#داستانک
📝خاورمیانه جای عجیبیاست.
🔰قسمت سوم(پایان)
دست برد به لالهی گوش سمت چپ.
پیشخدمت چای را روی میز گذاشت.
-امنیت سمیه خانم.
سمیه گوشواره را در کیفش انداخت. با دست گوشهایش را ماساژ داد.
-خیلی مسخرهاس عدنان. تو اصلا تا حالا ایران بودی؟ چی از امنیت ایران میدونی؟
-نه. به ایران سفر نکردم.
-پس حرف کلیشهای نزن. شعار نده.
-چیزیه که برای شما کلیشهای شده اما برای من آرزوئه. بابام مخالف حزب بعث بود اما تو جنگ ایران و عراق کشته شد. اونم در سال آخرش.سال هزارو نهصدو هشتادوهفت. من هنوز دوسالم بود. با شش تا خواهر و برادر دیگه. بزرگترین بچه سیزده ساله و کوچکترین سه ماهه بود. فکر کن مادرم چی کشید.😭
عموم سرپرستی ما رو به عهده گرفت. تا اینکه پای امریکا به عراق باز شد. درست تو بیست مارس دو هزار و سه، یعنی، یعنی فکر کنم سال هشتاد و یک شما. امریکاییها به بهانههای مختلف وارد عراق شدن. مهمترینش مثلا ایجاد امنیت بود. اما نتیجهاش چیشد. هزاران کشته، هزاران آواره. تخریب تمام زیربناها و ساختمانها و از همه بدتر، اونا باعث شدن، سرو کلهی القاعده هم پیدا بشه.
چشمان سمیه گرد شده بود. آب دهانش را قورت داد.
-این جنگ هم خانوادهی من رو کوچیکتر کرد. برادربزرگم و عموم هر دو کشته شدند.
سمیه با شوک عجیبی مدام تکرار میکرد:
-متاسفم عدنان. واقعا متاسفم.😔
-نه هنوز تموم نشده❗️میدونی ما چرا اینجاییم❓ نه جنگ با ایران، نه وجود آمریکاییها، داعش❗️
داعش سمیه‼️ اونها به پشت در خونههای ما رسیده بودند. دخترامون رو به کنیزی میبردند.
تو بازار میفروختن.میفهمی اینا رو⁉️
عدنان مشتش را روی میز کوبید. استکان کمر باریک چای بالا پرید.
-من! من خیلی خیلی متاسفم عدنان.
-ما با خانواده به ترکیه فرار کردیم. معنی فرار رو میفهمی؟
میبینی؟ ما از چی فرار کردیم تو از چی؟ الانم مردهای کشور تو، دارن مردم کشور من رو نجات میدن.
لعنت به من. لعنت!
خاورمیانه جای عجیبیه...جای غریبیه.
🌤خورشید بر ایاصوفیه میتابید. دریا آرام بود. عدنان و سمیه جایی وسط هیاهوی مردم نشسته بودند که زلزله بار دیگر استانبول را لرزاند.
🔚 پایان
✍ نویسنده : مریم حقگو
#تولیدی_کامل #داستان_کوتاه
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓