زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل هفتم
قسمت3⃣3⃣1⃣
((چشم همین الان می روم .این قدر دادوقال نکن.))☺️
و هنوز حرفش تمام نشده یک خمپاره در صدمتری او به زمین می خورد.کنار یک تیربار و چندنفر از بچه های رزمنده تکه تکه می شوند.
#همت می دود بالای سر آن ها و از آن چه می بیند ، به هم می ریزد.😔😢
بچه هایی که تا همین چند لحظه پیش دوروبرش می دویدند، اسلحه به دست مقابل دشمن از کشور وانقلاب خود دفاع می کردند ، حالا تکه تکه شده اند.دست شان گوشه ای ، پای شان گوشه ی دیگری افتاده،بدن شان از هم پاشیده .طوری که نمی شود نگاه شان کرد.
#همت سر بر می گرداند . آه می کشد و ناخواسته اشک می ریزد.
#امیرحسین محمدی دوباره داد میزند:😡😱
((دیدی حالا؟برو دیگه!))😭
هنوز هم وایستاده ، مرا نگاه می کند.😢
#حاج همت سوار ماشین می شود و می رود ولی تا آخرین لحظه هی بر میگردد و به بسیجی ها نگاه می کند ....😭
بعدازظهر همان روز
#حاج همت وقتی برادرش ولی الله را در قرارگاه نصر میبیند،با خوشحالی او را بغل میکند و می بوسد.
چی شده دادا؟😢
#حاج همت می گوید :پشت بیسیم به من گفتند که تو شهید شده ای. وقتی زنده دیدمت ، خوشحال شدم.😢
ولی الله می گوید:می خوای برم شهید بشم....😢
#حاج همت به قدوبالای او نگاه می کند و می گوید:
حالاحالاها این بچه بسیجی ها لازمت دارند!...
#حاج همت لبخند می زند و به سمت
#حاج احمد که کمی آن طرف تر کنار
#محمود شهبازی و چند نفر دیگر مشغول حرف زدن است می رود....👌
#حاج همت رو به یک نفر بسیجی که در گوشه ای ماتم زده نشسته است می گوید:👌
ادامه دارد...🌹
ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f