🪴 🪴 🌿﷽🌿 *جبهه حسینیه* گاه ماموریت های شناسایی که بچه‌های اطلاعات می‌رفتند خیلی سخت و دشوار بود گاهی شرایط جوی نامناسب بود گاهی منطقه صعب العبور بود و گاهی از نظر موقعیت دشمن خطرناک و ناامن بود گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می داد و یک شناسایی را طاقت‌فرسا می‌کرد خطر در اطلاعات و عملیات بیش از هر جای دیگر نیروها را تهدید می‌کرد اما وجود این سختی‌ها ذره ای در روحیه بچه‌ها به خصوص محمدحسین تاثیر منفی نمی گذاشت شاید بتوان گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطلاعات و عملیات علاقه داشت یکی از ماموریت‌های ما در جبهه حسینیه بود آن روز من و محمدحسین با مظهری صفات، یزدانی و چند نفر دیگر از بچه ها قرار بود جلو برویم خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشت مان را با آنها هماهنگ کنیم حدود ساعت ۷ صبح از خط خودی خارج شدیم به محض حرکت ما هوا طوفانی شد گرد باد شدیدی درگرفت و طوفان شن های بیابان را به سر و روی بچه ها می ریخت حرکت خیلی مشکل بود و کار به کندی پیش می‌رفت حدود ۴ ساعت در این شرایط سخت جلو رفتیم نزدیکی‌های ساعت ۱۱ بود که دیگر طوفان فروکش کرد بچه‌ها همه خسته بودند اوضاع بد جوی تاب و توان همه را گرفته بود کار شناسایی را انجام دادیم و خسته و کوفته به طرف خط خودی برگشتیم در این فاصله به خاطر طولانی شدن کار پستهای نگهبانی ارتشی ها عوض شده بود و پست بعدی در جریان ماموریت ما قرار نگرفته بود ما هم بی خبر از همه جا با خیال راحت به خط مقدم نزدیک می‌شدیم در همین موقع یک مرتبه نگهبان های ارتشی به خیال اینکه ما عراقی هستیم به طرفمان تیراندازی کردند بچه ها که انتظار چنین استقبالی را نداشتند سریع روی زمین دراز کشیدند و خود را پشت تپه کوچکی که آنجا بود رساندند کاری نمی توانستیم بکنیم اگر سرمان را بالا می آوردیم به دست نیروهای خودی تلف می‌شدیم بچه‌ها بلاتکلیف پشت تپه کوچکی سنگر گرفته بودند محمدحسین که با این مسائل به خوبی آشنا بود و چندین بار در موقعیت‌های بدتر از این قرار گرفته بود بی خیال و راحت نشسته بود و بچه‌ها را آرام می‌کرد چاره ای نبود باید منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره چه اتفاقی می‌افتد ارتشی‌ها پس از اینکه حسابی به طرف بچه‌ها تیراندازی کردند یک گروه برای اسیر کردن ما جلو فرستادند این بهترین موقعیت بود زیرا با نزدیک شدن آنها می توانستیم سر و صدا کنیم و خودمان را به آنها بشناسانیم همینطور هم شد وقتی نزدیک شدند فورا بچه هار را شناختند عذرخواهی کردند و گفتند این مسئله به خاطر تعویض نگهبان‌ها اتفاق افتاد آن روز خطر بزرگی از بیخ گوش مان گذشت کار خدا بود که هیچ کسی آسیبی ندید *یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم* *دولت صحبت آن مونس جان ما را بس* *یاد خدا* زندگی یوسف الهی سراسر معنوی بود به عبادت اهمیت فراوانی می داد و هیچ چیز مانع ارتباطش با خدا نمی شد به تمام نیروهایش عشق می‌ورزید و مانند یک پدر برایشان دلسوزی می‌کرد هر وقت بچه ها برای شناسایی می رفتند آنها را تا انتهای محور همراهی می کرد و همانجا منتظرشان می‌نشست تا برگردند یک شب در منطقه مهران من، محمد حسین و یکی دیگر از بچه‌ها به نام سید محمود برای شناسایی رفته بودیم سیدمحمود جلو رفت و من و محمدحسین بالای رودخانه گاوی منتظرش ماندیم سید حدود دو ساعت دیر کرد در این فاصله محمدحسین گوشه‌ای رفت و سرگرم نماز و عبادت شد این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت حتی در منطقه خطر نیز از عبادت و راز و نیاز با خدا غافل نمی شد رفتار و کردار او به گونه ای بود که لحظه به لحظه زندگی‌اش و جزء به جزء حرکاتش انسان را به یاد خدا می انداخت *بی تو در کلبه گدایی خویش‌* *رنجهایی کشیده‌ام که مپرس* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef