دانشگاه حجاب 🇮🇷
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 174 چشمانش را که به سنگینی دو گوی سرخ آتشین شده بود، باز کرد. تند تند پلک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 175 ستار سهیل با لرزش زیادی، پلک زد و چشم باز کرد. به سقف شیاردار بالای سرش خیره شد. می‌ترسید سرش را بچرخاند. فقط تیله‌های قهوه‌ای براق چشمانش را کمی حرکت داد. و رد لوله‌ شفاف بالای سرش را گرفت و به دست باندپیچی شده‌اش رسید. پشت سِرم خانم چادری، صاف ایستاده بود. بادیدن درجه روی سرآستینش، سرش را برگرداند و چشمانش را بست. با آرامبخشی که توی سرمش تزریق می‌شد، آرام‌تر شده بود. روز سوم حال بهتری داشت ولی بی‌سروصدا اشک می‌ریخت. به دستش که از زیر باند سفید نبض می‌زد، نگاه کرد. تمام داد و فریادی که در دلش غوغا می‌کرد، تبدیل به قطرات اشک سبکی شده بود که روی گونه‌هایش می‌چکید. تختش از دو طرف با پرده سبزی از تخت‌های کناری جدا می‌شد. پرستار خانم، پرده سبز دور تخت را کنار زد و کنارش ایستاد. تبش را اندازه گرفت و توی برگه مشخصات بیمار نوشت. فشارش را گرفت و دوباره نوشت. سرمش را قطع کرد و برانول را از توی دستش بیرون کشید. رو کرد به خانم چادری. -مرخصه. و رفت. با رفتن پرستار تمام تلاشش را کرد که بپرسد. -خانم... من اینجا چکار می‌کنم... خانم عموم کجاست؟ سرباز خانم نگاه جدی‌اش به رو رو بود و هیچ واکنشی نداد. -خانم... با شمام... گوشی خانم زنگ خورد و ستاره شنید. -بله... چشم قربان. نمی‌دانست خانم به چیزی چشم گفته بود. دو خانم سرباز دیگر با کنار زدن پرده سبز کنارش آمدند و قبل از آنکه بفهمد چه می‌کنند، جلوی چشمانش دنیا تاریک شد. -دارین چه‌کار مي‌کنين؟... ولم کنین.... شروع کرد به دست و پا زدن، ولی زورش به آن‌ خانم‌ها نمی‌رسید، با آن تن ضعیفش. به پایش دمپایی پوشیدند او را از تخت پایین آوردند. -من نمی‌خوام جایی برم... دکتر... اینا دارن... منو می‌برن... پرستار... بگین عموم بیاد... دستش چنان تیر کشید که صدایش را برید. از درد لبش را مدام می‌گزید. سرش را با بی‌قراری به اطراف می‌چرخاند. پاهایش را روی زمین می‌کشید، توان راه رفتن نداشت. کمی که رفتند، متوقف شدند. دوباره سرش را مثل جغدی می‌چرخاند. -چرا وایستادین؟... می‌خواین با من چکار کنین؟ نبض دو طرف شقیقه‌اش هم می‌زد. رگی در سرش مثل پمپ، پر می‌شد و خالی. نبض روی زخمش، از قلبش هم بیشتر می‌زد. صدای قرقرِ چرخی از دور به گوشش رسید، داشت به او نزدیک‌تر می‌شد. بازوی خانم سمت راستش را گرفت. -نجاتم بدین... تو رو خدا... صدای قرقر تا نزدیکی‌‌اش آمد و متوقف شد. -بشین. آب دهانش را قورت داد. دستش را در هوا تکان داد. به چیزی سرد و فلزی خورد. به کمک سربازها روی ویلچر نشست. ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓