🔵 خلاصهای از اهداف گروه ادبی حرفهداستان
https://eitaa.com/herfeyedastan/772
مدیر گروه از همراهی همه مخاطبان در راستای برنامههای کانال تشکر میکند 🙏 لطفاً با برنامه و نظم گروه حرفهداستان همراه باشید 😊
مسابقه داستاننویسی گروه ادبی حرفهداستان
برنامه آبانماه گروه ادبی حرفهداستان
مسابقه داستانک
در قالب داستان کوچک ایرانی/ مینیمالیسم
با دو موضوع:
قهرمان من
ایران من
محدودیت واژه: تا پانصد کلمه
به صورت متن در ایتا
از هر نویسنده یک اثر در هر بخش و در مجموع دو اثر پذیرفته میشود.
داور و منتقد: استاد هما ایرانپور
جوایز: نَماداستان
⚠️ تذکر مهم: در صورتی که متن بیش از پانصد کلمه باشد یا بنا به تشخیص داور خارج از موضوعات ذکرشده باشد، از دور مسابقه حذف شده و اثرتان نقد نمیشود
ارسال آثار به این این نام کاربری
@zisabet
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹
دوسال پیش، در ۲۷ مهرماه اولین جلسه داستانخوانی در کتابخانه مرکزی با حضور فقط ۳ نفر برگزارشد.
اما حرفهداستان هماینک بیش از ۵۰۰ مخاطب در پیامرسان ایتا و حدود ۶۰ عضو فعال در گروه بانوان حرفهداستان دارد
🌹🌹🌹
🎂🎂🎂
امروز برای تولد دوسالگی حرفهداستان میخواستیم برنامههای شادی بگذاریم.
اما باوجود مسائل ناراحتکنندهای که این روزها در جهان رُخ میدهد، مجالی برای شادی نیست.
به خاطر همه موفقیتهای گروه حرفهی داستان خداراشاکریم
🎂🎂🎂
داستانکهای فلسطین.pdf
2.43M
🇵🇸 مجموعه داستانکهای فلسطین
🖋نویسنده: زهرا ملکثابت
#داستانک #داستان
#حرفه_داستان #حرفهداستان
#فلسطین #قدس
#مسجد_الاقصی #طوفان_الاقصی
کانال حرفهداستان
@herfeyedastan
▫️▫️▫️▫️▫️▫️
کانال آرشیو داستان و کتاب
@herfeyedastangroup
📘📙📗📔📕📓
انتشار با لینک کانال آزاد است ✅️
سلام، سپاس فراوان از فرهیختگان گرامی
این داستانکها را هرکجا صلاح میدانید ارسال بفرمائید.
لطفاً در توزیع متنهای مربوط به فلسطین، حامی و رسانه نویسندگان باشید🙏
📚 تحفه تِدمُر
🖋 احمد کریمی
«تحفه تدمر» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.com/book/159246
#معرفی_کتاب
لینک مصاحبه👇
https://ruydadiran.com/?newsid=254803
مصاحبه نویسنده کتاب "تحفه تدمر"
با روزنامه رویداد امروز
▫️■▫️■▫️■▫️■▫️
کانال حرفهی داستان
@herfeyedastan
#معرفی_نویسنده #مصاحبه
اذان عشق.pdf
10.24M
داستان بیستوششم
داستان: اذان عشق
نویسنده: تلما میرزایی
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
حرفهداستان
@herfeyedastan
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
داستان بیستوششم داستان: اذان عشق نویسنده: تلما میرزایی #داستان_کوتاه_عاشقانه 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 حرفهداستا
#نقد_داستان_مسابقه
📔 نقد داستان "اذان عشق"
🖋 منتقد: استاد توران قربانی
به نام خدا
نویسنده محترم داستان " اذان عشق "
خانم تلما میرزایی
از شهر بوشهر
گویند خلایق که توی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
بیتی از غزل ۴۷۵ حافظ
* شروع خوبی داشتید ؛ فلسفه گونه و تحلیلی ؛ از نوع داستانهایی که نویسنده ، خواننده را مخاطب قرار می دهد . اما متاسفانه بعد به رئال برگشتید .
* در گویش ها ما بعضی از حرفها یا حتی برخی از واژه ها را حذف می کنیم . اما وقتی می خواهیم نثر کتابی بنویسیم و احتمالا می نویسیم که دیگران بخوانند باید ادبیات فارسی را کامل رعایت کنیم و بنویسیم .
* برای خواننده قابل قبول نیست رفتار و شخصیت خانم معلم که در مسجد از پسر دلبری می کند .
اما چند جمله خوب آوردی / تار موهایش ذکر می گفت - نگاهش با جان آدم بازی می کرد - مادربزرگ بهم عشق یاد داد عاشقی کرد به ولی- چادر آمده بود با من حرف بزند - قطره های باران مثل نقل سفیدی از آسمان بر سرمان می بارید .
* مهربانی مادربزرگ را با کلمه های خوبی القاء کرده بودید با دیالوگهایی که لحن داشتند .
* کاش داستانت دور محور صدای اذان و چادر بود .
یا به خانواده محمدمهدی می پرداختی که ایثارگر بودند .
* تلما جان برای داستانت به اندازه یک رمان شخصیت آورده ای ؛ فقط نگار باشد و مادربزرگ ؛ دیالوگهای این ها داستان را پیش ببرند .
* اما کلمات غیر داستانی اثر /جاری و ساری-تصادف شدید-سرپرست-مسئولیت-طبق معمول-برانداز-قرائت-مرد هیکلی-مومن-جنگ تحمیلی-پریشان-رخسار-مضطرب-رسالت-التیام-مدهوش-عرض تسلیت-صاحب عزا-نحیف .
* پایان شیرینی داشت ؛ هر چند جای مادربزرگ خالی بود .
موفق و موید باشید.
با سپاس : توران- قربانی صادق
🖋📔🖋📔🖋📔
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🖋📔🖋📔🖋📔
مجموعه داستانک فلسطین حرفهداستان.pdf
3.03M
🕊 گروه ادبی حرفهداستان تقدیم میکند:
مجموعه داستانک فلسطین
(۱۹ داستانک در ژانرها و سبکهای گوناگون)
🖋جمعی از نویسندگان
#داستانک #داستان
#نویسندگان_مستقل
#کارگروهی #گروه_ادبی
#حرفه_داستان #حرفهداستان
#فلسطین #قدس
#مسجد_الاقصی #طوفان_الاقصی
کانال حرفهداستان
@herfeyedastan
▫️▫️▫️▫️▫️▫️
کانال آرشیو داستان و کتاب
@herfeyedastangroup
📘📙📗📔📕📓
انتشار با لینک کانال آزاد است ✅️
حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
🕊 گروه ادبی حرفهداستان تقدیم میکند: مجموعه داستانک فلسطین (۱۹ داستانک در ژانرها و سبکهای گون
سلام، وقت بخیر فرهیختگان گرامی
این فایل را هرکجا صلاح میدانید ارسال بفرمائید.
از طرف گروه ادبی حرفهداستان تشکر میکنم از شما اگر لطف بفرمائید در توزیع این فایل، حامی و رسانه نویسندگان باشید🙏
🌱کانالی جذاب و متنوع که میتونی خیلی چیزها رو بخونی و یادگیری🤗💚👇
همراه با:
🌱 یادداشت خوانی
☘ داستانک
🌱بریده کتاب
☘جملات انگیزشی
🌱نکات به روز و آموزنده
🍀اشعار
و...
https://eitaa.com/joinchat/2595684624C81500c749b
سلام، امروز بیستوهفتمین داستان مسابقه مهرماه حرفهداستان که آخرین داستان است به همراه نقدش تقدیم شما میشود.
@herfeyedastan
داستان بیست و هفتم
" قرارگاه کربلا "
نویسنده: لیلا پرون
نمیتوانست لحظهای به آن فکر نکند. در افکارش غرق شده بود که بیسیمچی فریاد زد؛" فرمانده پشت خَطِه."
نفسش برای لحظهای بند آمد نمیدانست چه جوابی بدهد؛" از ته حلق گفت:" تلفات سنگینی به دشمن وارد کردیم ولی نشد خط را بشکنیم"
حاج رضا گفت:" نزدیک قرارگاه هستم "
حاج محمد سریع بلند شد از سنگر بیرون آمد. هنوز چند قدمی از سنگر دور نشده بود که تویوتا گل مالی وارد قرارگاه شد.. حاج رضا از ماشین پیاده شد. کلاهش را برداشت و به اطراف نگاهی گذرا انداخت. حاج رضا دست بر روی شانه حاج محمد گذاشت و گفت:" خسته نباشید" حاج محمد سرش را پایین انداخت، و بدون هیچ حرفی شانه به شانه حاج رضا به طرف سربازان زخمی که در اطراف سنگرها دراز کشیده بودند قدم برداشت. به چند سرباز سرکشی کردند بعد به طرف سنگر راهی شدند حاج محمد پتوی خاکی رنگ در سنگر را کنار زد" بفرمایید حاجی! "
حاج رضا کمی سرش را خم کرد وارد سنگر شد و نشست. " نقشه عملیات رو بیار"
حاج محمد به طرف راست خم شدم و از لای گونیهای پر از خاک، کاغذ کاهی را بیرون آورد و آن را روی پتو پهن کرد، حاج رضا مداد کوچک سیاهی را از جیب بلوز سبز رنگش بیرون آورد و چند نقطه را علامت گذاری کرد و پرسید" چقدر نیرو داریم؟"
حاج محمد سرش را بالا آورد؛ " حدودا ۸۰۰ نفر، ولی دشمن با اطلاعاتی که دادن، بیشتر از چند هزار نفر نیرو داره"
حاج رضا چند لحظهای به او خیره شد و گفت :" دو گردان دیگر مسقر شدن، یکی سمت چپ و دیگری راست، حاج حسین و مهدی این مناطق رو پوشش میدن".
و چند خط و نقطه به طرح عملیاتی اضافه کرد و گفت:" عملیات تغییر کرده زود برو و اطلاع بده "
حاج محمد مردمک چشمانش گشاد شد" اگر موافق تغییرات نشدن چی؟"
حاج رضا به چشمان خیره شد ابروهایش درهم رفت با صدایی بلند گفت:" این عملیات رو به عنوان دستور قرارگاه ابلاغ کن " حاج محمد سرش را پایین انداخت و مشغول تا زدن نقشه شد تا که شاید از زیر رگبار نگاه حاج رضا نجات پیدا کند. بعد از چند لحظه سکوت، همراه حاج رضا از سنگر بیرون رفت. و حاج رضا را تا کنار ماشین بدرقه کرد و بعد به طرف بیسیمچی رفت:" به همه فرماندههای قرارگاه اطلاع بده در سنگر حاج حسین جمع بشن" و به همراه چند سرباز با تویوتا راهی شد. بعد از گذشتن از نخلهای سر به فلک کشیده، که زخمهای زیادی برداشته بودند وارد منطقه شد. آفتاب مدام شعلههای داغش را بر صورت زمین میکوبید چند سرباز در حال خالی کردن مهمات بودند و از غرق زیاد لباسهایشان خیس شده بودند. حاج حسین فرمانده منطقه به استقبالش آمد و او به سنگر راهنمایی کرد؛" یا الله "
فرماندهها بلند شدند. حاج محمد لبخندی زد و گفت:" بنشینید برادران" و همین که نشست نقشه عملیات را روی پتوی سبز رنگ پریده باز کرد " عملیات جدیدی داریم سه تا از فرماندهها در این منطقه وسط، مستقر بشن و از همین جا هم عملیات رو شروع کنن."
فرماندهها مات و مبهوت به یکدیگر نگاه میکردند ناگهان صدای حاج احمد سکوت را شکست" ما پیشنهادهایی رو به شما داده بودیم به فرمانده مقر گفتی؟"
حاج محمد به صورت حاج احمد خیره شد. حاج احمد سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ حرفی نزد، با شناختی که قبلا در مناطق جنگی کردستان از او داشت معلوم بود که قانع نشده است. حاج حسین نیم خیز شد و با صدای بلند گفت:" این نقشه چیه؟ ما در خط مقدم هستیم از اوضاع خبر داریم! "
حاج محمد هاج و واج مانده بود چه بگوید. به نقشه نگاهی کرد و گفت:" این دستور فرمانده قرارگاه کربلاست هر کسی متوجه طرح نشده یا سوالی داره بپرسه؟ " حاج حسین ابروهایش را درهم کرد و بدون هیچ حرفی نشست. حاج محمد در افکارش به دنبال یک راه حل میگشت که یک دفعه صدای کلفتی در سنگر پیچید" حاجی مگه ما طرح سه عملیات رو به شما اطلاع ندادیم چرا اونا رو پیاده نکردید "
صدا برای حاج محمد آشنا بود سرش را بلند کرد. تا او را ببیند. بله او حاج ابراهیم یکی از فرماندههای ارتشی و ستاد بود باید جواب منطقی به او میداد. همه خیره کنان، منتظر جواب دادن حاج محمد بودند. حاج محمد چشمانش را ریز کرد :" این بار باید کمی کوبندهتر صحبت کنم" چشمانش را ریز کرد و به حاج ابراهیم خیره شد نفس عمیقی کشید و گفت:" شما چرا این حرف رو میزنی!؟ شما که بهتر میدانید اوضاع چقدر وخیم شده" سکوت تمام سنگر را فرا گرفت. حاج محمد بعد از چند دقیقه مکث با لحنی آرامتر ادامه داد؛" یک فرمانده قرارگاه ممکنه از میان عملیات پیشنهاد شده یکی رو انتخاب کنه و ممکنه هیچ کدوم رو هم قبول نکنه!؟"
فضای داخل سنگر خیلی سنگین و نفسگیر شده بود هر لحظه اوضاع خطرناکتر میشد جسم حاج محمد در سنگر بود و روحش در عالم دیگر؛ " خدایا اگر طرح عملیات را قبول نکنن!؟ یعنی فاجعه و فاتحه خرمشهر." سر دو راهی مانده بود نه میتوانست فریاد بزند و به اجبار و زور آنها را وادار به انجام عملیات کند و نه سکوت تاثیری داشت. حاج محمد به کف سنگر چشم دوخت ناگهان صدای خنده بلند شد. زیر چشمی به جمعیت اطراف نگاهی انداخت. یکدفعه حاج احمد صورتش را به گوشه سنگر کرد" چرا میخندی!؟"
حاج محمد زبانش مانند یک چوب، خشک شده بود. سری تکان داد. حاج مهدی به بِت بِت کردن افتاد " ن نه، م من تابع دستور فرماندهام"
حاج محمد همین را که شنید مردمک چشمانم گشاد شد. و حس کرد خون در رگهای بدنش به جریان افتاده است، سرش را چند بار به پایین تکان داد. حاج حسین دو دستش را کمی بالا آورد و گفت:" ما هم تابع دستور فرماندهایم"
حاج محمد ناخودآگاه بلند شد و با صدای بلند گفت:"وقت نداریم هر لحظه برای ما سرنوشتساز است تمام نیروها و مهمات خود را آماده کنید امشب باید عملیات را شروع کنیم."
فرماندهان نیم خیز شدن و از سنگر بیرون رفتند. حاج محمد وقتی به خود آمد که تنها در دهانه سنگر ایستاده بود سرش را از سنگر بیرون آورد به اطراف نگاهی کرد و به طرف تویوتا قدم برداشت. در تمام مسیر جملاتی بر روی ذهن حاج محمد رژه میرفت؛" هیچ کدام موافق تغییر عملیات نبودن، همه اعتراض داشتن، اگه عملیات نگیره، هیچ چیز قابل جبران نیست!؟ "
سرش را به پنجره تویوتا تکیه داد و غرق در فکر سخنان فرماندهان در جلسه یک ساعت پیش شد چشمهایش را بست. طولی نکشید صدای مشهدی رضا راننده تویوتا افکارش را پاره کرد " فرمانده رسیدیم " به محض پیاده شدن، شروع به چک کردن مهمات شد؛ " محسن محسن، چقدر آذوقه برا شام داریم ؟"
" خش.. ش، محمد محمد، هرچی بود برا شام بردن "
زمان مانند باد و برق میگذشت. اکبر بیسیم چی که نزدیک حاج محمد نشسته بود آهسته گفت " حاج حسین روی خَطِه "
حاج محمد سریع گوشی را گرفت"خش خش، حسین جان به گوشم"
" ما نزدیک چشمه شدیم"
_ " خش..ش، همون جا منتظر باشید"
حاج محمد بر روی زانوهایش نشست. دستی بر روی پلکهایش کشید که حاج احمد پشت خط آمد " ماهی گرفتیم میخوام کباب کنیم زغال لازمه "
حاج احمد با یک تیپ از ارتش، عملیات را شروع کرده بود. حاج محمد به بی سیمچی نگاه کرد" به محسن بگو صبحانه رسیده "
هنوز حرف حاج محمد تمام نشده بود که حاج احمد دوباره به خط شد" خش.. ش خش...زغالنرسید؛ هوا ابریه، ممکنه باد و طوفان بشه"
صدای رگبار و توپ مابین حرفهای حاج احمد میآمد هر لحظه نگرانی حاج محمد بیشتر میشد از طرفی بیسیم چیها خیلی خسته بودند در این دو روز عملیات سنگین نتوانسته بودند کمی استراحت کنند. حاج محمد هاج و واج مانده بود " چرا جناح چپ نمیتونه خط رو بشکنه، تا به حاج احمد برسه" هر لحظه ممکن بود دشمن از دو طرف به حاج احمد حمله کنند حاج محمد به نقشه عملیات نگاهی انداخت "کجای عملیات رو اشتباه کردیم. نکنه در عملیات مشکلی پیش اومده ؟ " بلند شد داخل سنگر چرخی زد و مدام به بیسیمچیهایش نگاه میکرد شاید حاج علی بر خط شود. چند ساعتی بود هیچ خبری از او به دست نیاورده بود صورت حاج محمد خیس عرق شده بود با چفیه آن را پاک کرد. نزدیک بیسیم چی رفت " هر وقت حاج علی بر خط شدن زود خبرم کن" و به لبه در سنگر تکیه داد پلکهایش بسیار سنگینی میکردند برای چند دقیقه نشست و زانوهایش را بغل کرد و سرش را روی زانوها گذاشت. و از گوشه در به آسمان چشم دوخت. چادر کم رنگ آسمان، شهاب باران شده بود. ناگهان صدای داد و فریاد حاج احمد به گوش حاج محمد رسید حاج محمد سریع بلند شد بیسیم را گرفت. خش ش خش .. به دادش ها سلام برسون ...و صدا قطع شد. آن را بر روی گونهاش گذاشت. نمیدانست چه جوابی بدهد. هنوز از گردان حاج علی هیچ خبری نداشت. تصمیم گیری برایش سخت و نفس گیر شده بود. فقط سکوت کرد یک قدمی عقبتر رفت و جای بیسیم را جابه جا کرد شاید بتواند با حاج علی تماسی بگیرد. ولی فقط صدای خش خش را میشنید. به گونیها تکیه داد پاهایش توان ایستادن نداشت آرام نشست و پلکهایش را روی هم گذاشت. ناگهان خوابش برد. بیست دقیقه بیشتر نخوابیده بود. که با فریاد الله اکبر بلند شد. گوشی از دستش افتاده بود به اطراف نگاهی کرد. دو بیسیم چی از فرط خستگی روی زمین رها شده بودند صدای تکبیر و سر و صدا هر لحظه بیشتر میشد دهانه تلفن بیسیم را گرفت. " الله اکبر الله اکبر ...حاجی ما ...ما خط دشمن رو شکستیم "
حاج محمد مردمک چشمانش باز شد"،حاجی حاجی ، حاج علی، صیادان منتظر شکارن".
به طرف بیسیم دومی به صورت چهار دست و پا رفت. "حسین حسین حسین، شکار به دام افتاده سریع حرکت کن "
اشک در چشمان حاج محمد حلقه زد چهار زانو وسط سنگر نشست و دستی به موهای جو گندمیاش کشید. ناگهان صدای خش خش بیسیم همراه با چند کلمه داخل سنگر را پر کرد. کمی به چپ خم شد و بی سیم را برداشت" خش محمد، خش خش محمد...محمد.. صبحانه آماده شده "
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹