. با همان صدای شیرین ودلنشینش عشق را در تک تک سلول هایم تزریق کرد: اشکال نداره ،میرم همون مدرسه ای که بهم دادین. بدن سست وبی حالم را تکانی دادم. آقای محمودی از جایش بلند شد و گفت: من رفتم مسعود، کاری نداری؟ بی حال تر ازآن بودم که به احترامش بلند شوم. او هم حالم را می فهمید.. از اتاق که بیرون رفت ؛ خانم اسدی هم خداحافظی کوتاهی کرد.به سمت در اتاق به راه افتاد.نگاهم پشت سرش بود. تا آمد از اتاق خارج شود؛ درست روبروی مامان که تازه به در رسیده بود قرار گرفت. چند لحظه به سکوت گذشت ویک دفعه دیدم هردو شادمان ومتعجب یک دیگر را درآغوش کشیدند.  _ واای عزیزم  دختر قشنگم! …کجا بودی؟چقدر عوض شدی. مامانت  بهم، گفته بود درس می خونی  مات ومبهوت حرکاتشان بودم.  دو دقیقه بعد خانم اسدی بی خبر از همه جا، خداحافظی کرد و وارد راهرو شد. مامان روبه من از همان جا  پرسید: همین بود؟ این که دختر روضه خون محل خودمونه…این مرضیه خانم بود . از اسمش هم نفهمیدی. مامان در حالیکه به بیرون نگاه می کردگفت : چقدر تو گیجی بچه…چه جوری پشت ا ون میز نشستی؟  واقعیتش خودم هم نفهمیدم، نشناختن ...دختر... روضه خوان محله ی ما چه ربطی به پشت میز نشستن من داشت؟ خنده ام گرفت. مامان بلافاصله به دنبال خانم اسدی از اتاق خارج شد. از جا بلند شدم . کتم را برداشتم. کیفم را به دست گرفتم. ابلاغ جدید ی را که همان موقع برای خانم اسدی نوشته بودم را از روی میزم چنگ زدم و شتابان از اتاق خارج شدم وتوی راهرو دنبال سرشان به راه افتادم… . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا حرفه‌داستان است @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹