#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
روایت امیرحسین
با صدای موبایل از خواب بیدار شدم.
_ جانم؟
محمد:خواب بودی؟
_ اره.
محمد: امیر خواب بودییییییییییی؟
_ عه دیوونه چرا داد میزنی؟
محمد: خوب شد خوابت پرید. پسرررررررررره ی بی فکر خیر سرت خادمیا پاشو بیا دیگه.
_اه دوباره داد زد. داداش کر شدم. کجا بیام ؟
محمد: یه ذره بهت امید داشتم ولی فهمیدم در جهالت به سر میبردم.
_ داداش قشنگ ترور شخصیتی کردی. حالا بگو کجا؟
محمد: فکر کنم امشب پنجشنبس.
_ خب؟ ای وااااااااااااای خاک بر سرم. ساعت چنده؟
محمد :تو سرت. ساعت هشته. حاج آقا هم تشریف اوردن سراغتونو گرفتن. گفتم الان زنگ میزنم بهش. من برم بگم خواب بودی. یاعلی...
_ محمد داداش نوکرتم نگیاااا.
محمد: هیییین. دروغ بگم؟
_ عه کی گفت دروغ بگی؟ بگو داره میاد.
محمد: ببینم چی میشه حالا. یاعلی...
_ ازدست تو. یاعلی....
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه از مامان خداحافظی کنم و بگم که دارم میرم. ای وای به پرنیان نگفتم حاضر بشه.
_ ابجی. ابجی. کجایی؟
مامان از تو آشپزخونه جواب داد
مامان: تنبل شدیا مادر. پرنیان با ریحانه رفت.
_ فدات شم مامان چرا منو صدا نکردید خب؟
مامان: والا دیشب که تا صبح بیدار بودی گفتم بزارم بخوابی.
_ ممنون. من رفتم. یاعلی...
_ علی به همراهت مادر.
خداروشکر هئیت ( یعنی خونه قبلی حاج قاسم که الان شده بود حسینیه ) سر کوچه بود و بدون ماشین هم میشد رفت. درو که باز کردم همزمان بابا رسید جلوی در.
بابا: سلام بابا جان. کجا به سلامتی؟
_ سسلام بابا. هیئت.
بابا: سلام برسون . خداحافظ
_سلامت باشید. چشم. خداحافظ.
خداروشکر بابا مجبورمون نمیکرد که اعتقاداتمون رو تغییر بدیم مثلا نمیگفت هئیت رفتنمون ممنوعه ، فقط راهنمایی میکرد و الان هم
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓