#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتهفتم🪴
🌿﷽🌿
خورشید رفته رفته داشت پشت افق ناپدید می شد. هواي گرم جنوب کم کم تبدیل می شد به خنکی. همراه بقیه
وضو گرفتم و نماز خواندم. با این که آن وقتها بچه بودم، ولی حقیقتاً نماز آن جا، نماز دیگري بود. هنوز که
هنوزاست ، فکر کدن به آن لحظه ها لذت خاصی برام دارد.
آن شب، بعد از شام دور و بر پدرم خلوت تر شد. مرا نشاند کنار خودش. دستی به سرم کشید و پرسید: «می دونی
براي چی قبول کردم که بیاي جبهه؟»
با نگاه لبریز از سؤالم گفتم: «نه.»
گفت: «تنها کاري که تو این سه ماه تعطیلی از تو میخوام، اینه که قرآن یاد بگیري.»
پشت جبهه هم که بودیم، حرص و جوش این یک مورد را زیاد می زد. همیشه دنبال همچین فرصتی می گشت که
نزدیک خودش باشم و خواندن قرآن را یاد بگیرم. بعد از این که کلی نصیحت کرد و حرف زد
برام، آخرش گفت: «حالا هم می خوام ببرمت اهواز که اون جا براي کلاس قرآن، خودم هم هر دو سه روزي می آم
بهت سر می زنم.»
تا این را گفت، بی برو برگرد گفتم: «من اهواز نمی رم بابا!»
«براي چی؟»
«من اومدم این جا که پیش خودت باشم.»
«گفتم که، می آم به ات سرم می زنم پسرم.»
به حال التماس گفتم: «یک کاري کن که من بمونم.»
کم مانده بود گریه ام بگیرد. دلم یک ذره هم به اهواز رفتن راضی نبود. یکدفعه دیدم یک روحانی کنارمان نشسته.
به باباگفت: «چیه حاج آقا؟ می خواي حسن قرآن یاد بگیره؟»
«بله حاج آقاي جباري، اصلاً جبهه آوردمش براي همین کار.»
«حالا می خواي چکار کنی که حسن آقا ناراحت شده؟»
«می خوام بفرستمش اهواز پیش آقاي فتح که اون جا به اش قرآن یاد بدن.»
آقاي جباري نگاهی به صورتم کرد. انگار اضطرابم را گرفت. به بابا گفت: «نمی خواد بفرستیش اهواز حاج آقا.»
«چرا؟»
«من خودم همین جا به حسن آقاي گل قرآن یاد می دم؛ ان شاءاالله چند ماه می خواد بمونه؟»
«دوماه، شاید هم دو ماه و نیم.»
«به امید خدا، تو یک ماه روخوانی قرآن رو یادش می دم.»
گویی همه ي دنیا را بخشیدند به من. از زور خوشحالی نمی دانستم چکار کنم. بابام خنده اي کرد و به ام گفت:
«خدا برات رسوند.»
آقاي جباري گفت: «اول از همه هم دعاي کمیل رو یادش می دم، از
همین فردا هم شروع می کنیم.»
بابا گفت: «پس اگر ممکنه وقت کلاس رو بگذارین براي بعد از ظهرها.»
«اشکالی نداره، کلاس ما باشه براي بعدازظهر.»
خداحافظی کرد و از پیشمان رفت. به وقت کلاس فکر کردم و پرسیدم: «مگه صبحها می خوام چکار کنم؟»
گفت: «منتقلت می کنم به گروهان.»
«گروهان؟! گروهان دیگه چیه؟»
برام توضیح داد و گفت: «می خوام صبحها مثل یک مرد، اسلحه بگیري دستت و بري قاطی بسیجی ها آموزش
ببینی.»
صبح فردا با هم رفتیم اهواز. داد یکدست لباس بسیجی اندازه تنم دوختند. بس که ذوق زده شدم، از همان توي
خیاطی لباسها را پوشیدم. وقتی برگشتم به روستاي متروکه، بردم پیش آقاي محمدیان، فرمانده ي گروهان خیراالله.
به اش گفت: «این بچه ي ما از فردا، صبحها در اختیار شماست. می خوام همچین آموزشش بدي که به قول
خودمون عملیاتی بشه.»
همان روز یک اسلحه کلاش تحویل گرفتم. قدش، شاید سی، چهل سانت از خودم کوچکتر بود! اول کار، حملش
مشکل بود، کم کم ولی به اش عادت کردم و آسان شد برام.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef