. با همان صدای شیرین ودلنشینش عشق را در تک تک سلول هایم تزریق کرد: اشکال نداره ،میرم همون مدرسه ای که بهم دادین. بدن سست وبی حالم را تکانی دادم.
آقای محمودی از جایش بلند شد و گفت: من رفتم مسعود، کاری نداری؟
بی حال تر ازآن بودم که به احترامش بلند شوم. او هم حالم را می فهمید.. از اتاق که بیرون رفت ؛ خانم اسدی هم خداحافظی کوتاهی کرد.به سمت در اتاق به راه افتاد.نگاهم پشت سرش بود.
تا آمد از اتاق خارج شود؛ درست روبروی مامان که تازه به در رسیده بود قرار گرفت. چند لحظه به سکوت گذشت ویک دفعه دیدم هردو شادمان ومتعجب یک دیگر را درآغوش کشیدند.
_ واای عزیزم دختر قشنگم! …کجا بودی؟چقدر عوض شدی. مامانت بهم، گفته بود درس می خونی
مات ومبهوت حرکاتشان بودم.
دو دقیقه بعد خانم اسدی بی خبر از همه جا، خداحافظی کرد و وارد راهرو شد. مامان روبه من از همان جا پرسید: همین بود؟ این که دختر روضه خون محل خودمونه…این مرضیه خانم بود . از اسمش هم نفهمیدی. مامان در حالیکه به بیرون نگاه می کردگفت : چقدر تو گیجی بچه…چه جوری پشت ا ون میز نشستی؟ واقعیتش خودم هم نفهمیدم، نشناختن ...دختر... روضه خوان محله ی ما چه ربطی به پشت میز نشستن من داشت؟ خنده ام گرفت.
مامان بلافاصله به دنبال خانم اسدی از اتاق خارج شد.
از جا بلند شدم . کتم را برداشتم. کیفم را به دست گرفتم. ابلاغ جدید ی را که همان موقع برای خانم اسدی نوشته بودم را از روی میزم چنگ زدم و شتابان از اتاق خارج شدم وتوی راهرو دنبال سرشان به راه افتادم…
.
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اینجا حرفهداستان است
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
داستان سوم 🕯الهام نویسنده: محبوبه میرزایی سعید آرام و خسته از دیوار شیشه ایicu به او خیره شده بو
ادامه
در جایش میخکوب شد نمی توانست آنچه که می بیند باور کند.
شمع وجود الهام آرام خاموش شده بود و سعید هم چون پروانه بال سوخته نای حرکت نداشت.
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
و تو هر کلمه ای که میگفتی قند در دلم آب میشد.تصمیم گرفتنم به خاطر تو به خاطر اثبات علاقه ام به تو شبیهت شوم. وای زینب من. زینب امام رضایی من.
*سلام زینب جان.
#سلام عزیزم. نگاه کن نگاه کن. همش دو ماه از دوستی مون گذشته ها. نگاه کن چه خوش تیپ شدی . چادرشو نگاه کن. قاب روسریشو نگاه کن .مُردم برات عسل خانوووم.
*زینب نمیدونی چه دو ماه سختی بود .نصف مهمونی ها رو نرفتم. دوستام میگفتن تو با ما نیا بیرون. دادشم تیکه مینداخت. البته مامانم میزد تو دهنش دیگه ساکت شد. مامانم داره پر میکشه برام. میگه ازت راضیم. چه حس خوبی داره. اصلا قبل این به فکرم نرسید یه بار امتحانی چادر بپوشم ببینم چه جوریه.
#مبارک باشه. سختی هاشم به جون خریدی میدونم. ولی عزیزم اون تیپت هم سختی های خودشو داشت.
*آره راست میگی. چشم بود که میخواستن منو بخورن. آدمای هیز. این تیپم بهتره. سختی هاش کم تره حداقل. زینب شبیه هم شدیما. حتی روسری هامون. خیلی خوشحالم
#منم خوشحالم رفیق
*زینب میدونی چقد دوست دارم.
#منم عسل خانوم. رفیق خوبم.
*خب چیکار کنیم؟
#بریم کربلا
*هان؟ کربلا؟ یهویی ؟
#آره خب یهویی. دوستای خوب اینجورین. با هم میرن سفر مخصوصا کربلا.
*زینب آخه ... یه کم میترسم
#از چی
*نمیدونم . من تاحالا کربلا نرفتم. کلا تو عمرم یه بار مشهد رفتم. برم اونجا چیکار کنم؟ چی بگم؟ به قول مسئول مشهدمون اگه حقشو ادا نکنم چی؟ اگه ...
#عسل جانم . دستتو بده من. آروم باش . اینایی که میگی خوبه. ولی ما داریم میریم کربلا. اصلا نیازی نیست انقدر سخت بگیری. فقط بریم همین. اونجا خودشون میدونن با دلت چیکار کنن. فقط باید بریم.
*زینب خودتم میدونی الکی گفتم دوست دارم. دوست داشتن چیه، من عاشقتم. باشه به خاطر تو میام. حالا باید چیکار کنیم؟
#باید بریم. فقط خودمونو برسونیم کربلا. کارهاتو انجام بده که من یه کاروان مسافرتی خوب سراغ دارم.
*باشه من بلیط هواپیما میگیرم
#نه عزیزم خود کاروان میگیره نیازی نیست ...
تو را در آغوش گرفتم و به سفرمان فکر کردم. هیچ وقت نگفتم ولی میخواستم در کربلا دعا کنم بیشتر از این که هست عاشقت شوم. برای اینکه این دوستی تداوم بیشتری داشته باشد.
چه سفر عجیبی بود. بدجور با دلم بازی کرد جناب آقای امام حسین جانم. منی که میخواستم بیشتر عاشق تو بشم و تو بشی همه ی زندگیم، دیگه از فکرت بیرون اومدم.
زینب عزیزم ، اگر تو تا اون لحظه بیشتر دلم رو اشغال کرده بودی، امام حسین تمام دلم را برای خود کرد. تو دوست همیشگی من هستی تا آخر عمر. ولی دیگه من فقط یک عشق دارم. حضرت حسین فرزند مولایمان علی
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
قرار شد یک ماه دیگر همزمان با تولد امیر جشن عقد و عروسی مفصلی به پا شود روز جشن بود همه چیز در عالیترین شکل ممکن به راه بود . حیاط گلکاری و ریسههای رنگی چراغی که سرتاسر کوچه به پا شده بودند، بوی دود اسفندی که فضا را بیشتر درگیر کرده بود.مهمانهایی که با لباسهای رنگارنگ و شادی متبلور در صورتشان منتظر عروس و داماد بودند ،گوسفند بیچارهای که لب حوض مشغول خوردن آخرین غذایش کاهوی سبز و تازهای بود، دخترکان کوچکی که با لباسهای عروس مجلس را زیباتر کرده بودند یک جشن کامل را نمایان میکرد. صدای بوق زدنهای متوالی آمدن عروس و داماد را خبر میداد میهمانها با دست و جیغ و کل کشیدن میزبان مریم و امیر بودند، در ماشین شاسی بلند مشکی که با گلهای رز قرمز گلکاری شده بود باز شد.
کفشهای سفید و مریم با آن وقار خاصی که داشت آرام روی زمین گذاشته شد در حالی که دست راستش دسته گل قرمز رز قرمز بود و دست دیگرش دامن لباسش را جمع میکرد که زیر پایش گیر نکند.آرام آرام با متانت تمام قدم برمیداشت لباس سفید پفدار با شنل سفید بلند که فقط کمی از صورتش معلوم بود و امیر که با کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز با آن هیکل ورزشکاری و ساعت نقرهای کله گندهای که دستش کرده بود خیلی توی چشم بودند. همه مات و مبهوت این همه زیبایی شده بودند ،پچ پچها شنیده میشد چقدر به هم می آیند. به جایگاه که رفتند شنل که برداشته شد و توری را که امیر بالا زد تازه زیبایی سر چندان مریم نمایان شد، صورت زیبا و دستان بلورین با آن موهای طلایی نیمه افشان و تاج زیبای نقرهای چشمان رنگی که بیشتر از هر چیزی توی چشم بود دلها را مجذوب خودش کرده بود.رقص گردنبند طلاسفیدروی گردن مریم نگاهها را میخکوب خودش کرده بود. انگار هیچ چشمی دوست نداشت از مریم و امیر برداشته شود دستان مریم و امیر که محکم قفل هم شده بودند به عهد پایبندی میبستند دیدنی بود خطبه عقد جاری شده بود و حالا امیر با یک دل سیر میتوانست مریم را تماشا کند. امیر آرام دستان مریم را بالا آورد و بوسید و چیزی در گوشه زمزمه کرد با لب خوانی میشد فهمید که میگفت:« عاشقتم تا ابد مال خودمی». دیدن این همه دلدادگی و زیبایی به هر کسی حس خوبی را منتقل میکرد .عروسی تمام شد و مهمانها رفتند. فردا صبح خروس خان مریم و امیر راهی شمال شدند برای ماه عسل اما فقط ۳ ساعت از بدرقهشان گذشته بود که صدای جیغ عمه ملوک همه را به اتاقی که تلفن آنجا بود کشاند. عمه ملوک بیهوش نقش زمین شده بود پدر امیر گوشی را برداشت همه چیز غیر منتظره و باورنکردنی بود. تلفن از بیمارستانی در تهران بود، مریم و امیر طی یک تصادف که در اثر بیاحتیاطی یک راننده تریلی رخ داده بود به بیمارستان منتقل شده بودند. وقتی به تهران رفتن مریم در کمال ناباوری قطع نخاع شده بود، آن همه زیبایی در یک چشم به هم زدن گویی به فنا رفته بود. صورت زخمی و و باندپیچی مریم و دست و پای آتل بسته امیر و سر شکسته ،آن همه خوشی را به ناخوشی تبدیل کرده بود. عمه تمام امیدش ناامید شده بود مریم که سر تا پایش غم میبارید فقط اشک میریخت و دختری را میدید که دیشب با آنقدر رعنا و زیبایی همچون طاووس چشم همه را به خود خیره کرده بود حالا همچون تکه گوشت روی تخت افتاده بود. چند روزی گذشت و مرخص شدند. هر کس خانه پدری خودش رفت تا حالش خوب شود ،مریم سمن بکل انگار لال شده بود، هنوز شوکه بود آن آرزوهای باد رفته غم کمی نبود. دوره نقاهت طی شد باید با واقعیت روبرو میشد هر چیزی ممکن بود ،حتی به هم خوردن رابطهاش با امیر چیز دور از انتظاری نبود. یک زن برای خانهداری و بچهداری با چنین وضعی خیلی سخت بود. عمه که آرزوی دیدن نوه را داشت و خوشبختی فرزند با سماجت و امیر و مریم اصرار میکرد که هنوز اتفاقی نیفتاده و باید از هم جدا شوید اما امیر محال بود قبول کند. و امیر با رفت و آمدهای زیاد ،بردن گلهای زیبا آن هم هر روز برای مریم و ویلچری که حالا دست راست مریم شده بود او را وادار به عقب نشینی از خواسته عمه ملوک کرد و هر دو به خانهای که از قبل با هزار امید برپا شده بود و هر گوشهاش عشق آنها مجسم بود رفتند. عشق بیدریغ امیر هر روز بیشتر و بیشتر میشد کار در بیرون و حتی کار کردن در خانه هیچ کدام از حسی که او داشت کم نکرد که نکرد. حالا بعد از گذشت سالها از آن حادثه امیر و مریم شهره عشق دوست و آشنا هستند.
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نهم
داستان: چشم هایش
نویسنده: هما ایرانپور
گفته بود:
«همیشه از پشت بام طبقه دوم خانه ، پشت بام خانه مان را دید می زده».
خانه نقلی شان با یک در کوچک،توی کوچه پشتی بود. درست مقابل خانه رقیب که فامیل مادرم بودند.
بالاخره هم،به هم نرسیدیم. یعنی راستش را بخواهید زور رقیب و خانواده اش چربید.
سی سال بعد که با دخترم برای تحویل مدارکش به شرکتی وابسته به شرکت نفت رفتیم، پشت میزش با یک چشم معیوب نشسته بود.
انگار رفته بودم خواستگاریش. زیر استکانی را که جلویم می گذاشت از دستش سر خورد روی میز و تا چند ثانیه صدایش پیچید توی فضای ساکت اداره و من فقط توانستم آهسته بپرسم:
_ چشمت!
و او هم فقط زمزمه کرد:
_فدای سرت. تو دعوا با رقیب دادمش در راه تو، چشم که سهله، برای خوشبختیت حاضر بودم جونمو بدم. العان که خوشبختی؟
و جواب من فقط بی صدا باریدن بود.
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان سیزدهم
داستان: «سراب شدن رویای شیرین »
نویسنده: لیلا سالی
صدای زیبای آهنگی مرا برسرجایم میخکوب کرد ،تازه از سرکار برگشته بودم .خسته وکلافه از روزمرگیهای زندگی ،گرمای تابستان وآفتاب سوزان هم این خستگی را دوچندان میکرد ،ازکوچه درختی رد میشدم سایه ی درختان کهنسال کوچه مان مثل سایه بانی از رهگذران کوچه محافظت می کردندوجود این درختان بزرگ کهنسال باعث شده بوده که کوچه ی ما به کوچه درختی معروف شوداسمی که درختان برای ما به ارمغان آورده بودند.مثل همیشه از کوچه مان رد میشدم ،خانه ی ماانتهای کوچه بود با این تفاوت آنروز صدای مرا از خود بیخود کرد صدای آهنگ سه تاری زیبا که معلوم بود نوازنده ی ساز مهارت خاصی دارد.قطعه ای زیبای ای الهه ی ناز را می نواخت ،چقد دلنشین بود برای لحظه ای پشت پنجره ی قدیمی وخاک گرفته ی اقدس خانم همسایه ی دیوار به دیوارمان ماندم ،درست بود صدا از پشت آن پنجره وازداخل خا نه ی آنها می آمد ولی اقدس خانم تنهابود وهمه بچه هایش توی شهرستان بودندهزاران سوال درذهنم نقش بست .آنروز با سوالات درذهنم ولذت شنیدن آن صدا وهزاران علامت سوال دیگر به خانه رفتم .ازمادرم پرس وجو کردم اوهم جوابی نداشت بعداز چند لحظه مکث گفت«آهان نوه ی اقدس خانمه ،پری چهر ازشهرستان اومده ولا مادر منم چیز زیادی نمیدونم فقط میدونم مدتیه پیشه اقدس خانم اومده هنوزم ندیمش اقدس خانم گفت :نوه م یه مدتی مهمونمه ازشهرستان اومده».چهره ای ازیک نوازنده ی زیبا در ذهنم مجسم شد چهره ای معصوم وآرام نمی دانم چرا درگیر صاحب آن صدا شده بودم شب ها تاصبح درگیر سوالات ذهنم بودم .یک ماه گذشت گاه گاهی که ازسر کار برمیگشتم دوباره همان صدا ،همان قطعه ،همان نوت ،را میشنیدم انگار نیروی مرا وا میداشت برای لحظه ایی صبر کنم وبه آن گوش دهم .بله نیرویی به نام عشق ،من عاشق شده بودم ،عاشق معشوقی خیالی درذهنم که ازتجسم آن به اوج می رسیدم.درک کردن ازاین نوع عاشق بودن برای خودمن هم سخت بود ،چندروزی بود که صدای ساز نوه ی اقدس خانم نمی آمد دلم برایش تنگ شده بود .باید این موضوع را با مادرم درمیان میگذاشتم ،پازل تکه تکه ی ذهنم حالا کنار هم شکل گرفته ،بود وجواب ونتیحه ی این پازل چیزی نبود جز خواستن ویکی شدن ودیدن معشوقی که صدای تارش مرا عاشق خود کرده بود .درافکارم چنان غرق شده بودم که ازکجا وچطور برای مادرم موضوع را شرح دهم،که با صدای جیغ ودادهمسایه ها ازرویاهایم به دنیای واقعی پرت شدم .«یا خدا خودت کمک کن !»صدای مادرم بود،ازاتاقم به سرعت بیرون زدم «چی شده مامان ؟»بیچاره اقدس خانم انگار حال نوه ش بدشده!بدون انکه چیزی بدانم به دنبال مادرم به درخانه ی اقدس خانم رفتیم .همه ی اهل کوچه درختی که پنجاه سال همسایه بودند ومثل خواهر برادرهای تنی بودند حضور داشتند .فقط نگاهشان میکردم وبه سوال بی جوابم فکرمیکردم نوه ی اقدس خانم حالش بدشده اخه چرا؟اکبراقا با صورتی سرخ ازخانه ی آنها بیرون آمد ونگاهی به تمام مردان کوچه که بیرون ازخانه ی اقدس خانم ایستاده بودند انداخت وگفت:«خدابهشون صبر بده تمام کرد ،طاقت نیاورد »چه کسی تمام کرد ؟سوالی که من ناشیانه وبی مهبا پرسیدم ؛نوه ی اقدس خانم بنده خدا چند سالی میشد به سرطان مبتلا بود ولی دیگه طاقت نیاوردوازپادرآوردش خدا رحمتش کنه داغ جون سخته .اشکهایم ازسراب شدن رویای شیرینم روی گونه هایم به رقص درآمدن ومن ماندم وداغ عشقی خیالی.
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
حرفه داستان
@herfeyedastan
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
_ زهرا جان! اینجا جلوی مردم، آخه چه کاریه عزیزم. بهت قول میدم زود برگردم. مراقب نینیمون باش پسر من مادر قدرتمند میخواد.
به او خیره شد. لبخندی زد وگفت:«حالا کی گفته پسره؟» باز هم حرفهای علی آبی روی آتش دلش ریخت.
_ من میدونم پسره, اسمش رو بذار حسین
_علی؟؟ من اسمشو بذارم!؟
چشمهی اشکش دوباره جوشید.
دلجویانه کمی چادر زهرا را جلوتر روی پیشانیاش کشید؛ تا حلقهی مویاش رابپوشاند.
_شما هم که بانو جان اشکتون مدام جاریه. اسمش رو میذاریم حسین،خوبه؟
چادرش را مرتب کرد. از کیفاش تکه کاغذی که روی آن آیت الکرسی و چهارقل نوشته بود، بیرون آورد. به او داد و گفت:« اینو همرات داشته باش. ازت محافظت میکنه.» لبخند زد. ردیف دندانهای سفید و مرتباش از زیر انبوه محاسن پیدا شدند. تمام محبتاش را درچشمهایش ریخت. دست به دستش داد و گفت:« اینقدر منو لوس نکن. من آفت نمیزنم.»
_جدی باش علی. بزار دلم آروم بگیره.
_ باشه زهرا جان.
کاغذ را بوسید. توی جیب لباساش روی قلباش گذاشت.
_ مراقب خودت باش. عمو سیفی بنده خدا رو معطل نکنیم. کاسبه و باید بره مغازه. خدا رو خوش نمیاد.
چندقدم به طرف عمو سیفی رفت. برگشت به زهرا نگاه کرد و گفت:« سفارش نکنم زهرا جان, جون تو و جون بچه، مراقب خودت باش. من زود میام.»
منتظر جواب نماند. دست در دست عمو سیفی چند کلامی آهسته با او صحبت کرد. زهرا سوار ماشین شد. ملتمسانه رو به او گفت :«منتظرتم زود بیا. زیر قولت نزنی.»
جواب علی را نشنید. ماشین پرسر و صدا و با سرعت از او دور شد. تا اخرین لحظه از شیشه عقب به قامت چون سرو اش نگاه کرد.
صدای بلند شکستن چیزی، زهرا را از دنیای خیال بیرون آورد. دست روی قلباش گذاشت. هراسان به اطراف نگاه کرد. گوشهی ایوان کبوتری زخمی کنار پنجره شکسته، افتاده بود. با عجله به طرفش رفت. آن را از روی زمین برداشت و به آشپزخانه برد. کمی آب به کبوتر داد. بالاش خونی بود. با دستمال نمدار تمیزش کرد.
_کجا میری با این عجله؟ شیشه پنجره رو ندیدی ؟ خدا چشم به این خوشگلی برای چی بهت داده آخه.
پرنده بی حال بود. چشمهایش بسته شد.
کف سبد خالی سیب زمینی پارچهای انداخت وکبوتر را توی آن گذاشت. بدجور زخمی شده بود. دلش ریش شد. از نوکاش خون بیرون میآمد. امیدی به زنده ماندناش نداشت. جنیناش در شکم بیتابی میکرد. آمدناش نزدیک بود.
دلش برای دیدن حسین و علی بی قراری میکرد. بارها در خیال خود حسین را در آغوش علی دیده بود. چه تصویر زیبا و رویای شیرینی. برنج را دم گذاشت. جلوی آینه رفت. دستی به سر و رویاش کشید. چقدر ساعت انتظار کند میگذشت و کش میآمد.
صدای زنگ در، توی ساختمان پیچید. شادی چون خون توی رگهایش جاری شد. مطمینا مسافرش بود. به طرف حیاط دوید. از بوته گل سرخ داخل باغچه گلی چید. خاری به انگشتاش رفت. به عادت همیشه انرا طرف دهانش برد و مکید. سالها پیش موقع برداشت گل، از علی یاد گرفته بود. به طرف در دوید. ناگهان مردد کنار در ایستاد. به یاد حرف علی افتاد که میگفت:« زهرا جان تو که نمیدونی پشت در کیه. چادرت رو سرت کن.» به سمت نرده برگشت. چادر به سر کرد و به طرف در رفت. نفس عمیقی کشید. در را باز کرد. نگاهش از روی پوتینها آرام بالا آمد. تمام شوقاش را در چشمهایش ریخت و به صورتش نگاه کرد. چشمها برایش غریبه بودند. گل از دستش افتاد. لبخند روی لباش ماسید. زود چادرش را جلو کشید. عمو سیفی با یک بسیجی جلوی در بودند. زمان ایستاد. نگاهش روی دستهای مرد ثابت ماند. ساک علی در دست او چه میکرد. کمرش خم شد. دست روی شکماش گذاشت. چون سنگ سفت شده بود. نگاهی به سر کوچه انداخت. شاید علی کمی عقب مانده باشد. عمو حیدر به طرفشان میآمد. زهرا به عمو سیفی نگاه کرد و گفت:« پس علی کو؟ ساکش دست شما چیکار میکنه؟»
عمو حیدر با صدای بلندی گفت:«زهرا جان دخترم, صبر کن برات نوبرونه گرفتم.» صدای عمو حیدر را شنید. جوابی نداد. به چشمهای عمو سیفی زل زده و ملتمسانه از او جواب سوالاش را میخواست؛ اما او رنگ به چهره نداشت. زهرا به یاد روزی افتاد که عمو سیفی پیکر گلگون جوانش را درآغوش گرفته بود. آنروز هم مثل امروز شانه هایش میلرزید. درمیان هق هق هایش نالید:« زهرا جان صبور باش دخترم, علی به آرزوش رسید.»
مات و مبهوت به آنها نگاه کرد. با ناباوری سر تکان داد. امکان نداشت قول داده بود، برگردد. نگاهش قفل دستهای عمو حیدر شد، جلوی خانهشان رسیده بود. پلاستیک خرید نوبرانه از دستاش افتاد و خرمالوها پخش زمین شدند. دنیا پیش چشم زهرا سیاه شد. دست روی شکماش گذاشت. خیسی زیادی در پاهایش حس کرد و آرام نالید:«مردم به فریادم برسید.»
سکوت کوچه با زجه جگر خراش زهرا درهم شکسته شد.
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان بیستم
داستان: سام و سایه
نویسنده: زینب پناهی
با پا گذاشتن روی هر پله ،یک قدم به مرگ نزدیکتر میشد. هر پلهای که سام بالا میرفت ،یک قطره اشک روی گونههام سر میخورد و پایین میاومد .پلهها تمام شد و سام به پای طناب دار رسید . توی آدم هایی که روبه روش بودیم، دنبال من میگشت. تا منو دید نگاهمون در هم گره خورد. لبخندی روی لبش شکل گرفت. اشک دیدم رو تار کرده بود. با گوشه روسریم اشکام رو پاک کردم ، که بهتر ببینمش . پشت لبش سیاه شده، آفتاب سوختگی پوستش کمرنگ شده. سایه دیوارها پوستش رو روشن تر کرده. اندامش هنوز ظریفه و اندازه مرامش مردونه نشده .سرباز طناب دار رو گردنش میندازه. چشمام تاب دیدن این صحنه رو نداره و بسته میشه.
***
تمام عمروقتی به آبادی میومدم. سام تنها کسی بود که من باهاش وقت میگذروندم. وقتی از در خونه همسایه ،که یه سگ قهوهای داشت ،و همش دندونها و صدای زمختش رو به رخ من میکشید، رد میشدیم. پشت سام قایم میشدم.دستمو محکم فشار میداد و میگفت:
<< نترس ، من مواظبتم>>
روی دیوار اتاقم پره از نقاشیهای کودکی من و سام. اون سگ قهوهای رو هم توی یه نقاشی کشیدم.
آخرین بار که رفتم آبادی.از سام خواستم به یاد کودکی بریم و تاب بازی کنیم. قبول کرد و راه افتادیم سمت درخت بلوط بزرگ کنار آبادی. درختی تنومند وزیبا. سام رفت بالای درخت که تاب رو به شاخه ببنده. رد طناب هایی که در گذر زمان به شاخه درخت بسته شدند و موجب شادی کوچیک و بزرگ شدن رو دیدم. فکرحال خوبی که با تاب بازی بهم دست میده، قند تو دلم آب کرد. مهو تماشای سام بودم ،که راحت و سریع از درخت بالا و بالاتر میرفت ، یه پسر سبزه پوست و بلند قد ، که تا به حال ندیده بودمش ، به سمت من اومد و میخواست دستمو بگیره. من جیغ کشیدم سام با شنیدن صدای جیغ من سریع و شتابان از درخت پایین اومد. باهاش درگیر شد. پسر سام رو گرفت زیر دست و پا و بست به باد کتک . سام هر وقت میخواست سگ همسایه رو فراری بده اونو با سنگ میزد. سنگی برداشتم و به سر پسر زدم افتاد و هیچ وقت بلند نشد.با صدای گریه و جیغ من مردم آبادی رسیدند و پسر بیجان رو دیدند .سام گفت:
<< من زدمش >>
دستش رو گوشه لبش گذاشت مثل بستن یک زیپ علامت داد.مردم سام رو گرفتند و به پلیس تحویل دادن.
از اون روز به بعد نقاشیهای من فقط پرترههای سام بود. پسری با موی یک طرفه، چشم و ابروی مشکی ،صورتی با پوست روشن، ولی آفتاب سوخته. لبخندی گوشه لب.
تنها شرط رضایت دادن خانواده مقتول این بود که، دختری به خون بهای پسرشان .به عقد پسر ناقص الخلقه شان درآید. خواهران سام این را نپذیرفتند .
***
چشمام رو باز کردم. طناب هنوز بر گردن سام سنگینی میکرد. سام هنوز لبخندش رو داشت. پدر مقتول درخواست کرد، خودش چهارپایه زیر پای سام رو هول بده. صدای قلبم رو میشنیدم .مرا صدا میزد :
<<سایه یه کاری بکن >>
نفسم تند شده بود. طوری که ریه هام رو آزار میداد. گلوم خشک شده بود. دستام یخ زده بود. فرصت داشت از دست میرفت. چند قدم به سمت سام رفتم و فریاد زدم :
<<قبول میکنم >>
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان بیستویکم
داستان: صدای عشق
نویسنده: زهرا ملکثابت
آقا سرتکان میدهد و میپرسد:
"خانم، ما عاشق نبودیم؟!"
همسایه روبهرویی بودیم. همدیگر را میخواستیم. خواستگاری کردند، ازدواج کردیم و سرِ زندگی رفتیم.
سن و سالم کم بود ولی آشپزی و بچهداری را تند و زود از مادر و مادرشوهرم یادگرفتم.
با آقا، قهر و آشتی نکردیم. سالها زندگی کردیم. مثل همه زندگیهای زن و شوهری، بالا و پائین داشتیم ولی گذراندیم.
پول بود به قدری که دستمان جلوی مردم دراز نباشد. اوایل، قدری وضع مالی سخت بود ولی برای همه همین بود. انقلاب شد و بعد هم جنگ ولی به هر زاجراتی بود ساختیم.
چهارتا بچه آوردیم، دختر و پسر.
بچهها بزرگ شدند و از آب و گِل درآمدند.
خداراشکر میکردیم که مثل ما شدند. پسرها، کنار پدرشان کار میکردند. دخترها هم از دانشگاه مدرکی گرفتند و دستی بر آتش کدبانوگری و خیاطی داشتند.
بچهها ازدواج کردند و خوشبخت بودند یا خیال میکردیم خوشبختند. هرجا بلد نبودند چکار کنند یادشان میدادیم. خیلی از مشکلات مالی اولِ زندگی ما را نداشتند.
اما حالا یکیشان قهر میکند، یکیشان طلاق میگیرد. برمیگردند تا به ریش و پرِ شال ما بچسبند.
دخترها زندگی عاشقانه میخواهند و عروسها هم همین طور!
پسرها و دامادها از پُرتوقع بودن آنها گلایه میکنند.
میگویم:
"چرا آقا، ما چِلوچار ساله زندگی کردیم"
پایان
#داستان_کوتاه_عاشقانه
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
هیچ فایدهای ندارد. ایلیا در وسط آتش افتاده وپگاه در تقلا برای خاموش کردن آتش است.
از خواب می پرم.عرق سردی روی صورتم نشسته، با دو دست چشمهایم را می مالم تا این کابوس از سرم بپرد.
ساعت هفت است باید سریع به مدرسه بروم . امروز امتحان فارسی دارم.با عجله چند لقمه نان و پنیر و چایی می خورم و روانه مدرسه می شوم.
مدرسه درست در وسط روستا واقع شده است.هر روز با پسر همسایه که همکلاسی هم هستیم پیاده به مدرسه می رویم.صدای قار قار کلاغ ها امروز چقدر گوش خراش است.نمیدانم استرس امتحان است یا خواب پریشان دیشب یا گریه های پگاه درکنار درخت بید که حالم را گرفته است. کوچه پس کوچه های خاکی را با سعید، ساکت طی می کنیم.
سر کلاس معلم سوالهای فارسی را روی میز میگذارد. با این که درس را زیاد خوانده ام به سختی جواب سوال ها را میدهم. در گوشم صدای بخاری نفتی گوشه ی کلاس و ورق های امتحانمی پیچد. بوی نفت بخاری مشامم را می آزارد.گاه گاهی صدای قار قار کلاغ ها و سوال دانش آموزان سکوت کلاس را میشکند. سوال آخر رسیده ام که صدای جیغ و ناله و فریاد سکوت کلاس را می شکند.همه دانش آموزان هراسان به هم نگاه می کنیم.صدای قرآن از بلندگوی مسجد می آید.همه یقین می بریم که کسی فوت شده است. سریع برگهها راتحویل میدهیم.
آشفته ودل نگران همهی دانش آموزان از معلم اجازه می گیریم واز مدرسه بیرون میزنیم .به سمت صدا ها می دویم .
سروصدا و جیغ ها از قسمت بالای ده است.با عجله به زیر خانه خودمان و عمه ام که به هم چسبیده می رسیم.همهی مردم در حال رفت و آمد به خانه ماهستند.پاهایم یارای جلو رفتن را ندارد.عرق سردی روی صورتم نشسته است.صدای جیغ های پگاه و مادرم به گوشم می رسد.در ذهنم آتش ودود و ضجه های دیشب زنده می شود.با قدم هایی لرزان به خانه مان می رسیم.تعدادی جوانان روستا در حال سیاه پوش کردن خانه هستند.چشم می دوانم پدرم را گریان و نالان میبینیم که صدرا زیر بازوهایش را گرفته وبا دست دیگرش دستهای پدرم را نگه داشته تا به سروصورت خود نزند.با چشمانی اشک بار جلو می روم ومی گویم:«چی شده بابا؟!»
گریه های پدر و صدرا بیشتر میشود.هیچ جوابی به من نمی دهند. به سختی از شلوغی می گذرم به قسمتی که زنان دور هم جمع شدند وناله و فریاد می کنند می روم.پگاه را می بینم که تمام سرو صورتش را چنگ زده و باموهای ژولیده بیهوش در بغل خاله ام افتاده است.دختر خاله ام کنارش نشسته و با التماس آب قند به اومی دهد.آن طرف تر مادرم را می بینم که با دست روی زانوهایش می زند و مرثیه می خواند.فامیل و همسایه ها در حال آرام کردن او هستند.
گیج میشوم هرچه می پرسم چی شده ؟ کسی جوابی به من نمیدهد.از بین جمعیت سعید را می بینم که به سمتم می آید. سریع همراهش از بین جمعیت بیرون می روم. به زیر حوض خانه می رسیم. نفس زنان می پرسم:« فهمیدی چی شده؟ !»
سعید می گوید:«از مادرم شنیدم که پسر عمه ات مرخصی گرفته بوده تا برگرده روستا ، در راه تصادف می کنه، ماشین آتیش میگیره وایلیا فوت میشه.امروز صبح خبر آوردند.عمه وشوهر عمه ات راهم برای شناسایی و تحویل گرفتن جنازه ی ایلیا بردند.»
عرق سرد واشک هایم سیل آسا از صورتم فرو می ریزد. روی زمین می نشینم.سرم را روبه آسمان می کنم. کلاغ های سیاه درحال پرواز و قار قار هستند. خواب دیشب را در ذهنم مرور میکنم.
دختر عمه هایم که ساکن شهر دیگر بودند سر می رسند و صدای جیغ ها و ضجه بالا میگیرد. با سعیدبه سمت زمین های پشت خانه می رویم.ساقه های آویزان و برگ های پژمرده ی بید شدت اشکهایم را چند برابر میکند.
_________________
آب آرد گرم : برا تقویت بزی که زاییده آرد را در آب ولرم حل میکنند.به بز می دهند.
تنور گاه: فضای سربسته ای که محل پخت نان است .وتنور و اجاق در آنجا قرار گرفته است.
#داستان_کوتاه_عاشقانه
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
کانال حرفهداستان
@herfeyedastan
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
اذان عشق.pdf
10.24M
داستان بیستوششم
داستان: اذان عشق
نویسنده: تلما میرزایی
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
حرفهداستان
@herfeyedastan
🌷🌷🌷🌷🌷🌷