🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
#نگاه_خدا
#قسمت_هفتم
به سمت پاتوق همیشهگیمان رفتیم.
- خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی عاطی؟
-معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا!
- خیلی خوشحالم.
- اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم؟
- مگه میخوای بری بمیری اونجا؟
-لووووس
پاشو، پاشو بریم بهشت زهرا.
- هیچی باز این خانم دلش گرفت.
راه افتادم سمت بهشت زهرا.
اول سر خاک مامان فاطمه رفتیم .
عاطفه فاتحه خوند و طبق عادت همیشگی رفت گلزار شهدا، تا دلی سبک کند.
سرم را نزدیک سنگ بردم.
-سلام مامان جونم،حتما میدونی که قبول شدم، ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو میدیدم.
حرفام که تمام شد دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاید.
یه ربع بعد عاطفه با چشمای پف کرده و قرمز رسید.
- حاج خانم زیر پامون علف سبز شد، بیچاره اون شهید از دستت خسته شده.
عاطی: ببخشید بریم.
عاطفه من را به خانه رساند و رفت.
منم در اتاقم لباسم را عوض کردم.
به اشپزخانه رفتم تا چیزی برای شام محیا کنم.
تلفن زنگ زد.
بابا رضا بود.
- سلام بابا جون
-سلام سارا جان خوبی؟
- خیلی ممنون
-خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه.
- چشم بابا جون. دستت درد نکنه.
-تا ده دقیقه دیگه خونم
- باشه، خداحافظ.
" اخ جون ،غذا درست نمیکنم."
ده دقیقه بعد بابا در را باز کرد.
در دستش دو پیتزا بود. همراه دسته گلی مریم.
- وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه؟
-تو این خونه کی عاشق گل مریمه؟
- من من!
داخل یک گلدان آب ریختم، گل را گذاشتم داخلش، که بعد شام به اتاقم.
-سارا جان مبارکه قبول شدی.
- شما از کجا متوجه شدین؟
-حاج احمد زنگ زد گفت.
- بابا جون من خودمم امروز فهمیدم، اینقدر عاطفه هولم کرده بود، یادم رفت بهتون خبر بدم. ببخشید.
اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم.
ادامه دارد.
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓