🪴 🪴 🌿﷽🌿 *بچه های آشنا* در بیمارستان اهواز زیاد ما را نگه نداشتند فقط یک معاینه ساده و یک سری اقدامات درمانی اولیه را انجام دادند بعد همه را به فرودگاه فرستادند من از روی صدا ها فهمیدم که همه بچه‌ها آشنا هستند توی مسیر یکی آه و ناله میکرد و دیگری ذکر می‌گفت و یکی صحبت می‌کرد خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم اما آنجا زیاد معطل نشدیم و ما را به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند (به نقل از حاج اکبر رضایی) *بیمارستان خاتم الانبیاء* معمولا اگر خبری از محمدحسین می‌شد و یا اتفاقی برایش می افتاد به من می‌گفتند دوستانش اطلاع دادند که محمدحسین شیمیایی شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیای تهران بستری است من این قضیه را برای داداش تعریف کردم او هم این خبر را با مقدمه چینی طوری که مادر اذیت نشود به آنها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم محمد شریف به طرف تهران حرکت کنیم (به نقل از محمد علی یوسف الهی) *محفظه های شیشه‌ای آخرین دیدار* وقتی پسرم خبر داد که محمدحسین در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است خانه برایم مثل زندان شد مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمدحسین به تهران برویم این شد که با حاج خانم و دو پسرم محمد علی و محمد شریف به طرف تهران حرکت کردیم اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم دلم هزار راه می رفت و افکار جور واجور ذهنم را خسته کرده بود از طرفی نگران همسرم بودم چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می کرد نزدیک بیمارستان که رسیدیم تصمیم گرفتم طوری برنامه‌ریزی کنم تا خودم محمدحسین راندیدم مادرش را بالای سرش نبرم چون حدس می‌زدم حالش خیلی وخیم باشد به او گفتم حاج خانم شما خسته اید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمی‌دانیم او دقیقا کجا بستری شده ما می‌رویم داخل اتاقش را که پیدا کردیم محمدعلی را می‌فرستم دنبال شما او قبول کردمن و برادربزرگش رفتیم داخل پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم آنها ما را به یک اتاق که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند راهنمایی کردند از دور دیدم که محمدحسین درون محفظه شیشه‌ای روی تخت خوابیده سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده اشک از چشمان من و برادرش سرازیر شد و ما بیشتر از او بی‌رمق شدیم کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی کشد و با آرامش خاصی جان را به جان آفرین تسلیم کرد او منتظر بود تا ما را ببیند و برود اول گمان کردیم اشتباه می‌کنیم پرستارها را صدا زدیم همه دورش جمع شدند و بعد از معاینه شهادت او را تایید کردند روپوش سفیدی روی او کشیدند و ما را هم به بیرون هدایت کردند دیگر قدرت راه رفتن نداشتیم کنار دیواری نشستیم تا حالمان جا بیاید یک لحظه یادمان آمد که مادرش بیرون منتظر دیدن فرزندش است نمی‌توانستیم این خبر را اینجا به او بدهیم مطمئن بودیم بی تابی هایش در طول مسیر هم برای خودش خطرساز است و هم حال ما را دگرگون می کند از بیمارستان که بیرون آمدیم به او گفتم محمد حسین را برای مداوا به خارج از کشور فرستادند قرار شد او به همراه محمد علی به کرمان برگردد من و محمدشریف برای پیگیری کارهای مربوط به انتقال پیکر محمد حسین در تهران ماندیم پیکر مطهر محمد حسین را با هواپیما به کرمان منتقل کردیم (به نقل از غلام حسین یوسف الهی) 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef