eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
606 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
198 ویدیو
100 فایل
اولویتم فعالیت در مجازی است فعلاً
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان هفتم داستان: دلنشین‌ترینم نویسنده: مسعود برکتی همیشه یه اولین بار هست دیگه، اصلا به من چه، خودت اومدی. چقدر محترم و مودب بودی. چقدر با حیا، اصلا وقتی تو اینجوری بودی منم اینجوری شدم. خواستم شبیه تو بشم. با خودم فکر کردم بیشتر باهات وقت بگذرونم. ولی خب نمیشد بهت بگم شماره بده یا بریم کافه و... ما شبیه هم نبودیم، میترسیدم ظاهرم رو ببینی و قبولم نکنی. ولی چه کنم با این همه محبتی که از تو توی دلم افتاده بود؟ میشه بگی چجوری انقدر توی دلم جا باز کردی؟ راستش خودم میدونم. منی که مذهبی نبودم از طرف دانشگاه به خاطر جنگولک بازی و مسخره بازی های خودمون هم که شده رفتیم سفر، مشهد، حرم امام رضا. کل سفر به بهونه ی زیارت با دوستام میرفتم خرید. چه بازاری داره مشهد. دو روز مونده بود برگردیم مسئولمون فهمید، آخ که چقد بد شد، بدجوری قاطی کرد. هرچی نصیحت اومد به دهنش نثارم کرد. از امام رضا خجالت نمیکشی؟ ما اینجا مهمونیم .تو معرفت نداری یه بار بری به میزبانت سلام کنی و ببینیش؟ و ... منم سر به زیر از خنده سرخ شده بودم. آخرش خودمو جمع کردم و گفتم چشم میرم . ولی نشد که برم بلکه با هم رفتیم، با مسئولمون. بسوزه پدر بی اعتمادی . رفتیم داخل حرم ،چه حرم قشنگی، جون میده اینجا معنویت نوش جان کنی. انقدرم که شلوغه خوت که راه نمیری، میبرنت. یهو هل داده شدم جلو، رفتم نزدیک نزدیک ضریح، با ضریح چشم تو چشم شدم. نمیدونم ولی یه جوری بود انگار با امام رضا چشم تو چشم شدم. یهو دلم شکست و اشکم اومد بدون اینکه اراده کنم، منی که فقط تو ظاهر شاد بودم و درونی تنها داشتم، یهو گفتم : *امام رضا ببخشید بی زحمت اگه میشه یه دوست واقعی بهم لطف نه بدید نه یعنی میخوام نه نه منظورم اینه که مرحمت کنید... آره مطمئنم تو همون مرحمتی امام رضایی. سر درس و سفره و وقت ظرف شستن و تفریح و ... همش یادتم، چیکار کنم باهام صمیمی بشی دختر خوب. بالاخره دل رو زدم به دریا، اومدم جلو. تهش چیه؟ هرچی میخوای بهم بی محلی میکنی و چهارتا تیکه ی بسیجی وار میندازی و تمام، منم یا قاطی میکنم یا میزنم زیر گریه. مرگ یه بار دیوونگی هم هزار بار. اومدم جلو. *سلام دختر خانوم خانوم خوبید *ممنون قربانت. ببخشید اسم شما چیه؟ ؟ *عه ببخشید یهو رفتم سر اسم. راستش هول شدم. شما این تیپی من این تیپی . ببخشید خواهش میکنم. اشکالی نداره. اسمم زینب هست. *چه اسم قشنگی. ما هم دانشگاهی هستیم. خوشبختم. *میگم شما وقت آزاد... عه ینی میگم شما بیشتر چه زمانی .. عه ...خب ... زینب خانوم راستش میخواستم اگه بشه وقتت رو بگیرم و یه کم با هم صحبت کنیم. ؟ باشه اتفاقا امروز وقت دارم . استاد کلاس آخرمون نمیاد. *جدی؟ ایول ... یعنی احسنت. خب منم کلاس آخررو میپیچونم و میام. کجا بریم؟ ؟ *آره خیلی مهم نیست. راستش از این استاداس که شروع میکنه به حرف و اول و آخر حرفشو نمیفهمی. همش میخواد ما رو بفرسته آمریکا. حضور غیاب هم تو کارش نیست . پس تو کافه ی دانشگاه منتظرم. *ممنون عزیزم. ممنون از برخورد خوبت. ممنون که بهم وقت دادی. میکنم. کاری نکردم. راستی شما اسمتون رو بهم نگفتید؟ *من اسمم عسل هست. قشنگه؟ که قشنگه. مثل خودت. خوشبختم آبجی. فعلا وای که نمیتونم بگم چه حسی داشتم وقتی بهم گفتی آبجی. بی صبرانه منتظر اومدن توی کافه بودم. یه ربع زودتر اومدم. دیدم یه چیزی کمه. آره باید برات گل میخریدم. شاید برای دوستی مون مقاومتت کم بشه. اصلا نمیدونم با این اخلاق خوبت مقاومت میکنی یا نه . تو اومدی و جرقه های دوستی مون شروع شد . *سلام زینب بانو عسل خانوم. خب من در خدمتم *این گل تقدیم به شما چقد قشنگه. ممنون *راستش زینب جان .. عه .. اجازه هست برم سر اصل مطلب؟ راحت باش *ببین من از شما یعنی از ادب و با حیا بودن و تیپ شما خوشم میاد. میخوام اگه بشه بیشتر با هم وقت بگذرونیم. یعنی اگه افتخار بدی با هم دوست بشیم. میشه ؟ که میشه رفیق. از الان به بعد با هم رفیق رفیقیم. دستتو گرفتم و تو دستام فشار دادم. حس کردم باید خیلی تلاش کنم که این دوستی رو نگه دارم. * زینب من میخوام شبیه تو بشم. ولی خب سخته. نمیدونم چقد شبیه منی ولی اگه من موهامو کامل بپوشونم و تیپ اینجوری نزنم خیلی از دوستامو از دست میدم. فامیلام مسخرم میکنن. اصلا تو خونه هم بهم تیکه میندازن. از یه طرف میخوام شبیهت بشم از یه طرف اینجوریه. تو بگو چه کنم رفیق؟ # خب اولا این غصه نداره. ثانیا همینه عزیزم همینه که گفتی. تا بوده همین بوده.یه سری ها که واقعا عقده ای هستن ما چادری ها رو مسخره میکنن. اما بقیه که مسخره بازی در میارن برای همه اینجورین. یعنی چادری و مانتویی نداره. کارشون مسخره کردنه. ببین سخته ولی کم کم میشه. باید تلاشتو بکنی. 👇👇
و تو هر کلمه ای که میگفتی قند در دلم آب میشد.تصمیم گرفتنم به خاطر تو به خاطر اثبات علاقه ام به تو شبیهت شوم. وای زینب من. زینب امام رضایی من. *سلام زینب جان. عزیزم. نگاه کن نگاه کن. همش دو ماه از دوستی مون گذشته ها. نگاه کن چه خوش تیپ شدی . چادرشو نگاه کن. قاب روسریشو نگاه کن .مُردم برات عسل خانوووم. *زینب نمیدونی چه دو ماه سختی بود .نصف مهمونی ها رو نرفتم. دوستام میگفتن تو با ما نیا بیرون. دادشم تیکه مینداخت. البته مامانم میزد تو دهنش دیگه ساکت شد. مامانم داره پر میکشه برام. میگه ازت راضیم. چه حس خوبی داره. اصلا قبل این به فکرم نرسید یه بار امتحانی چادر بپوشم ببینم چه جوریه. باشه. سختی هاشم به جون خریدی میدونم. ولی عزیزم اون تیپت هم سختی های خودشو داشت. *آره راست میگی. چشم بود که میخواستن منو بخورن. آدمای هیز. این تیپم بهتره. سختی هاش کم تره حداقل. زینب شبیه هم شدیما. حتی روسری هامون. خیلی خوشحالم خوشحالم رفیق *زینب میدونی چقد دوست دارم. عسل خانوم. رفیق خوبم. *خب چیکار کنیم؟ کربلا *هان؟ کربلا؟ یهویی ؟ خب یهویی. دوستای خوب اینجورین. با هم میرن سفر مخصوصا کربلا. *زینب آخه ... یه کم میترسم چی *نمیدونم . من تاحالا کربلا نرفتم. کلا تو عمرم یه بار مشهد رفتم. برم اونجا چیکار کنم؟ چی بگم؟ به قول مسئول مشهدمون اگه حقشو ادا نکنم چی؟ اگه ... جانم . دستتو بده من. آروم باش . اینایی که میگی خوبه. ولی ما داریم میریم کربلا. اصلا نیازی نیست انقدر سخت بگیری. فقط بریم همین. اونجا خودشون میدونن با دلت چیکار کنن. فقط باید بریم. *زینب خودتم میدونی الکی گفتم دوست دارم. دوست داشتن چیه، من عاشقتم. باشه به خاطر تو میام. حالا باید چیکار کنیم؟ بریم. فقط خودمونو برسونیم کربلا. کارهاتو انجام بده که من یه کاروان مسافرتی خوب سراغ دارم. *باشه من بلیط هواپیما میگیرم عزیزم خود کاروان میگیره نیازی نیست ... تو را در آغوش گرفتم و به سفرمان فکر کردم. هیچ وقت نگفتم ولی میخواستم در کربلا دعا کنم بیشتر از این که هست عاشقت شوم. برای اینکه این دوستی تداوم بیشتری داشته باشد. چه سفر عجیبی بود. بدجور با دلم بازی کرد جناب آقای امام حسین جانم. منی که میخواستم بیشتر عاشق تو بشم و تو بشی همه ی زندگیم، دیگه از فکرت بیرون اومدم. زینب عزیزم ، اگر تو تا اون لحظه بیشتر دلم رو اشغال کرده بودی، امام حسین تمام دلم را برای خود کرد. تو دوست همیشگی من هستی تا آخر عمر. ولی دیگه من فقط یک عشق دارم. حضرت حسین فرزند مولایمان علی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷