🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 85 👇
ساعت هشت صبح بیدار شدم.
نفهمیدم دیشب اصلا کی و چه طور خوابم برد
تا دیروقت با زهرا چت میکردم و توی اینترنت پرسه میزدم..
دوست داشتم بازم بخوابم.
انگاری تازه از دو ماراتن برگشته بودم.
فکر و ذهن و بدنم گروه سرود تشکیل داده بودن و همگی یکصدا خواب رو صدا میزدن..
ولی وقت خواب نبود. باید تا ساعت 9 خوابگاه میبودم.
میخواستم امروز رو با بچه ها همراه باشم تا کمی از فکر مشغولیم کم بشه.
به سبک راه رفتن پنگوئن خودم رو تا آشپزخونه رسوندم.
آبی به دست و صورتم زدم و بعد یه صبحونه مختصر به اتاقم برگشتم.
داشتم آماده میشدم که زنگ گوشیم به صدا در اومد.
اه... لعنتی...
کاش هیچوقت این تلفن به صدا در نمیومد.
یعنی یه ذره دل و دماغ داشتم که اونم به باد رفت!
الان دیگه نه دل دارم نه دماغ!
با شنیدن خبر روی تخت ولو شدم.
نمیدونم من زیادی احساسی ام یا روالش همینه!
اون از دیشب که تا دیر وقت توی اینترنت در موردش میخوندم و خدا خدا میکردم که زودتر خوب بشه و طفلی کاریش نشه.
اینم از الان که با شنیدن خبر فوتش پاهام جونش رو خالی کرد و چشمام اشکاش رو سرازیر.
انگار برادر خودم رو از دست داده بودم.
روی تخت دراز کشیدم.
حوصله هیچکی حتی خودمم نداشتم تا چه برسه به گشت و گذار.
بعدا متوجه شدم بقیه هم جایی نرفتن و برنامه صبح روز سوم کنسل شده.
البته نه به خاطر احساس همدردی. بلکه مشکل دیگه ای بوده که نمیدونم چی!
صدای موزیک رو تا ته زیاد کردم تا صدای درونم رو نشنوم.
ولی فایده نداشت. چون صدای اون بلند تر بود!
حرارت درونم برای بی صبری کافی بود.
صدای موزیک رو کم کردم و سراغ اینترنت رفتم.
محمد....
یه طلبه ساده که توی این مملکت هیچ کاره ای نبود.
سه تا بچه قد و نیم قد داشت.
با یه خونه اجاره ای.
خدا وکیلی اصلا توی کارم نیست که الکی از کسی دفاع کنم.
ولی آدم ها رو بر اساس لباسشون تفکیک و قضاوت نمیکنم.
که بگم آاای پس چون شیخه پس لابد چاه نفت توی جیبشه!
این یکی واقعا چاه نفت توی جیبش نبود!
که اگر بود توی عصر تکنولوزی یه پیکان قراضه سوار نمیشد.!
بیشتر از این دیگه در موردش صحبت نمیکنم.
نمیخوام از موضوع اصلی داستان منحرف بشم.
تا همینجاش هم چون یکی از 14 نفر بود ازش گفتم.
اینی که میخونین مستند داستانی هست.
لااقل در مورد این طلبه تخیل مخیلی در کار نیست.
دوست داشتین یه سرچی توی اینترنت بزنید.
تا بیشتر در مورد محمد دستگیرتون بشه.
به قول معلم ادبیاتمون اگر اطاله کلام شد عذرخواهم.
✍️ مجتبی مختاری
🆔 نظرات رمان 👈
@mokhtari355
═ೋ❅📚❅ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872