دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت22 خب دیگه... الوعده وفا سر 20 تا سخنرانیم تموم شد اونایی
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت23 با تموم شدن کلاس زودی به داخل محوطه دانشگاه اومدم چه قدر قدم زدن توی هوای آزاد مزه میده.. وقتش بود ریه هام رو با این هوا خفه کنم! توی حال و هوای خودم بودم که سر و کله الناز و فائزه مثل اجل معلق پیدا شد. - پخخخخخ... درست میبینم؟! تو اینجا چه کار میکنی؟! اگه قبل اینکه الناز دهن واکنه نمیدیدمش قبض روح میشدم! بهترین حرفی که تو اون لحظه به ذهنم رسید همین بود.. - کوفت! درد بگیری راحت شم از دستت! مثل روح میمونین شما دو تا! نصف جون شدم کی اومدین اصلا! لالمونی گرفته بودن... فائزه غش غش میخندید! الناز هم که انگاری دلقک دیده! با تمام احترام باید بگم گیر دو تا اسکُل افتاده بودم! حرصم رو توی کلمات گنجوندم و گفتم: از کی تا حالا پخخخ جای سلام رو گرفته! انگاری تخم بلدرچین بهشون دادم... بالاخره زبون باز کردن... فائزه گفت: - سلام... ببخشید.. ایده الناز بود. الناز هم سعی کرد خندش رو کم کنه تا کمش نکردم.. اونم سلامی کرد و جوابشون رو دادم... - کی میخواین شما دو تا بزرگ بشین نمیدونم! عین بچه ها میمونین! فائزه با نیش باز گفت: - خیلخب حالا... ما بچه... تو مامان بزرگ! سخت نگیر.. ترس واسه سکسکه خوبه! الناز حرفش رو ادامه داد.. نگفتی..؟ اینجا چه کار میکنی؟ از دست این دو تا آخرش دیوونه میشم! - دارم برات حالا... که پس واسه سکسکه خوبه دیگه.. باشه.. رو کردم سمت الناز... - چته اول صبحی! اینجا نباشم کجا باشم! روز درسی بود اومدم دانشگاه دیگه! الناز دستش رو گذاشت روی شونم و لبخندش کمرنگ تر شد و آروم و جدی پرسید.. - مشکلی پیش اومده هانیه؟! با ما راحت باش! آخه تو الان نباید اینجا باشی! ✍ مجتبی مختاری 🆔 نظرات درباره رمان @mokhtari355👈 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓