دانشگاه حجاب
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_ششم بدون نگاه‌کردن به صفحه‌ی آیفون، گوشی را برداشتم. -هووووییی آدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان 💗نگاه خدا💗 به سمت پاتوق همیشه‌گی‌مان رفتیم. - خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی عاطی؟ -معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا! - خیلی خوشحالم. - اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم؟ - مگه میخوای بری بمیری اونجا؟ -لووووس پاشو، پاشو بریم بهشت زهرا. - هیچی باز این خانم دلش گرفت. راه افتادم سمت بهشت زهرا. اول سر خاک مامان فاطمه رفتیم . عاطفه فاتحه خوند و طبق عادت همیشگی رفت گلزار شهدا، تا دلی سبک کند. سرم را نزدیک سنگ بردم. -سلام مامان جونم،حتما میدونی که قبول شدم، ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو می‌دیدم. حرفام که تمام شد دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاید. یه ربع بعد عاطفه با چشمای پف کرده و قرمز رسید. - حاج خانم زیر پامون علف سبز شد، بیچاره اون شهید از دستت خسته شده. عاطی: ببخشید بریم. عاطفه من را به خانه رساند و رفت. منم در اتاقم لباسم را عوض کردم. به اشپزخانه رفتم تا چیزی برای شام محیا کنم. تلفن زنگ زد. بابا رضا بود. - سلام بابا جون -سلام سارا جان خوبی؟ - خیلی ممنون -خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه. - چشم بابا جون. دستت درد نکنه. -تا ده دقیقه دیگه خونم - باشه، خداحافظ. " اخ جون ،غذا درست نمیکنم." ده دقیقه بعد بابا در را باز کرد. در دستش دو پیتزا بود. همراه دسته گلی مریم. - وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه؟ -تو این خونه کی عاشق گل مریمه؟ - من من! داخل یک گلدان آب ریختم، گل را گذاشتم داخلش، که بعد شام به اتاقم. -سارا جان مبارکه قبول شدی. - شما از کجا متوجه شدین؟ -حاج احمد زنگ زد گفت. - بابا جون من خودمم امروز فهمیدم، اینقدر عاطفه هولم کرده بود، یادم رفت بهتون خبر بدم. ببخشید. اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم. ادامه دارد. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓