دانشگاه حجاب 🇮🇷
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 60 ستاره سهیل مینو از شنیدن این خبر، خیلی ستاره را تحسین کرد و به او گفت که آمادگی کا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 61 ستاره سهیل اولین‌بار بود که کیان چنین درخواستی از او داشت. چندبار پیام را خواند. -کاش یه عکس بدون روسری از خودت برام می‌فرستادی! ممکنه خانمی؟ داشت حالش بهم می‌خورد. "با خودش چی فکر کرده، که همچین حرفی می‌زنه؟" رگی از پشت گردنش تیر کشید و دردی را به چشمانش تزریق کرد. چند بار خواست تایپ کند، که درباره من چی فکر کردی؟ حرف دهنتو بفهم، اصلا تو چه‌کاره‌ای؟ اما وقتی نگاهش به پیام خودش افتاد، صورتش داغ شد. قطرات عرق روی پیشانی‌اش، راهشان را به موهای جلوی صورتش باز کرده بودند. از زیر پتو بیرون آمد. پنجره اتاق را باز کرد. هوای خنک بیرون، که به قطرات عرق صورتش خورد، در وجودش لرزشی را ایجاد کرد. از درون می‌سوخت و از بیرون لرز گرفته بود، مثل لیوان یخی که درونش آب جوش بریزند، در حال ترک خوردن بود. دوباره سراغ گوشی‌اش رفت. هنوز کیان آن‌لاین بود و شاید منتظر عکس. نگاهی به نوشته‌اش انداخت "چشم آقای من" و نگاهی به خواسته کیان. گوشی را روی تخت پرت کرد، سراغ آینه‌اش رفت. نگاهی به خودش انداخت. موهای موج‌دار جلوی صورتش، در قاب گل‌سرخ، زیبایی‌اش را دوبرابر کرده بود. چیزی در درونش به حرف آمد،" یک‌وجب روسری این‌طرف‌تر، یا اون طرف‌تر چه‌ فرقی می‌کنه." سرش را کمی تکان داد، تا شاید افکار آشفته‌اش روی زمین بریزد. تصمیم گرفت جوابش را ندهد. گوشی را خاموش و از خودش دور کرد. اما خوابش نمی‌آمد. فکرش حسابی درگیر بود. نگاهش به کتابی که از فرشته گرفته بود افتاد. اسم کتاب، با جلد روزنامه پوشانده شده بود. صفحه اولش را باز کرد." دالان بهشت" اسم کتاب بنظرش آشنا آمد. اما یادش نیامد که کجا اسمش را شنیده. ورق زد. "هر هوایی که نپخت، یا به فراقی نسوخت... آخر عمر از جهان چون برود، خام رفت." چقدر این شعر و اسم کتاب به دلش نشست. ولی مدام خواسته کیان جلوی چشمش ظاهر می‌شد. دوباره تمرکز کرد. قسمتی از کتاب را باز کرد: با حالت قهر به سمت در رفتم و رویم را برگرداندم و جدی گفتم: «با اینکه علت اجبارت رو نمی‌دونم...»..... چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم می‌کرد و فکر می‌کرد واقعا قهر کرده‌ام... بعد مثل بچه‌های تُخس با صدای بلند و خنده گفتم: -ولی خداروشکر که مجبور شدی! محمد نیم‌خیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم. من شاخه‌ی ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد، شکل می‌گرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین می‌شد. غافل از این‌که زندگیِ پیچک وقتی به چیزی آویخت، جدای آن امکان‌پذیر نیست و اصلا حیات پیچک یعنی آویختن!! از داستانش خوشش آمد. کمی به عقب برگشت. متوجه شد که شخصیت اصلی داستان مهناز است و با محمد ازدواج کرده. کم‌کم چشمانش گرم شد؛ هرچه تلاش کرد که صفحه را به پایان برساند، ولی انگار تلاشش بی‌فایده بود و قدرت خواب بر چشمانش غلبه کرد. درحال آماده شدن و رفتن به دانشگاه بود. مقنعه‌اش را که پوشید، آینه کوچکش را از کیفش بیرون آورد. موهایش را مرتب کرد. سفیدی صورتش در قاب رزهای‌ سرخ چند برابر شده بود. داشت به تصویر خودش در آینه نگاه می‌کرد، که آینه از دستش کشیده شد. از شدت کشش، روی تخت افتاد. روبه‌رویش را نگاه کرد؛ باورش نمی‌شد که پدرش روی صندلی نشسته بود. درست مثل همان عکسی که عمو در اتاقش نگه می‌دارد. با همان لباس سبز پاسداری‌اش. به لکنت افتاده بود. می‌خواست بگوید، بابا! مثل بچه‌هایی که تازه به حرف افتاده باشند، تمام تلاشش را کرد، اما غیر از تلفظ محکم حرف"ب" چیزی از دهانش خارج نشد. انگار پدرش افکارش را می‌خواند، شرمنده شد. نگاه محکم و قاطع پدر، مثل شعله‌ای بود، که داشت او را لحظه به لحظه ذوب می‌کرد. از روی صندلی بلند شد، همزمان با بلند شدنش، آینه از روی پایش افتاد و دونیم شد. به طرف در اتاق رفت. قبل از این‌که بیرون رود، نگاه کوتاهی به ستاره انداخت، انگار که به وسایل اتاق نگاه کرده باشد. در را که باز کرد، زبان ستاره باز شد. فریاد زد: «بابااااااا» ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓