بزنند اما هیچ نشانهای از او پیدا نکردند
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد
دیدن انیس و بچه هایش قلبم را به درد میآورد خدایا چه اتفاقی افتاده؟ خدایی ناکرده او.... آنها هر دو جوان هستند امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود
تا صبح در همین اوهام به سر کردم
صبح روز بعد در خانه به صدا در آمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد
آقایی گفت
تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای دادبین را تحویل بگیرید
با شنیدن این خبر اشک چشمانم سرازیر شد خاطرات شیرین دامادمان مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت لبخندها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود
باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر این که چطور این خبر را به دخترم بدهم
چیزی نگذشت که نه تنها او بلکه همه اعضای خانواده خبر شدند بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می سوزاند صدای گریه بچه های او نمکی بود که روی زخم دلم پاشیده می شد
ضجههای انیس مثل پتک بر سرم کوبیده شد و بذر تنفر از حکومت ظالم شاهنشاهی در دلم جوانه زد و روز به روز بزرگ و بزرگتر شد
*شکوه حضور*
با نزدیک شدن انقلاب به پیروزی تظاهرات گسترده تر و حضور مردم در کوچه و خیابان شفافتر و مخالفتهای آنها به وضوح دیده میشد
محمدحسین من یکی از نیروهای فعال این حرکت ها بود
دیدن گرد یتیمی بر چهره بچههای خواهرش شده بود نمادی به یاد ماندنی از ظلم و طاغوت
او میتوانست این ظلم را با حروف بریده بریده بچه هشت ماهه خواهرش که واژه بابا را ترسیم می کرد تفسیر کند و در ذهنش بپروراند که دادبین ها زیاد هستند
عِرق دینی و مذهبی او به جوش آمده بود و در برابر انجام فعل حرام ساکت نمی نشست
امر به معروف و نهی از منکر ورد کلامش بود
دنبال کردن حوادث انقلاب برای همه مامهم شده بود
شنیدم در یکی از شب ها مردم تصمیم گرفتند به یک مشروب فروشی حوالی چهارراه کاظمی حمله کنند و آن را به آتش بکشند
محمدحسین و یکی از دوستانش به نام علیرضا رزمحسینی در این حادثه همراه مردم بودند
آنها تمام صندوقهای مشروب را یکی یکی به وسط خیابان می آوردند و می شکستند و مردم آنجا را به آتش کشیدند
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef