داستان اول
#مسابقه_داستاننویسی
نام داستان: شلیک هولکی
نویسنده: زهرا غفاری
فرمانده نگاهی به سرتاپایم انداخت وبا لبخند گفت: چن سالته؟
بهت نمیاد بیشتراز چهارده، پونزده سال داشته باشی.
سرم را بالا گرفتم وبه صورتش که در میان ریش انبوه وسیاهی پنهان شده بود، نگاه کردم.
خمپاره ای وینگگگگ ، ناله زنان کمی بالاتراز جایی که ایستاده بودیم، منفجر شد. گرد وخاک عظیمی به پا شد وفرمانده سریع دست پشت کمرم انداخت ودوتایی روی خاکریز پهن شدیم . صدای یا حسین فرمانده در هیاهوی انفجار حل شد ومحکم مرا توی بغلش گرفت… چند لحظه گذشت . چند تا از بچه های رزمنده ناله کنان بر زمین افتادند. بازوی فرمانده روی صورتم بود واطرافم را نمی دیدم .
صدای یا زهرا ویا زینب بچه ها فضا را پر کرده بود.
دست فرمانده رو محکم کنار زدم وتر وفرز ایستادم. فرمانده بلافاصله بلند شد و هلم داد روی خاکریز وکنارم نشست و عصبانی گفت: وقتی می گم بچه ای هستی دیگه، برای چی بلند می شی؟ خمپاره ی اول که میاد ممکنه دومی هم بیاد
سر تا پایمان خاک آلود بود. هر کس به سمتی می دوید .چند تا از بچه ها زخمی شده وناله وفریاد می کردند. فرمانده به چند تا از رزمنده ها دستوراتی داد وروبه من کرد وبرای خودش غر زد: من نمی دونم چرا این بچه هارو می فرسن خط
رو ی شیب خاکریز با احتیاط نشستم وگفتم: آقا به خدا من بچه نیستم ،فقط قدم کوتاهه، هفده سالمه
فرمانده به اطراف نگاهی کرد ودوباره دستوراتی داد ودر حالیکه به من نگاه نمی کرد گفت : چه فرق می کنه ؟ بازم بچه ای …ملتمسانه به ریش خاک آلودش نگاه کردم و نالیدم : به خدا راس می گم آبان که بیاد میرم تو هفده سال. نگاه به قد وهیکلم نکنین زرنگم.
فرمانده نگاه به لباسم کرد که روی تنم زار می زد.خندا ای کرد وگفت:
_خیلی خب پاشو برو پشت اون دستگاه
وبه بالای تپه ی کم ارتفاع اشاره کرد: این ار پی جی زنه ؟
برو پشتش بشین می گم حسینم بیاد کنارت . باید اونور خاکریز رو داشته باشی خوشحال از جا بلند شدم. گرمای شهریور ماه هنوز توی تن مهر بود. پلاکم را از بچه های مسئول گرفتم وباخنده توی گردنم انداختم وبه مسخره روبه حسین گفتم: به ننم قول دادم افقی برنگردم. حسین چشمان کهربایی اش را به صورتم دوخت وگفت : خوب کاری کردی .بچه ی کجایی؟
از خاکریز بالا رفتم . پشت دستگاه قرار گرفتم .سن وسال حسین خیلی بیشتراز من بود. تفنگم را کنار گذاشتم وگفتم : کوچیک شما ، سعید محمدی ،شیرازی ام . حسین نگاهی به پشت تپه انداخت. و گفت : نفربرای دشمن دارن میان. سرم را بالاتراز تپه بردم که آن سوی خط را ببینم . چند تا تانک جنگی به ردیف به سمتمان می آمدند.فشنگی ناله کنان از کنار صورتم رد شد . حسین با فریاد دستم را کشید . روی شیب خاکریز ولو شدم . فریاد حسین توی گوشم پیچید : اینجوری به ننت قول میدی؟ …خیلی ترسیده بودم. صورتم روی خاک بود. سرم را بالا گرفتم وبه صورت گرد وخاکی حسین نگاه کردم . حسین شانه اش را زیر دسته ی بزرگ ومحکم دستگاه گداشت وشرمنده گفت: ببخش، خیلی بچه هستی، حیفه زود بری .
وبا صدای بلندی گفت: فعلا فقط نگاه کن.
به همه ی آرپی چی زن هایی که پشت سرهم ودر فواصل مناسب در امتداد بلندترین نقطه ی تپه ها مستقر شده بود نگاه کردم. همزمان همه در حال شلیک بودند. قرار بود همه ی تانک هایی که لوله های بلند وبزرگ شان را سمت خاک ما گرفته بودند، وآرام آرام به ما نزدیک می شدند را، منهدم کنیم. حسین تیری شلیک کرد وخودش به سمت عقب متمایل شد.و فریادش را در میان امواج صدا وانفجار به زور شنیدم: به من نگاه کن ،نه اونورا رو. به خودم آمدم. شش دانگ حواسم را دادم به حسین .خیلی دلم می خواست ببینم آن سمت تپه چه می گذرد. آرپیجی زن ها تند وتند شلیک می کردند. خاک وخون به پا بود.انفجار پشت انفجار. از سرو صدا وفریاد الله اکبر بچه ها می فهمیدم که ماشین های عراقی ها را منفجر کرده اند. یک دفعه تیری از سمت دشمن شلیک شد.من که نفهمیدم چه شد. صدای انفجاری با فریاد یا ابالفضل حسین در هم آمیخت. در میان دود وآتش وگردوخاکی که بلند شد فقط پرتاب شدن حسین را دیدم که پایین خاکریز افتاد. پشت دستگاه قرار گرفتم . بی اختیار اشک می ریختم . چند باری که حسین شلیک کرد، دیدم . شانه ام را زیر پایه ی محکم آن گذاشتم .درست مثل حسین. رزمنده ای به سمتم آمد ودر آن هیاهو کنارم قرار گرفت. ایستادم .حالا دیگر کاملا آن سمت تپه را می دیدم. نفربر از روبرو می آمد.رزمنده ای که به کمکم آمده بود داد زد: بزن …شلیک کن. هول شده بودم .- د زودباش الان می زننت زودباش…ماشه رو فشار بده درست نشونه بگیر.برادر رزمنده از بس هولم کرد، از ترسم نه فاصله را تنظیم کردم نه جهت را فقط شلیک کردم ومحکم به عقب پرتاب شدم. وروی زمین افتادم . ندیدم چه شد. برادر رزمنده به سرعت رفت پشت دستگاه و با احتیاط آن سمت را نگاه کرد وفریاد زد:الله اکبر…الله اکبر….آفرین زدیش…زدیش…بقیه دارن عقب نشینی می کنن.
👇👇