🪴 🪴 🌿﷽🌿 *تلفن صحرایی* محمدحسین قرار شد لب رودخانه بماند تا بچه ها وارد آب شوند سپس خودش را به سنگر ما که فاصله چندانی با رود نداشت برساند بین سنگر ما و نقطه حرکت بچه‌ها تلفن صحرایی تعبیه شده بود تا به وسیله آن ارتباط برقرار کنیم هنوز وارد آب نشده بودند که محمدحسین با من تماس گرفت حاجی وضع خراب است گفتم خدا نکند مگه چی شده؟ گفت آب به شدت موج دارد بعید می دانم کسی بتواند خودش را به آن طرف برساند گفتم چاره ای نیست به هر حال باید بچه ها را بفرستیم تو حسن یزدانی را توجیه کن و به امید خدا و بدون تردید به طرف دشمن حرکت کنند محمدحسین گفت چشم حاجی و قطع کرد بعد از اینکه نیروها وارد آب شدند و به طرف عراقی ها راه افتادند محمدحسین خودش را به من رساند وقتی آمد دیدم آرام و قرار ندارد خیلی نگران بود من اشک چشم محمدحسین را خیلی کم می دیدم تا آن وقت اتفاق نیفتاده بود که حتی در شرایط سخت این چنین بی قراری کند و مضطرب باشد گفتم چطوری محمدحسین؟ بغض گلویش را گرفته بود با حالت گریه گفت بعید می دانم کسی سالم به ساحل برسد مگر اینکه حضرت زهرا واقعا کمکشان کند در همین موقع سجادی یکی از بچه‌هایی که وارد آب شده بود پیش من آمد و با ناراحتی گفت همه گروه‌ ما را آب برگرداند محمدحسین تا این حرف را شنید با عجله بلند شد و گفت من رفتم لب آب تا ببینم صدای بچه هایی که داخل رودخانه پراکنده شدند می‌شنوم یا نه؟ آب آنقدر متلاطم بود که سر و صدای رودخانه صدای بچه‌ها را در خودش محو می کرد البته شاید این از معجزات الهی بود که صدای بچه‌ها نه به ما برسد و نه به ساحل عراقی‌ها در واقع کمک بزرگی بود که نیروها بتوانند در نهایت اختفا خودشان را به خط دشمن برسانند هنوز ۴۰ دقیقه از رفتن بچه ها نگذشته بود که حاج احمد رسید به همان نقطه‌ای که ما باورمان نمی‌شد وقتی حاج احمد تماس گرفت و موقعیت خودش و بچه‌ها را اعلام کرد گل از گل محمد حسین شکفت او بلافاصله با من تماس گرفت حاجی وضع خوب است آن شب هیچ چیز دیگری مثل این خبر نمی توانست محمدحسین را آرام کند بی تابی و بی قراری او فقط با موفقیت بچه ها رفع می‌شد و چنین شد حضرت زهرا واقعا کمکمان کرد (به نقل از سردار قاسم سلیمانی) *انصاف دهید منتظرم هستند* وقتی برای عملیات والفجر ۸ خودم را رساندم خیلی مشتاق بودم حتماً محمدحسین را ببینم آن روز بعد از ظهر من و مهدی پرنده غیبی با هم بودیم محمدحسین سوار بر موتور از راه رسید و هم چنان به طرف ما می‌آمد وقتی دیدمش بی اختیار اشک من جاری شد از موتور که پیاده شد در آغوشش گرفتم و می‌بوسیدمش و گریه می‌کردم چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است آخر ۱۵ روز قبل موقعی که در هورالعظیم بودیم خواب دیدم محمدحسین شهید می شود تمام این ۱۵ روز هر زمان یادم می‌آمد گریه می کردم آن روز قبل از عملیات حال خاصی داشتم محمدحسین رو به مهدی کرد شما با ما کاری ندارید من هم دارم می روم من و مهدی فهمیدیم که منظورش از رفتن چیست و کاملا از لحنش مشخص بود مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زدیم زیر گریه هردو فقط محمدحسین را نگاه می کردیم و اشک می‌ریختیم مهدی جو را عوض کرده و گفت محمدحسین تو اهل این حرف‌ها نبودی از تو بعید است این طور صحبت کنی تو که رفیق بامعرفتی بودی محمدحسین به آرامی گفت به خدا قسم دو سال است به خاطر رفاقت با شما مانده‌ام بعد از شهادت اکبر شجره این دوسال را فقط به خاطر شما صبر کردم دیگر بیش از این ظلم است بمانم انصاف بدهید آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند مهدی سرش را پایین انداخت و هم چنان گریه می‌کرد گفت باشه محمدحسین حرف، حرف خودت و هق هق گریه امانش نداد احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده هیچ کاری از دستم بر نمی آمد عزم رفتن کرده بود همانطور که می‌خندید خداحافظی کرد و سوار موتورش شد و رفت (به نقل از حمید شفیعی) *روبوسی* محمدحسین همیشه قبل از رفتن به عملیات خداحافظی می‌کرد اما روبوسی نمی کرد من هم هر بار می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی می‌گفت خیالت راحت باشد من سالم می مانم مطمئن باش که طوری نمی شوم آن روز وقتی داخل اتاق شد پیش من آمد دیدم حال و هوای دیگری دارد مرا چند بار بوسید و گفت حسین آقا حلالم کن من نمی‌دانستم چه بگویم زبانم بند آمده بود بغض گلویم را می‌فشرد و نمی‌گذاشت حرف بزنم تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود ما از سال ۶۱ با هم بودیم و در خیلی از عملیات‌ها شرکت داشتیم چندین مأموریت انجام داده بودیم و برای هر کدام از اینها با هم وداعی داشتیم اما هیچکدام مثل این یکی نبود هیچ کدام این طور بوی شهادت نمی داد ( به نقل از حسین ایران منش) @hedye110