#داستان_طنز
🦋" انتقام از یک خود شیرین "
🖋 الهام آبادهای
دانیال را زیر چشمی پایید . از اینکه بعد از فتنه ای که به پا کرده ، شاد و شنگول ، میان دوستانش میلولید ، حالش گرفته شد : " بلایی به روزت بدم که زبون ریختن از یادت بره ! "
یاد پس گردنی دیشب پدر افتاد ، دلش بدجوری سوخت . دانیال با نامردی تمام و با وجود التماسهای او ، آن هم سر سفره ی شام سوسه آمده بود : " عمو جان ! پیمان بازم ریاضی رو زیر ده آورد ...."
و هنوز باقی حرفش را نشخوار نکرده که صورت پیمان با ظرف ماست در دستش یکی شده بود .
وارد آشپزخانه شد . دلش میخواست کیک تولد دانیال را توی صورتش له کند ، چه فایده که عاقبت خوبی برایش نداشت . نگاهی به مادربزرگ کرد که به دور از هیاهوی سالن پذیرایی ،گوشه ای نشسته بود و پاکت داروهایش را زیر و رو میکرد .
خنده ی ریزی گوشه ی لبش نشست و چشمانش برق زد : " فکر کردی منو از چشم بقیه میندازی و منم ببو گلابی ؟! آره جون خودت !"
همه در پذیرایی ، سرگرم بزن و بکوب بودند . قهقهه مستانه ی دانیال حرصش را در می آورد .کافی بود سر مادربزرگ را گرم کند و آن شیشه ی نوشدارو را بردارد و بریزد توی پارچ نوشابه و بعد ..... از فکر بکرش لذت برد : " خیالت برا من دوچرخه نخرن ، آب و نون میشه برا تو ؟! چه تولدی داریم امشب ؟! "
ساعتی نگذشت که بچه ها از شدت دلپیچه ، جلوی دستشویی صف کشیدند . هر یک آه و ناله کنان به در میکوبید : " دِ پاشو لعنتی ، دارم میترکم ! "
زن عمو گوشه ای زار لبش را میگزید : " خاک به سرم چی شد یهو ؟! نکنه مسموم شدن ؟!"
پیمان خوش و خرم از پیروزی ، ته مانده ی نوشابه را سر کشید : " آخ که چه مزه داد ! "
قطره ی روی چانه اش را تمیز کرد . انگار چیزی یادش آمده باشد ، با چشمانی گرد پارچ خالی را نگاه کرد : " چه خریم من ؟! "
محکم به در دستشویی کوبید : " بیا بیرووووووون ! "
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهی داستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_طنز
🦋 مهمان بابا
🖋 زینت سادات قاضی
مهمان داشتیم، چه مهمانی! از نوع کانادایی. فامیل همسرم بود، اما سی سالی میشد که آنجا زندگی میکرد و وقتی فامیل همسر باشد پس قطعا ایرانی است و فقط مقیم کاناداست.
القصه! سال گذشته همسرم تلفنی با ایشان حرف زد. از این در و آن در. از اینکه بخاطر بیماری دخترم مجبور به ترک دیارمان شدیم و به تهران مهاجرت کردیم و حالا بیکار شده.
فامیل کانادایی ضمن ابراز ناراحتی فراوان، به همسرم وعده داده بود، دفعه بعدی که ایران بیاید، به دیدنش خواهد آمد. ضمن اینکه هنوز چندین دوست و آشنا در تهران دارد.
خوشحال شدم. حتما برای بیکاری همسرم فکری در سر داشت.
چند روز پیش تماس گرفت. معلوم شد که ایران است و قصد دیدنمان را دارد. از همسر اصرار و از ایشان انکار، نشد که برای شام دعوتش کند.
امروز دوباره زنگ زد و ادرس خانه را پرسید. از حرفهای همسرم فهمیدم که ساعت هشت ِ شب به وقت ایران! اذن ورود خواسته. بالاخره خارج دیده است و دارای آداب و رسوم که یکیاش همان سر وقت حاضر بودن است!
همسرم آماده شد که برود و دخترم را از کلاس بیاورد. در راه هم به او گفته بود که مهمان داریم. دخترم طبق روال! معترض که درس دارد. با این حال از پدرش نسبت مهمان را پرسیده، اما جواب صریحی نشنیده بود. به خانه که آمد بلافاصله از من پرسید:"مهمونی که می.خواد بیاد کیه؟"
- نمیدونم. فامیل باباس.
- به من گفت بابا که فامیلشه! شما که فامیل خارج رفته ندارید! میخوام بدونم نسبتش با بابا چیه؟!
اتفاقا داریم فامیل خارج رفته، اما هیچ وقت پیش نیامده بود که پزش را بدهم. اتفاقا همین تازگیها خواهر خودش! برای ماموریت از طرف محل کارش، سفری به خارج داشت. نشان به آن نشان که تا فرودگاه رفتم و راهش انداختم. به همین سوی چراغ گوشی!
برای همین چشم دریدگی دخترم، چشم غرهای تحویلش دادم و همانطور که سرم در گوشی بود، شانههایم را بالا انداختم که از نسبته بیخبرم. حقیقتش من هم نسبتش را با همسرم نمیدانستم. اصلا هیچوقت او را ندیده بودم. فقط تا این حد مطلع شده بودم که استاد ریاضی بنامیاست که در اینترنت هم از او سخنها گفته شده.
- صدای دخترم بلند شد:" شما که نمیشناسی. بابام که نمیدونه کیه. پس من برای چی بمونم خونه؟! میرم پیش دوستم درس بخونم. آخه بهش گفتم که میام."
- یعنی چی؟ زشته دخترم. مهمان بابات! گفته میخواد بیاد تو رو ببینه. لبهایم را مثل اکبر عبدی در فیلم 'خوابم میآد'، به هم دوخته و چشمهایم را روی هم فشردم:"عیبه. زشته. حالا بزا بابا بیاد. اصلا به خودش بگو که نمیمونی. راستی بابات کو؟"
- رفت میوه بخره.
با عصبانیت رفت که دوش بگیرد.
مهمان بابا! دیر کرده بود. دخترم هم چپ و راست خرده غرعرهای خودش را میکرد.
خلاصه هشت و نیم که نه، نزدیک ساعت نه، آقای کانادایی وارد و همان اول خیلی ریلکس و خندان روی مبل ولو شد. هر چقدر که ایشان راحت و خودمانی بود، ما همگی معذب و دست به سینه. منتظر بودیم کلامی از دهان خارجیشان منعقد شود و به به و چه چه را نثارشان نماییم. میترسیدیم حرکتی بکنیم که مبادا ایرانی بودنمان بیرون بزند!
همان اول کاری همسرم یکدفعه درآمد که نسبت ایشان را بگوییم پسردایی! بعد به دخترم نگاهی زیر چشمی انداخت و پیروزمندانه از کشف نسبت خودش با میهمان نفس راحتی کشبد.
با شنیدن لقب پسردایی چشمهایم گرد شد. یک حساب سرانگشتی کرده و با خود گفتم:"شوهر من که دو تا دایی بیشتر نداره. یکیش که پسرش به زور سی سالش بشه که امریکاست!
راست هم میگفت دخترم که فامیل باباش خارجن!
یکیشم که بیست و پنج سال، شاید.
این مهمان خارجیه از کجا شد یهو پسردایی؟ اقلا از همسرم پونزده سال بزرگتر بود، اما سرحالتر و قبراق."
الحق که آب و هوای خارج با ایران فرق دارد! اینجا به دلار کار میکنی به ریال پول میگیری. معلومه است که وقتی تو یک نوزاد ایرانی هستی، نوجوان پانزده سالهی خارجی باید هم از توی نوزاد حتی! جوانتر باشد.
لامصب! اثرات آب و هوای خارج است دیگر. کاری هم نمیشود کرد!
در همین افکار بودم که صدای شوهرم پرید وسط افکار حساب کتابیام و گفت:" نه. ببخشید پسرعمو! باز هم فرقی نکرد. نتوانستم وصل کنم به عموی مرحومش. تا آمدم جور دیگری چرتکه بیاندازم که همسرم اضافه کرد:" برادر خانم داییام هستن ایشان!"
تازه نسبته سر باز کرد و معلوم شد. من هم چرتکه را کنار گذاشتم.
راستی برایمان به جهت دست خالی نبودن عریضه! بستنی و فالودهای هم آورده بود که از بدو ورودش اصرار فراوان که به جای چای بستنی را بخوریم تا خنک شویم. البته ما که زیر کولر بودیم. به خیالم خودش گرمش شده بود و هوس بستنی سنتی تهران را کرده بود. لابد در کانادا اصلا بستنی با آن آب و هوا معنا ندارد. بستنی در هوای گرم تهران میچسبد. پس فیالفور به مهمانمان لبیک گفته و اطاعت کردم.
👇👇
#داستان_طنز
🦋 "روضه کوچه کاج"
🖋 نویسنده: زهرا ملکثابت
آنسال، اهل کوچه میخواستند روضهی کوچه کاج رونق بیشتری بگیرد. دستِکم به اندازه نصف جمعیت روضه کوچه صنوبر بشود.
بزرگترها تصمیم گرفتند روضهخوانی معروف، بهنام حاجآقاموسوی را دعوت کنند.
ما بچهها از لابهلای بازی و شیطنتهای کودکانه از زبان بزرگترها میشنیدیم که حاجآقاموسوی چنان روضهای میخواند که صدای گریه و فریاد مستمعین تا هفت کوچه آن طرفتر میرود.
آن سال، مامان و خاله از چادرهای خودشان، برای من و دخترخاله؛ چادرِ روضه درست کردند.
قبل از آنکه به مراسم روضه برویم، من و فائزه چادرمشکی بهسر، جلوی آینه خودمان را نگاه میکردیم.
مامان و خاله، بَهبه و چَهچهمان میکردند و میگفتند: "مثه ماه شب چارده شدین"
پسرخالهام اُفتاد روی دنده حسودی. بلند داد میکشید و گریه میکرد که او هم برای روضه، چادر میخواهد.
هرچه مامان و خاله، قربان صدقهاش میرفتند فایده نداشت و او زور بیشتری به گلویش میآورد.
محمدحسین، آنموقع سه_چهارساله بود و میگفت: "من اگه پسرم پَ چرا با زنها و دخترها میام روضه؟"
مامان و خاله که چاره دیگهای نداشتند یک روسری مشکی به سر محمدحسین کردند و همگی رفتیم به مراسم روضهی کوچهی کاج.
مامانها داخل اتاق نشستند و ما بچهها رفتیم لب حوض نشستیم. نزدیک به منبر بودیم.
ته حیاط، بابا و شوهرخالهام را دیدم. کنار سماور بزرگ نشستهبودند و چای میریختند.
حاجآقا موسوی که آمد، همه از جا بلند شده و صلوات بلندی فرستادند.
هنوز حاجآقا "اعوذبالله" را تمام نکردهبود که ما سه بچه گریه را شروع کردیم.
"بسم الله الرحمن الرحیم" که تمام شد، گریه ما هم بلند شده بود.
کمکم از گریه ما، بقیه مستمعین به گریه اُفتادند.
حاج آقا میگفت: "هنوز دارم ذکر حدیث میکنم و به ذکر مصیبت نرسیدم"
اما در ذهن ما بچهها؛ ذکر حدیث و ذکر مصیبت، تعریف نشده بود.
وسط گریههایمان، سقلمهای به پهلوی محمدحسین زدم: "تو کمتر گریه کردی!"
محمدحسین دماغش را بالا کشید و چین داد. در یک لحظه دیدیم که مردم با تعجب به پائین منبر نگاه میکنند و محمدحسین، آنجا دراز به دراز خوابیده و مثل غَشیها دست و پایش را میلرزاند.
حاجآقا با لحن نگران گفت: "این دخترخانم حالش خوب نیست. پدر و مادرش کجا هستن؟"
در یک لحظه، محمدحسین مثل فنر از جا بلند شد و گره روسریاش را باز کرد:
"من پسرم، ببینین الان اومدم این طرف حوض و وسط مَردهام"
صدای شلیک خنده مردم با شنیدن این حرف بلند شد. صدای خندهای که تا هفت کوچه آن طرفتر رفته بود و تا سالهای سال نَقل شیرینکاری محمدحسین در روضهی کوچه کاج، نُقل صحبت مردم محله و خیابان شده بود.
پایان
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_مراسم
کپی بدون لینک کانال جایز نیست
🦋 نامهای برای خودم
🖋 طاهره علمچی
سلام خودم جان، حالت چطور است؟
اگر از احوالات اینجانب خواسته باشی، ملالی نیست جز دوری شما.
خودمجان، حواسم بهت هست. فکر نکن بیخیالت شدهام. حواسم هست که چندوقت است بیحوصلهای و دستودلت به هیچکاری نمیرود. وقتی دیدم چندروز شده؛ اما موهایت را باز نکردی و شانه نزدی فهمیدم کار بیخ پیدا کردهاست.
راستی! خیلی وقت است آن گوشواره فیروزهای بلندت را به گوشت آویزان نکردی. هیچوقت تورا اینگونه ندیده بودم. یادت هست با رشتههای مروارید موهایت را میبافتی و میگفتی:« من گیس گلابتونم!»
ناخنهایت هم که یک درمیان شکسته است.
به یادم مانده، همیشه این موقع سال در صندوقچه را باز میکردی، پیراهن مخمل سرخابیات را بیرون میآوردی و برای شب یلدا آماده میشدی. چه ذوقی داشتی! راستی! گردنآویز انار را هنوز داری؟ همان که پسر همسایه، با یک انار کوچک خشک برایت درست کرده بود! یادت نیست؟! مگر میشود، به یادت نمانده باشد. همان که از او قول گرفتی گوشوارههایش هم برایت درست کند. یادت نیست؟ بگذار برایت واضح تر بگویم. دوزاریات اینجوری نمیافتد، شایدهم میافتد؛ اما خودت را به آن راه میزنی.
همان پسری که وقتی به او گفتی گوشواره هم میخواهی، خندید و ردیف دندانهای سفیدش دلت را برد. یادت هست به تو گفت:« انگشترش هم برات میآرم.» گونیگونی قند توی دلت آب شد و از همان لحظه عاشقش شدی.
هنوز هم به یادت نیامده؟
بگذریم.
خودم جان، پاشو . دست از این سستی بردار. یلدا نزدیک است. بیا باهم به پارک سر کوچه برویم و میوههای کوچک کاج را جمع کنیم. یک سر هم به باغ بزنیم و انارهای سر درختی و پادرختی را بیاوریم. کمکم باید به استقبال یلدا برویم و سوروساتش را آماده کنیم.
کرسی و لحاف را از پستو بیرون بیاوریم. سینی مس کنگره دار را روی لحاف کرسی بگذاریم، سماور زغالی و یک پیاله نقل و یک کاسه انار دون شده را توی سینی گذاشته و نمک وگلپر روی انارها بپاشیم. دیوان حافظ یادت نرود که شب شعر و شور و فال است.
پاشو خودم جان. من خود سرحال و شوخ و شنگم را میخواهم. اینجور که زانوی غم بغل میگیری غم عالم روی دلم میآید. اصلا به جهنم که چندتار موی سفید لابهلای فرهای سیاهت جا خوش کرده، آسمان که به زمین نیامده، فقط چند چروک ناقابل کنار چشمهایت افتاده است. سرت سلامت خودم جان. هی نگو پیر شدم. بیا و برای یکبار هم که شده، مثل مثبت اندیشها فکر کن و بگو: جا افتاده شدم، عاقله زن شدم. اینا چروک نیس که ردپای روزگاره. تارهای سفید اومدن تا به سیاهیها بفهمونن چه نشستی که بالاتر از سیاهی هم رنگی هست.»
خودم جان، تو به من خیلی چیزها بدهکاری و من طلبم را میخواهم. بلندشو! دست بجنبان. پیله کرختی و سستی را از دور خودت باز کن. دنیا را با تمام زیباییهایش محکم در آغوش بگیر و برای آرزوهایت با افسردگی بجنگ.
به رسم قدیم:
باقی بقایت جانم فدایت.
ای نامه که میروی به سویش/ از جانب من ببوس به رویش
چشم انتظار خود واقعی تو...
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهی داستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_طنز
🦋 کفش های خانم مدیر
🖋 زهرا مظفری خسروی
اواخر فروردین ماه است . ساعت آخر کلاس و دبیر درس زیست نیامده است .کنکور در پیش داریم و بیشتر وقت بیکاری ، با دوستانم تست کار می کنیم.
به همراه هفت نفر از دوست های درس خوانم در نمازخانه ی مدرسه مشغول تست زدن درس زیست هستیم .فقط کتاب زیست و خودکار دارم ، کیفم در کلاس است .به مداد پاک کن برای حل سوال درس ژنتیک زیست نیاز دارم .به دوستانم می گویم : من میرم کیفم رو از کلاس بیارم .منتظرم باشید نرید سوال بعدی .
مدرسه ی یحیوی زاده ی نیر دوطبقه است.وفقط کلاسهای پیش دانشگاهی طبقهی بالاست.
هنگام بیرون آمدن از نمازخانه حوصله ی پا کردن کفش کتانی ام تا کلاس نداشتم. به اطراف نگاهی کردم، بچه ها سخت مشغول تست زدن بودند، فقط گوشه ی نماز خانه چهار نفر ایستاده بودند ونمازظهر می خواندند .کفش راحت و شیکی که دم در نمازخانه بود یواشکی پا کردم و تند به کلاس رفتم تا کیفم را بردارم و به جمع دوستانم برگردم.
درِکلاس که باز کردم ،دیدم بچه های شلوغ کلاس بدون من جشن گرفته اند. ومشغول ساز و اواز ورقص هستند. درِ کلاس را بستم، خطاب به بچه ها گفتم: بدون سرورتان بزن بکوب راه انداختید.برید کنار ریس اومد .
با ادا اطوار روی صندلی معلم نشستم . با دست روی میز زدم وشروع کردم به آواز خواندن
_ برای دیدن توبی قرارم تابیای ازسفر،
بزنی حلقه بر در که اومدم بی خبر .
و گفتم : سمیه بیا وسط.
آنقدر مشغول آواز و رقص و شادی بودم که یادم رفته بود برای چه به کلاس آمده ام .
رسیدم به آهنگ لب کارون آغاسی.
بلند می خواندم لب کارون ببار بارون و...
سمیه وسط کلاس می رقصیدو من روی میز میزدم و می خواندم و بچه ها دست می زدند و ریسه می رفتند .
ناگهان در کلاس باز شد و معاون مدرسه وارد کلاس شد.
داد زد : چه خبرتونه مدرسه رو گذاشتین رو سرتون. دخترای بزرگ خجالت نمی کشین. کلاس بغلیتون آقای اسداللهی تدریس ادبیات داره .شماها اینجا بزن برقص راه انداختید .
رو به سمیه کرد و گفت :خاک بر سرتان که ذره ای شرم و حیا ندارید .زهرا خانم صدات تا سالن پایین میومد .نمره انضباط میخوای؟!
با لحن جدی تری رو به من کرد و گفت :حیف که آخر ساله وگرنه بخدا اخراجتون میکردم .
با لحن ملتمسانه ای رو به بچه های کلاس گفت: یک ساعته دنبال کفش خانم مدیر میگردیم، بیاین ببینین کفش خانم مدیر پیدا می کنید؟
مثل برق گرفته ها خشکم زد.نگاهی به کفشهای شیک ولی پاشنه خوابانده و لگد شده ی پایم کردم .رنگ از رویم پرید . با ترس از کلاس بیرون رفتم .در سالن بچه ها در حال زیرو کردن اطراف جاکفشی بودند تا کفش خانم مدیر را پیدا کنند. خانم مدیر عصبانی کنار در نمازخانه ایستاده و مدام ساعتش را نگاه می کند و لب می گزد .با پاهای لرزان جلو می روم .سرم را به زیر می اندازم .خانم روزگار مدیر مدرسه تا کفش هایش را در پایم دید، با بغضی پر از خشم گفت :زهرا خانم خداروشکر که امسال از شرت راحت می شم .
🦋🦋🦋
گروه ادبیحرفهداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_طنز
#داستان_طنز
حسن کچل با کلهی تاس، شکم گنده و چشمهای فندقیاش کاسه به دست، دوان دوان فارغ از غم مادر می دوید.
خانه را دود گرفته، عدسی روی گاز به غلط کردن افتاده بود و نفسهای آخرش را می کشید، اما ننه حسن یادش رفته که چیزی روی گاز دارد به سرعت به دنبال حسن کچل میدوید. خاله اقدس همسایه تا ماجرا را دید، پرید توی حیاط بیبی، رفت سمت آشپزخانه وعدسی روی گاز را خاموش کرد. همانطور که داشت از در هال بیرون می آمد چشماش به گلهای شمعدانی کنار حوض افتاد.
_به به! چه کرده بیبی !؟حیف که دچاره این بچه شده
دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود با کمری چون کمان با آه وناله پشت سر حسن میدوید.
_آی جووونی کجایی که یادت بخیر!
آخه من پیرزن چقده جون دارم که هر ساعت چی درست کنم؟ نمیدونم چرا این بچه سیر نمیشه؟ وایسا بینم مگه گیرت نیارم.
حسن، آش به دست، یک دستش به کاسه و دست دیگر به شلوارش که نیفتد.
حواسش به چاله جلوی پایش نبود. به زمین افتادن همان وفرو رفتن صورت گرد و تپلش در آش ریخته شده همان.
همه اهالی کوچه شروع کردن به خندیدن.
خاله اقدس به سمت ننه حسن رفت و دستش را گرفت و گفت: «بیبی والا برات بده تو این سن دویدن، ولش کن بزار بخوره.»
_ننه چی چی بخوره کُمش از سرش زده بالاتر. برا خودش میگم. من گور سیاه.
من که آفتاب لب بومم.
بچهها حسن را بلند کردند و صورتش را شستند.
چند نفر از بزرگای کوچه جمع شدند و از حسن قول گرفتند که بیشتر از سه وعده دیگر نخورد، اما چه شود آن وعده، خدا میداند.
✍ ثریا کریمی
💫💫💫
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
💫💫💫
#داستان_طنز
🔮خواستگار
🖋 زهرا غفاری
نیما هیچ گوشش بدهکار حرف ها ونصیحت های مامان نبود.وجود نیما واخلاقها و رفتارهای خاص وامروزی اش، وصله ی ناجوری بر خانواده ی مذهبی ومقید ما بود. آقام یک سال قبل به رحمت خدا رفته و مامان زورش به نیما نمی رسید. هر روز که می گذشت ، نیما مدل جدیدتری از آرایش را روی صورتش پیاده می کرد. مامان حرص می خورد. بهروز برادر بزرگم اوایل خیلی به نیما گیر می داد .اما نیما عین بوق .محل که نمی ذاشت.کار خودش را می کرد.یک بار یادم هست ،پریا دختر عمه ام که از بروجرد آمده بود به نیما گفت : نیما ابروهاتو کجا برداشتی ،خیلی بهت میاد. شماره ی رژ لبتم بده من یکی از روش بخرم.مامانم آتش گرفته بود. دختر عمه اینا که رفتند کلی با نیما دعوا کرد. نیما هم خندید.قرو غمزه ای به سر وگردنش داد وبا لحن لوسی گفت : واه چته مامانی، عصر اتمه ها
قرار بود پنج شنبه برایم خواستگار بیاید.آرام وقرار نداشتم. بالاخره باید بعداز بیست وهشت ،نه سال به خانه ی بخت می رفتم. پیش از این هم خواستگارانی داشتم .اما هر کدام به بهانه ای می رفتند وپیدایشان نمی شد. مثل اینکه این خواستگار جدیدم خیلی سفت وسخت بود.خواستگار که یکی از بستگان خیلی دور زن برادرم بود با مادر وخواهرش توی سالن روی مبل نشسته بودند. سینی چای به دست توی آشپز خانه ایستاده ومنتظر بودم تا نیما از اتاقش به آشپز خانه بیاید. ودقایقی بعد پشت سرم ظرف کریستال وبزرگ هندوانه ی سرخ وخوشرنگ را بیاورد. مامان وخاله ام توی سالن مشغول گفتگو با خانواده ی خواستگار بودند.نیما به آشپز خانه آمد. موهای بلندش را با کش قرمز رنگی دم اسبی بسته بود. ماهرانه با انواع رنگ چشم ها ،گونه ها ولبهایش را نقاشی کرده بود. نگاهش کردم وگفتم: با این قیافه ی مسخره ت نیای جلوی مهمونای منا... که اگر دیدنت میرن دیگه هم پیداشون نمیشه...نیما لنگه ابروی کمانی اش را بالا برد و با صدای نازک تو دماغی گفت : به من چه ربطی داره .
قیافه ام را توی هم کردم وگفتم : هیییشششش
به سالن رفتم. همه اش مواظب بودم ریشه های پایین شالم توی چای نیوفتد. بر خلاف قرارمان نیما بلافاصله پشت سر من به سالن آمد. خواهر داماد ،تا چشمش به نیما افتاد که با آن قیافه ی دخترانه وبلوز گشاد و و شلوار چسبان ظرف بزرگ هندوانه را می اورد، بلافاصله رو به برادرش کرد و گفت : آرش جان پاشو ظرف میوه رو از دست عروس خانم بگیر که خیلی سنگینه
ماتم برد.و سینی چای را روی میز گذاشتم. نگاهی دور سالن چرخاندم. شتابان به آشپز خانه برگشتم. داشتم به بخت سیاهم لعنت می فرستادم، ده دقیقه مامان به آشپز خانه آمد وخندان گفت : دوماد بد جوری نیما رو پسندیده ،به مامانش گفت من خواهر کوچیکه رو می خوام.
حالا یک هفته هست اینها می روند ومی آیند. هنوز باور نکرده اند که نیما برادر کوچک تر منه
خاک تو اون سرت نیما . اینم پرید.
🔮🔮🔮
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🔮🔮🔮
#داستان_طنز
🔮 جواهری در مزرعه
🖋 انسیه کرمی
یانگوم سخت مشغول شخم زدن مزرعه بود.مین جانگو بدون توجه به او غرق در فضای مجازی بود واعتنایی به عرق ریختنهای او نمی کرد.
یانگوم که دیگر از آشپزی وپزشکی و حسادت های بانو چویی خسته شده بود بهترین راه حل مشکلات زندگی اش را کاشت جینسینگ قرمز می دانست .ولی به تنهایی نمی توانست جینسینگمورد نیاز قصر راتامین کند.
فکری به نظرش آمد؛ بذرجادویی رادر دل خاک گذاشت وآرزو کرد که ای کاش فرزندانی داشته باشد که دیگرمجبور نباشد به تنهایی زمین راشخم بزند.وبتواند بهترین تاجر جینسینگ شود.
طولی نینجامید که بذر ریشه دوانید ومحصولش به بارنشست.یانگوم باهرشخمی که می زد محصولی می چید.
سوجین،دوجین،یئون،نئون،مین هو،هیوجو،سوکی،مین هو،ووبین و جی وون
افسر مین جانگوکه اوضاع برداشت محصول رادید خوشحال شد و باعجله به سمت یانگوم رفت و او راتشویق کردوگفت:" کمی استراحت کن،چطور است تجارت جینسینگ رافراموش کنی وهمین محصول را به نزد عالیجناب ببریم و تمام قصر را از همین بذر بکاریم ؟"
یانگوم ازپیشنهاد مین جانگو خوشش آمد چون دیگر هیچ بانویی از قصر نمی توانست جایگزین یانگوم شودوطولی نکشید که یانگوم و فرزندانش تمام سمتهای دربار رابه تسخیر خود درآوردند.
این چنین شد که جواهری در قصربه جواهرات قصر تبدیل شد
○○○○○○○○○○○○
پنجاه سال بعد
بیست سال از تاسیس سلسلهی یانگومیان می گذرد ویانگوم سوم بر تخت ملکه تکیه می زند.
🔮🔮🔮
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🔮🔮🔮
#فرزندآوری #مشاغل_زنان
#داستان_طنز
داستان "کلاس اولیها"
نویسنده: زهرا ملکثابت
روز اول مدرسه، کلههای گردمون توی مقنعههای سفیدِ تنگ با چانهی پارچهای زیرش شکل لوزی شدهبود.
یک چهارم از بچههای کلاس اول، رفوزهشدگان سال قبل بودند.
سه چهارم دیگه هم توی صف گیج و گول ایستادهبودیم و بچههای سال بالایی زیرچشمی نگاهمون میکردند.
گاهی زیرلبی چیزی میگفتن و پُقّی میخندیدن.
تا اینکه مدیر اومد. طوری با کفشهای تختش از موزائیکها صدا درآورد که همه نگاهها مستقیم رفت طرفش.
مدیر با او مقنعه مشکی که تا روی ساق پاش میومد، میکروفون را برداشت و با تُن بَم و لحن جدی گفت:
"سلام علیکم"
طوری گفت که در و دیوار مدرسه لرزید و نصف تازهواردهای مدرسه با صدای بلند زیر گریه زدند.
معلممون به اشاره مدیر کلاس اولیها را برد سر کلاس و بعد شروع به دلداری دادند:
"بچهها، مدرسه خیلی خوبه. توی مدرسه سواد یاد میگیرین، حرفهای قشنگ یاد میگیرین ... هرکی گریه کنه میاندازیمش توی انباری که پُر از ماره!"
دیگه صدا از کسی درنیومد. معلم هم انگشت مبارکش را کرد توی دماغش و محتویات را با حوصله و صبر داخل سطل قرمز کنار تخته سیاه خالی میکرد.
همه چهل نفر زُل زدهبودیم به خانم معلم. میترسیدیم چشم از این صحنه زیبا برداریم و با مارها همبازی بشیم.
عملیات بهداشتی خانم معلم که تموم شد، گفت:
"دفتر نقاشیهاتون را دربیارین و نقاشی کنین"
همه خوشحال شدیم، من بیشتر.
از اونجا که نقاشیام خوب بود ۲۰ صدآفرین گرفتم و روز اول مدرسه تموم.
از روز دوم باید تا آخر سر صف صبحگاه، ماهم میایستادیم
صف که تمام شد، سال بالاییها شعار دادند یعنی دستهای مشت کرده را در هوا تکان داده و یکصدا خوندند:
"خواهرم، خواهرم حجاب تو سنگر است"
یا
"ای خواهر رزمنده، یک تکبیر کوبنده!"
به همین شکل از کلاس پنجم وارد کلاسهاشون شدند. بعضیهاشون همزمان موقع ردشدن از جلوی مدیر چنان پاها را به زمین کوبیدند که سالن لرزید.
مدیر لبخند نزد ولی از نگاهش معلوم بود که خوشش اومد.
زنگ تفریح ولی حال و هوایی دیگهای توی سالن بود. بچههایی که جلوی مدیر پا زمین زدهبودند، همونهایی بودند که دور از چشم مدیر و معلمها کُشتی میگرفتند و فحشهای بدجور میدادند.
طوری ادای لات و لوتها را درمیاوردند که انگار وسط چاله میدون هستن.
یک روز زنگ نقاشی، دوتا معلم سر کلاس داشتیم. معلم خودمون و یک معلم دیگه.
قبلش معلممون گفته بود: "امروز بهترین نقاشی که بلدین بکشین، هرکی بهترین نمره رو از اون خانم معلم بگیره جایزه داره"
من به فکر سربلند کردن معلممون بودم و خواستم جلوی اون یکی معلم به قولی درش بیارم.
با خودم گفتم که نقاشی قبلیهام که تکراری شده و همه را بیست گرفتم، این دفعه کاری میکنم که از ۲۰ هم بیشتر بگیرم.
خلاقیتم گل کرد. پاککُن سبزم را دقیق عین خودش کشیدم، زیرش یک لب خندان کشیدم و بالای دماغ یا همون پاککُن یک جفت چشم و ابرو بادقتِ تمام نقاشی کردم. یکی از چشمها باز بود و اون یکی چشمک میزد.
نقاشی را بردم پیش خانم معلمها که داشتن از خواستگارهاشون برای هم تعریف میکردن.
خانم معلم ما میگفت:
"پسرشون با چه رویی از یه خانم معلم خواستگاری کرده، من که اینقدر تروتمیزم چطور پسر تعمیرکارشون با دست و لباسهای چرب و کثیفو تحمل کنم؟! ایش!"
یک دفعه هردوشون متوجه من شدند. معلم ما گفت: "ملکثابت دفترتو بگذار روی میز جلوی خانوم!"
دفترمو با هزار اُمید گذاشتم روی میز.
معلم جدید گفت: "این چیه؟ چرا یه چشممش کوره؟ دماغشم که سبزه، هیجده هم زیادته"
من شُکزده دفترم را جمع کردم و برگشتم. دوتا از هم نیمکتیهام از جاشون دراومدن تا من برم سرجام بشینم. ما ردیف اول و نزدیک میز معلم بودیم.
معلمها به صحبتهاشون در مورد خواستگارها ادامه دادند.
معلم جدیده درحالی که ابروهای بُزیاش را از روی پلک و مژهاش کنار میزد با عشوه گفت:
"من موندم بعضی از مردها چی توی خودشون دیدن. من که از خواستگار قبلیم پرسیدم دلیلتون برای خواستگاری از یک دختر زیبا چیه؟"
چشمم خیره ماند به جوشهای سبز دماغش که معلم خودمان متوجه شد و تشر زد:
"ملکثابت، یه چیز دیگه بکش!"
پایان
#طنز #طنزنویس
🔻🔺️🔻🔺️🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
هدایت شده از اندوختهها
peyvande_Golha.pdf
حجم:
494.4K
📕داستان کوتاه «پیوند گُلها»
نویسنده «زهرا ملکثابت»
#داستان_طنز
#داستان_کوتاه
لطفا این فایل را فقط همینجا بخوانید و جائی منتشر نشود. باتشکر🙏
کانال اندوختهها
https://eitaa.com/andokhteha
725.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😉
از دفترچه خاطرات یک موشک ایرانی:
حواسم نبود، خوردم وسط مغز سرش.
نویسنده: زهرا ملکثابت
#داستانک #وعده_صادق
#داستان_کوچک #داستان_طنز
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar