🌷✍️
مثل کف روی دریاچه بود،
جَوّ سَرلُختی که رفت.
حالا چشمانِ چشمه میدرخشد؛
با آبشارِ غَیوری که شُکوهمندانه ساری است.
نویسنده: زهرا ملکثابت
غیور: دارای غیرت
ساری: سرایت کننده، شایع
#استان_یزد
#حجاب #عفاف #غیرت
#داستانک #دلنوشته
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک: "سفر موازی"
نویسنده: زهرا ملکثابت
به عادت، قلم را به دست میگیرم و تکان میدهم.
از خودم میپرسم: "چی از قلم اُفتاده؟"
پایاننامه و منابع و یادداشتهایم را مرور میکنم.
نوبتِ دفاع نزدیک شده. حتّماً از اضطراب است که تبِ کمالگرایی بهجانم اُفتاده.
امّا انگار قلمِ مقالهام چیزی را فراموش کرده.
بازهم مرور میکنم:
از کراماتش که لایقِ خواهرِ کریم است، به سوی معرفتش که در کمال چون مادرِ معارف است، میروم تا صفات کریمهاش که به طراواتِ دخترانگی است و پایانِ پایاننامه با سلام و درود بر اوست .
نوشتن مقاله مثل یک سفر بود. سفری در جستجوی معرفت و رسیدن به جوابِ بسیاری از سوالات.
از نفسم میپرسم:
" امّا سفر کسی که به معرفت رسیده چطور؟"
این بار قلم میاُفتد از کشف تازه. کشفی که همیشه انتهای داستانک مینشیند.
"سفر، جهاد است برای فاضله."
و حالا وقتِ مکاشفهی نهایی داستانک است:
" قم، محل بخیر شدن سفرش شد."
پایان
#حضرت_معصومه #داستانک
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک: اُدکلن
نویسنده: زهرا ملکثابت
زنوشوهر جوان جلوی آینه میزِ توالت، برای مهمانی شام آماده میشوند.
شوهر چشمش به زن میافتد که بالای روسری ابریشمی را صاف میکند ولی چهرهاش درهم است.
_ چرا ناراحتی؟
_ نه ناراحت نیستم، حوصلهی این مهمونیا رو ندارم.
_ هوم، منم.
زن لبخندَکی میزند و از آینه مرد را نگاه میکند که ژل را بادقت روی تارهای مویش میکشد.
مرد سرِ حرفش را گرفته و میدهد:
_ باید رسمی بشینیم، جلو پا همه پاشیم، مواظب هر کلمه حرفمون باشیم.
زن بازهم به خودش در آینه نگاه میکند و ریمل را روی مژههایش میکشد. بالحن دلداری دهنده میگوید:
_ ولی لازمه با فامیلا معاشرت کنیم.
مرد دستمالی بیرون میکشد و انگشتهای ژلیاش را پاک میکند. دستمال را داخل سطل کنار میز توالت میاندازد.
درحالی که بادقت در ظرف ژل را میبندد، میپرسد:
_ من آمادهام، تو کِی تمومه؟
زن میپرسد:
_ پس اُدکلن چی؟
مرد به یقه کتش دست میکشد و طوری ژست میگیرد که انگار روی فرش قرمز اکران فیلم ایستاده.
_ ادکلن میخوام چکار؟! نَفَسِت اذیت میشه.
_ امشب همه ادکلن میزنن، حالا تو هم بزنی فرقی ندارها.
_ چرا فرق داره. من ماشینو از پارکینگ درمیارم، زود بیا پائین دیر نشه.
مرد از در اتاق خواب که خارج میشود.
زن یکبار دیگر به خودش در آینه نگاه میکند. گوشه دستمال را تا میکند و روی لبهایش میگذارد تا رطوبت رژ و برق لب را بگیرد.
از ته دل لبخند میزند و بعد در حالی که همزمان کیف دستیاش را برمیدارد، دستمال را هم داخل سطل میاندازد.
دستمال رُژی با طرح لب خندان میافتد روی دستمال ژلی که چندتار مو روی آن، طرحی شبیه به یک چشمِ باز را درست کردهاند.
چراغ اتاق خواب، روشن است.
پایان
#داستانک #عاشقانه #داستان_عاشقانه
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر جایز است.
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
.
💥 انتشار برای نخستین بار
همونطور که میبینین این داستانک در مهر ۱۴۰۱ نوشتهشده و آماده شدهبود برای انتشار در اینستاگرام اما شرایط طوری پیشرفت که نه تنها منتشر نکردم بلکه محل فعالیت مجازی را به ایتا تغییر دادم.
در این #نکته، درس و عبرتی است برای عبرتگیرندگان، انشاالله 🤲
#داستان_ضعیف #داستانک
#سبک_داستان_ضعیف
🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
🏴
داستانک "خطبه"
گفتند: "خطبه بخوان زینب!"
بعدها طوری صداها درهم پیچید و اهالیِ شام گردنکلفتی کردند که رگِ جملهها بُرید.
کاش حرمتِ خطبه زینبی را داشتند!
نویسنده: زهرا ملکثابت
عضو گروه حرفههنر
#داستانک #هنر_محرمی #داستانک_مذهبی
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک "بازی با روح"
نویسنده: زهرا ملکثابت
امروز بیدار که شدم صدای خَشدار عجیبی بهگوشم خورد.
_ "کاتی...کوتی...تاتوره..."
یک روح حرفمیزد. خیلی رازآمیز و جویده حرف میزد. گاهی که جملهای مهم میشد صدایش را پائین میآورد.
ذهنم رفت به روزهای کودکی که مادربزرگم به خانه ما میآمد و چند روز میماند. آنموقع هم باتعجب از شنیدن صدای یک روح، تمامی گوش میشدم.
همین صدای خَشداری که انگار از عمق آبانبار بیرون میآمد.
گاهی میرفتم برای نجات جانِ مادربزرگم که میدیدم پدرومادرم ساکت روبهرویش نشستهاند و او پس از جدال با خواب و بیخوابیِ سختِ شبِ قبلش، دارد برایشان حرف میزند.
دیشب آن یکی مادربزرگم خانه ما خوابیدهبود.
قطعی خودش است که برای پدرومادرم حرف میزند اما وقتی فهمیدم اشتباه میکنم که خودم جوابش را میدادم درحالیکه آنجا نبودم.
اینبار باید بروم به جنگ روح یا جن؟ همان جنی که یک شب قبل خوابش را دیدهبودم؟ از پشت یک توده سفید ساده بود ولی رویش را که به من کرد وحشتناک بود.
حرف نزد ولی از نگاهش شنیدم که آمده تا اذیتم کند.
دفعه اول با لکنت گفتم و کمی از صورت و هیکلش ریخت.
تا دفعه سوم که محکم گفتم "اعوذبالله من الشیطان الرجیم" و کامل ریخت.
بازهم صدای من آمد. حتی میخندیدم درحالیکه من نبودم.
بعد از صدای خندهام باز هم صدای خشدارِ مرموز گفت:
"کاتی...کوتی...تاتوره..."
بازهم من گفتم یا او گفت:
"خوبه خوبه"
آن صدای خواهرم بود که جلوی مادربزرگم نشسته و جواب میداد. تنها نقطه مشترکمان بعد از پدرومادر همین تُن صداست.
حتی مادرمان هم از پشت تلفن یا بدون دیدنمان، نمیداند کدامیم.
#داستانک
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
بفرمائید هشتگ ☕️🫖
#داستانک
#بداهه_نویسی
#تصویر_نویسی
#متن_کوتاه
#فرفره_سیفالی ( 📚 مشترک)
#عطر_نعنا ( 📚 مشترک )
#قهوه_یزدی ( 📚 مستقل یا فردی )
#خان_بیتنبان ( 📚 مشترک)
#فنجان_خاطره
#روایت_من
#داستان_ضعیف
#تحلیل_فیلم
#تحلیل_کتاب
#فایل_آموزشی ( مدرس: زهرا ملکثابت)
#تجربه_نویسنده
#داستان_کوتاه
#شعر
#تصویرسازی
☕️🫖
داستانک: "عشق قدیمی"
نویسنده: زهرا ملکثابت
پدربزرگ میگفت:
"داروی آدم دلمُرده، دیدن روی ماهه و بوکردن گلمحمدی".
مادربزرگ از باغچه گلمحمدی برایش میچید و هردو میخندیدند.
#بیست_کلمه
#داستانک
🔻🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک "ناتمام"
نویسنده: زهرا ملکثابت
عکسِ من که حوصله آشپزی ندارم، دوستم عاشق آشپزی و کدبانوگریست.
طوری کیک و دسر درست میکند که انگار آخرین کارش در این دنیاست.
اینبار میخواهد برایم قهوه درست کند. آنچنان بووبَرَنگی وامیدارد که قُوه خیال پردازیام را دو؛ نه، سه برابر میکند.
قهوهی تُرک را در فنجان بلور میریزد که تَرک میخورد.
قهوهی ریخته و قُوه خیالم هردو درهم میریزد و کمی بعد ازهم میگریزد.
فنجان بلوری به درون سیاهی کدری میرود و بازهم به تماشای مراسم تهیه قهوه نشستهام.
دوستم عهدی نانوشته با خودش دارد که باید هرکاری را به تمامی برساند.
بَسکه با همان شوق دفعه اول شروع میکند به قهوه درست کردن دلم نمیآید از او بپرسم: "قهوهی شفای عاجلست؟!"
دفعه قبل تقصیر را به گردن نازک فنجان بلور انداختیم اما چرا فنجان سفالی هم شکست؟
پایان
#داستانک
#داستان_ضعیف 😁
#سبک_داستان_ضعیف
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
اعضای جدید خوش آمدید
اعضای قدیم سلامت باشید
برای آشنایی با کتاب قهوه یزدی
#قهوه_یزدی ☕️
نظرات شما
#مهرشما 🌱
رضایت از آموزش و سفارش متن
#رضایت🌾
خواندن داستانکها 📔
#داستانک
آموزش داستان
#کارگاه_داستان ✍️
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
725.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😉
از دفترچه خاطرات یک موشک ایرانی:
حواسم نبود، خوردم وسط مغز سرش.
نویسنده: زهرا ملکثابت
#داستانک #وعده_صادق
#داستان_کوچک #داستان_طنز
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
.
فردا آموزش #داستانک یا #داستان_کوچک داریم.
بهنظر شما نوشتن در این قالب سخته یا آسون؟ و چرا بهنظرتون سخته یا آسونه؟
@zisabet