داستان چهاردهم
داستان : لباس های خونی
نویسنده : محدثه امامی نیا
لباس ها را آوردند و زنان دست به کار شدند.مثل همیشه لباس های غرق به خون را جدا کرد و رفت توی حیاط.
چهارپایه منتظرش بود تا بنشیند و خاطرات پسرش را بگوید.
از میان لباس های خونی مجروحین و شهدا تکه استخوانی پیدا شد و داغ دلش را تازه کرد.دانه های اشکش به دنبال راهی بودند تا در آغوش لباس ها آرام بگیرند.مثل همیشه استخوان را به خانم محمودی داد.
پاره ای از جسمِ عزیزِ یک خانواده با احترام در باغچه ی حیاط دفن شد و قلبش از درد به خود پیچید.
فکر و خیال امانش را بریده بود،کاش می دانست کدام لباس آغشته به خون پسرش گشته تا بجای او لباسش را ببوسد.در جستجوی نشانی از پسرش ، لباس ها را می بویید.
هرروز از صبح زود می آمد؛خستگی برایش بی معنی بود و از زیر آفتاب تکان نمیخورد. روز های اول هرکدام از خانم ها،برایش جایی در سایه آماده می کردند ولی حالا همه میدانستند که نمیخواهد از گرمای آفتابی که بر بدن رزمندگان مینشیند ، دور شود.
هدیه ی گرما و آفتاب برایش تاول هایی در سراسر جسمش بود که روحش را وسعت میبخشید.
صدای اذان به یاری اش آمد و فکر و خیالش را به فراموشی سپرد؛دست هایش را آب کشید، چهارپایه را کنار زد ، دست به زانو گرفت و بلند شد.
آماده ی نماز شده بود و می خواست تکبیر بگوید که... صدایش کردند...
خبرِ پسرش را آوردند با لباس های غرق به خون...
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال مجازی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
# سلام فرمانده
^ سلام آقا مرتضی مسئول محترم مهمات، خوبی
# قربان شما. چند روزی بود به ما سر نمیزدید. آخرین باری که اومدید تو جمع رزمنده ها بود که با هم شام خوردیم. واقعا خوب بود. از تجربیاتتون استفاده کردیم.
^ عزیز دلی مرتضی جان. ببخشید دیگه یه کم سرم شلوغ بود. حالا برات خبر آوردم.
# خوب یا بد؟
^ خوب و بدش با خودت. ولی انقدر مهم هست که هیچ کسی نباید خبردارد بشه.
# چشم چشم
^ ببین آقا مرتضی مطلع شدیم عراق میخواد به ما حمله کنه. تصمیم گرفتیم ما هم جلو بریم و بیرون منطقه درگیر بشیم تا نتونن تا اینجا بیان. حالا مسئولیت شما اینه که مهمات رو تا پس فردا برسونی به این منطقه .
فرمانده منطقه رو روی نقشه با خودکار قرمز مشخص کرد. صدای قلبمو میشنیدم. آخ قلبم. چه مسئولیت سنگینی. اون همه تیکه الکی نبود .واقعا مهمات دست من بود.
چند نفر از بچه ها رو به عنوان نیروی خودم انتخاب کردم و بدون اینکه از قضیه مطلعشون کنم بهشون گفتم باید چه کار کنن.
طبق اطلاعات تا چند ساعت دیگه عراقی ها از این نقطه عبور میکردند. بچه ها مشغول نماز و دعا و زیارت عاشورا بودن .از هم حلالیت میگرفتن و گریه میکردن.
یهو... عراقی ها رو از دور دیدیم. نیروهای زرهی عراق با قوّت به سمت ما میومدن.
ده نفر از بچه ها، هم زمان به سمت تانک های دشمن آرپی چی زدند و درگیری شروع شد. شب بود که از نور انفجارها و توپ تانک و شلیک های کلاش و ژ3 روشن شده بود.
اطلاعات بچه های ما درست نبود. تعداد و مهمات ما کمتر از اونا بود. عراقی ها که فهمیده بودن ما اومدیم برای جلوگیری از نفوذ اونها، هرچی مهمات داشتند سر ما ریختند. انگار مست بودند و زنجیر پاره کرده بودند. هرچه توان داشتند میزدند. تانک ها، توپ های قوی میزدند ... نیروهای پیاده رگبارشان قطع نمیشد ... سلاح هایی داشتند که تا آن روز ما ندیده بودیم... زدند و زدند و زدند ...
اما ما باید در مصرف مهمات دقت میکردیم. مقدار مهماتی که باید به دستور فرمانده میاوردم را آورده بودم. ولی خب برای این حجم از دشمن کم بود . عراقی ها نزدیک شدند. مهمات ما رو به اتمام. آتش دشمن قطع نمیشد.
یکهو هم زمان به دستم تیر و به پایم ترکش خورد. برگشتم کمی عقب تر. تازه متوجه پشت سرم شدم . چه وضعیت سختی بود.
دهان ها پر از خاک و خون شده. هوا طوفانی. شن های بیابان جبهه در هوا میرقصند. دشمن به سمت ما میاید. از زمین و هوا آتش میبارد. چندین نفر روی زمین به خاک و خون کشیده شده بودند. بسیم چی فریاد میزنه و با گریه نیروی کمکی میخواد.
^ پس چی شد این نیروهای پشتیبانی... اینجا همه دارن قتل عام میشن... نیرو کم داریم مهماتمون داره تموم میشه... بچه ها پر پر شدند ...
کربلایی شده بود جبهه ... جوانی اربا اربا روی زمین ... رزمنده ای بی سر افتاده روی خاکریز ... تشنگی همه را سخت آزار میدهد ... دشمن رحم ندارد ... یاحسین و یا زهرا از دهان بچه ها نمی افتد ...
یکهو دیدم اصغر تیر خورد و افتاد. دوییدم سمتش. سرش رو روی پایم گذاشتم
# داداش اصغر طاقت بیار الان نیروهای کمکی میرسند، میبرمت عقب. تو رو خدا طاقت بیار
بریده بریده با لبانی خونی و گلویی تیر خورده، خس خس کنان لبخند زد و گفت :
^ دیدی داش مرتضی. چقدر گفتم مهمات برسون. آخرشم مهمات ندادی به ما. رفتیم بهشت میگم جریمت کنن بهت حوری ندن.
من اشک میریختم و میخواستم فریاد بزنم و از فریادم بمیرم.
# اصغر فدات بشم آروم باش برمیگردیم عقب اونجا هرچی میخوای سر به سرم بزار... اصغر اصغر با تو ام...
اصغر پر کشید و دل مرا به آشوب کشید...
همینطور که با دست و پای خونین اصغر را بغل کرده بودم و میدیدم خون هایمان در هم آمیخته میشود، نیروهای پشتیبانی رسیدند. صدای خمپاره آمد . صدا خیلی نزدیک شد و دیگر نفهمیدم چه شد...
بعد دو روز خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. انگار درست گفته بودم. برای زهرا جانم دست و پای تیر و ترکش خورده سوغات آوردم...
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
کانال حرفهداستان
@herfeyedastan
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
داستان شانزدهم
داستان: «رؤیا»
نویسنده: سیده ناهید موسوی
کنار رودخانه قدیمی روستا بودم. آسمان رفته رفته تاریکتر میشد.سه چراغ قوه در دستم بود. یکی از آنها روشنایی بیشتری نسبت به بقیه چراغ قوه ها داشت، و با قدرت زیادی می تابید. با صدای بلند رعد و برق از خواب پریدم. در دلم گفتم شاید بچهی سوم که به دنیا میآید با بقیه فرقی دارد. این چه تعبیری بود؟ اصلا چرا باید اینگونه فکر میکردم؟
صدای اذان صبح پیچید. یک دست وضو با آب سردِ زمستانی گرفتم. اول نماز خواندم و بعد مشغول درست کردن صبحانه شدم. آن خواب در گوشه ذهنم مدام تکرار میشد. برای کسی تعریف نکردم و در دلم پنهانش کردم.
صمدجان مادر، تو بهتر میدانی که جانم به جان تو وصل است، خیلی مواظب خودت باش.
_دورت بگردم مادر، عمر دست خداست من انجام وظیفه میکنم.برام دعا کن.
برعکس عادت همیشگی، تا پای اتوبوس دویدم و از لابلای جمعیت چشمانم دنبالش میگشت.وقتی میخندید نه تنها لبانش نقش لبخند میگرفت،جفت چشماش هم میخندیدند. دستی تکان داد و همان لحظه کوتاه برایم ساعاتی گذشت. من محو تماشایش بودم که، اتوبوس فرسوده آبی رنگ، با صدای بوقی بلند حرکت کرد. تا به خودم آمدم حس کردم چیزی در دستم مچاله شده، دستم مشت بود و عکس صمد که موقع خداحافظی کف دستم گذاشته بود کوچک و چروک شده. شش قطعه عکس گرفت چندتا هم به دوستانش داده بود. میگفت: «لازمم میشود» لحظه آخر از جیب سمت چپ پیراهن یکی را هم به من داد. اطرافم همهمه و شلوغی بود، مادری با سوز گریه میکرد و دیگری با ذکر و دعا بدرقشان کرد. عکس صمدم را بوسیدم و از دور به جاده چشم دوختم اتوبوس آبی دورتر و دورتر میشد.
دل در دلم نبود، ندایی درونم میگفت این پسر ماندنی نیست! و آخر همان شد. همان آرزویی که در نوار کاست برایم گذاشته بود. با زبان ترکی گفته بود: «مادر وقتی شهید شدم ناراحت نباش، من آرزوی شهادت را دارم.»
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
_ زهرا جان! اینجا جلوی مردم، آخه چه کاریه عزیزم. بهت قول میدم زود برگردم. مراقب نینیمون باش پسر من مادر قدرتمند میخواد.
به او خیره شد. لبخندی زد وگفت:«حالا کی گفته پسره؟» باز هم حرفهای علی آبی روی آتش دلش ریخت.
_ من میدونم پسره, اسمش رو بذار حسین
_علی؟؟ من اسمشو بذارم!؟
چشمهی اشکش دوباره جوشید.
دلجویانه کمی چادر زهرا را جلوتر روی پیشانیاش کشید؛ تا حلقهی مویاش رابپوشاند.
_شما هم که بانو جان اشکتون مدام جاریه. اسمش رو میذاریم حسین،خوبه؟
چادرش را مرتب کرد. از کیفاش تکه کاغذی که روی آن آیت الکرسی و چهارقل نوشته بود، بیرون آورد. به او داد و گفت:« اینو همرات داشته باش. ازت محافظت میکنه.» لبخند زد. ردیف دندانهای سفید و مرتباش از زیر انبوه محاسن پیدا شدند. تمام محبتاش را درچشمهایش ریخت. دست به دستش داد و گفت:« اینقدر منو لوس نکن. من آفت نمیزنم.»
_جدی باش علی. بزار دلم آروم بگیره.
_ باشه زهرا جان.
کاغذ را بوسید. توی جیب لباساش روی قلباش گذاشت.
_ مراقب خودت باش. عمو سیفی بنده خدا رو معطل نکنیم. کاسبه و باید بره مغازه. خدا رو خوش نمیاد.
چندقدم به طرف عمو سیفی رفت. برگشت به زهرا نگاه کرد و گفت:« سفارش نکنم زهرا جان, جون تو و جون بچه، مراقب خودت باش. من زود میام.»
منتظر جواب نماند. دست در دست عمو سیفی چند کلامی آهسته با او صحبت کرد. زهرا سوار ماشین شد. ملتمسانه رو به او گفت :«منتظرتم زود بیا. زیر قولت نزنی.»
جواب علی را نشنید. ماشین پرسر و صدا و با سرعت از او دور شد. تا اخرین لحظه از شیشه عقب به قامت چون سرو اش نگاه کرد.
صدای بلند شکستن چیزی، زهرا را از دنیای خیال بیرون آورد. دست روی قلباش گذاشت. هراسان به اطراف نگاه کرد. گوشهی ایوان کبوتری زخمی کنار پنجره شکسته، افتاده بود. با عجله به طرفش رفت. آن را از روی زمین برداشت و به آشپزخانه برد. کمی آب به کبوتر داد. بالاش خونی بود. با دستمال نمدار تمیزش کرد.
_کجا میری با این عجله؟ شیشه پنجره رو ندیدی ؟ خدا چشم به این خوشگلی برای چی بهت داده آخه.
پرنده بی حال بود. چشمهایش بسته شد.
کف سبد خالی سیب زمینی پارچهای انداخت وکبوتر را توی آن گذاشت. بدجور زخمی شده بود. دلش ریش شد. از نوکاش خون بیرون میآمد. امیدی به زنده ماندناش نداشت. جنیناش در شکم بیتابی میکرد. آمدناش نزدیک بود.
دلش برای دیدن حسین و علی بی قراری میکرد. بارها در خیال خود حسین را در آغوش علی دیده بود. چه تصویر زیبا و رویای شیرینی. برنج را دم گذاشت. جلوی آینه رفت. دستی به سر و رویاش کشید. چقدر ساعت انتظار کند میگذشت و کش میآمد.
صدای زنگ در، توی ساختمان پیچید. شادی چون خون توی رگهایش جاری شد. مطمینا مسافرش بود. به طرف حیاط دوید. از بوته گل سرخ داخل باغچه گلی چید. خاری به انگشتاش رفت. به عادت همیشه انرا طرف دهانش برد و مکید. سالها پیش موقع برداشت گل، از علی یاد گرفته بود. به طرف در دوید. ناگهان مردد کنار در ایستاد. به یاد حرف علی افتاد که میگفت:« زهرا جان تو که نمیدونی پشت در کیه. چادرت رو سرت کن.» به سمت نرده برگشت. چادر به سر کرد و به طرف در رفت. نفس عمیقی کشید. در را باز کرد. نگاهش از روی پوتینها آرام بالا آمد. تمام شوقاش را در چشمهایش ریخت و به صورتش نگاه کرد. چشمها برایش غریبه بودند. گل از دستش افتاد. لبخند روی لباش ماسید. زود چادرش را جلو کشید. عمو سیفی با یک بسیجی جلوی در بودند. زمان ایستاد. نگاهش روی دستهای مرد ثابت ماند. ساک علی در دست او چه میکرد. کمرش خم شد. دست روی شکماش گذاشت. چون سنگ سفت شده بود. نگاهی به سر کوچه انداخت. شاید علی کمی عقب مانده باشد. عمو حیدر به طرفشان میآمد. زهرا به عمو سیفی نگاه کرد و گفت:« پس علی کو؟ ساکش دست شما چیکار میکنه؟»
عمو حیدر با صدای بلندی گفت:«زهرا جان دخترم, صبر کن برات نوبرونه گرفتم.» صدای عمو حیدر را شنید. جوابی نداد. به چشمهای عمو سیفی زل زده و ملتمسانه از او جواب سوالاش را میخواست؛ اما او رنگ به چهره نداشت. زهرا به یاد روزی افتاد که عمو سیفی پیکر گلگون جوانش را درآغوش گرفته بود. آنروز هم مثل امروز شانه هایش میلرزید. درمیان هق هق هایش نالید:« زهرا جان صبور باش دخترم, علی به آرزوش رسید.»
مات و مبهوت به آنها نگاه کرد. با ناباوری سر تکان داد. امکان نداشت قول داده بود، برگردد. نگاهش قفل دستهای عمو حیدر شد، جلوی خانهشان رسیده بود. پلاستیک خرید نوبرانه از دستاش افتاد و خرمالوها پخش زمین شدند. دنیا پیش چشم زهرا سیاه شد. دست روی شکماش گذاشت. خیسی زیادی در پاهایش حس کرد و آرام نالید:«مردم به فریادم برسید.»
سکوت کوچه با زجه جگر خراش زهرا درهم شکسته شد.
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان هجدهم
داستان: دوشکاچی
نویسنده: زینب پناهی
<<دوشکاچی>>
<<بله>>
<<اسمت چیه...!>>
<<علی حسن احمدی>>
<<ببین علی،با شلیک های تو،من تونستم از آتش عراقی ها ،در امان بمانم و برگردم عقب، اگه باز بری و شلیک کنی بقیه بچه ها هم میتونن برگردن.>>
اما...با اون آتشی که به سمت ما میاد، رفتن به پشت دوشکا خیلی خطرناکه. باید یه بهانه ای جور کنم که برنگردم اونجا.
<<تیر تموم شده، نوار ها خالیه.>>
<<من برات پر میکنم>>
<<تو که تیر خوردی و خون ریزی داری. چطور آخه...>>
<<دوستام پشت همین خاک ریزن .باید بهشون کمک کنم برگردن عقب.>>
<<خیلی خوب ،باشه، پرکن>>
از اینجا تا دوشکا، مسیرش برام اندازه یه عمر طولانیه. ولی خجالت میکشم به این رزمنده بسیجی بگم نمیرم ، میترسم.
با این که نشستم پشت دوشکا ،ولی ترس و نگرانی همه وجودمو گرفته. فکر سیا بخت شدن نامزدم. غصه دار شدن پدر و مادرم. گریه و زاری خواهر ها و برادر هام...
باید نوار دوشکا رو عوض کنم. یه سیم تلفن افتاده رو زمین کنار نوار. بهترین راه برای این که بمونم اینجا و فرار نکنم اینه که پامو ببندم به دوشکا. پامو محکم میبندم و بسم الله . شلیک به دشمن...
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
داستان نوزدهم
داستان: " آنجا همه میرقصند "
نویسنده : الهام آباده ای
روی تخت غلتید . به پرنده ی پشت شیشه زل زد : " نسرین ، بابا ، ببین این زبون بسته هم فهمیده حال من تماشا داره ."
دستش را زیر سر پدر گذاشت:" برات آب سیب گرفتم . نخوری ، دلخور میشم . دکتر گفت: امروز_فردا مرخصت میکنه ."
نفسی بریده کشید . سینه اش به خس خس افتاد: " ای بر پدر صدام !تف به هر چی جنگه .... " سرفه امانش را گرفت. ماسک را روی صورتش گذاشت و تقلا کرد نفس بکشد .
نسرین به هق هق افتاد :" بابا رسول ! تو رو خدا آروم باش ."
برای دلخوشی نسرین ، لبخندی نصف و نیمه زد :" از صبح صدای ساز میاد . کی میزنه؟"
_" ساز ؟ تو بیمارستان؟!"
_"یه چی مثله دمام و سنج و .... یه همچین صدایی ."
عرق کف دستش را بغل مانتواش خشک کرد . نگاهی به پرنده کرد . چیزی درون سینه اش فروریخت . چشمان بابا رسول برق خاصی داشت . حس کرد حالت صورتش عوض شده و گمان برد به نقطه ای دور خیره مانده است . صدایش لرزید :" بابا رسول!"
گردنش را بالا کشید و انگشتش را سمت حیاط؛ جایی میان سروها ،نشانه رفت:" ببین بابا ، اونجان . همونا که پیراهنشون رنگ خاکه . چند تایی میزنن و یه حلقه دورشون می رقصن ."
شالش را توی مشتش مچاله کرد . رگ شقیقه اش ضرب گرفته بود :" میخوای دکتر رو صدا بزنم؟"
بدون نگاه کردن گفت :" دکتر برا چیمه؟! اونجا همه شون می رقصن . میخوان منم برم ."
ریه هایش کم آورد . سرفه یکی پی دیگری ، بی آنکه مهلت بدهد ، گلویش را پر کرد . اشاره اش به پنجره بود . نسرین شتاب زده و هول پنجره را باز کرد . نفس هایش را می توانست مثل نفس های بابا رسول ، بشمارد . صدای پریدن پرنده در گوشش پیچید . بابا سرفه نمی زد ، نگاهش روی پرواز پرنده مانده بود .
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
بچه گوشه چادرش را کشید و گفت:مادرجون آب بده، باز هم تشنه ام.
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هیچ فایدهای ندارد. ایلیا در وسط آتش افتاده وپگاه در تقلا برای خاموش کردن آتش است.
از خواب می پرم.عرق سردی روی صورتم نشسته، با دو دست چشمهایم را می مالم تا این کابوس از سرم بپرد.
ساعت هفت است باید سریع به مدرسه بروم . امروز امتحان فارسی دارم.با عجله چند لقمه نان و پنیر و چایی می خورم و روانه مدرسه می شوم.
مدرسه درست در وسط روستا واقع شده است.هر روز با پسر همسایه که همکلاسی هم هستیم پیاده به مدرسه می رویم.صدای قار قار کلاغ ها امروز چقدر گوش خراش است.نمیدانم استرس امتحان است یا خواب پریشان دیشب یا گریه های پگاه درکنار درخت بید که حالم را گرفته است. کوچه پس کوچه های خاکی را با سعید، ساکت طی می کنیم.
سر کلاس معلم سوالهای فارسی را روی میز میگذارد. با این که درس را زیاد خوانده ام به سختی جواب سوال ها را میدهم. در گوشم صدای بخاری نفتی گوشه ی کلاس و ورق های امتحانمی پیچد. بوی نفت بخاری مشامم را می آزارد.گاه گاهی صدای قار قار کلاغ ها و سوال دانش آموزان سکوت کلاس را میشکند. سوال آخر رسیده ام که صدای جیغ و ناله و فریاد سکوت کلاس را می شکند.همه دانش آموزان هراسان به هم نگاه می کنیم.صدای قرآن از بلندگوی مسجد می آید.همه یقین می بریم که کسی فوت شده است. سریع برگهها راتحویل میدهیم.
آشفته ودل نگران همهی دانش آموزان از معلم اجازه می گیریم واز مدرسه بیرون میزنیم .به سمت صدا ها می دویم .
سروصدا و جیغ ها از قسمت بالای ده است.با عجله به زیر خانه خودمان و عمه ام که به هم چسبیده می رسیم.همهی مردم در حال رفت و آمد به خانه ماهستند.پاهایم یارای جلو رفتن را ندارد.عرق سردی روی صورتم نشسته است.صدای جیغ های پگاه و مادرم به گوشم می رسد.در ذهنم آتش ودود و ضجه های دیشب زنده می شود.با قدم هایی لرزان به خانه مان می رسیم.تعدادی جوانان روستا در حال سیاه پوش کردن خانه هستند.چشم می دوانم پدرم را گریان و نالان میبینیم که صدرا زیر بازوهایش را گرفته وبا دست دیگرش دستهای پدرم را نگه داشته تا به سروصورت خود نزند.با چشمانی اشک بار جلو می روم ومی گویم:«چی شده بابا؟!»
گریه های پدر و صدرا بیشتر میشود.هیچ جوابی به من نمی دهند. به سختی از شلوغی می گذرم به قسمتی که زنان دور هم جمع شدند وناله و فریاد می کنند می روم.پگاه را می بینم که تمام سرو صورتش را چنگ زده و باموهای ژولیده بیهوش در بغل خاله ام افتاده است.دختر خاله ام کنارش نشسته و با التماس آب قند به اومی دهد.آن طرف تر مادرم را می بینم که با دست روی زانوهایش می زند و مرثیه می خواند.فامیل و همسایه ها در حال آرام کردن او هستند.
گیج میشوم هرچه می پرسم چی شده ؟ کسی جوابی به من نمیدهد.از بین جمعیت سعید را می بینم که به سمتم می آید. سریع همراهش از بین جمعیت بیرون می روم. به زیر حوض خانه می رسیم. نفس زنان می پرسم:« فهمیدی چی شده؟ !»
سعید می گوید:«از مادرم شنیدم که پسر عمه ات مرخصی گرفته بوده تا برگرده روستا ، در راه تصادف می کنه، ماشین آتیش میگیره وایلیا فوت میشه.امروز صبح خبر آوردند.عمه وشوهر عمه ات راهم برای شناسایی و تحویل گرفتن جنازه ی ایلیا بردند.»
عرق سرد واشک هایم سیل آسا از صورتم فرو می ریزد. روی زمین می نشینم.سرم را روبه آسمان می کنم. کلاغ های سیاه درحال پرواز و قار قار هستند. خواب دیشب را در ذهنم مرور میکنم.
دختر عمه هایم که ساکن شهر دیگر بودند سر می رسند و صدای جیغ ها و ضجه بالا میگیرد. با سعیدبه سمت زمین های پشت خانه می رویم.ساقه های آویزان و برگ های پژمرده ی بید شدت اشکهایم را چند برابر میکند.
_________________
آب آرد گرم : برا تقویت بزی که زاییده آرد را در آب ولرم حل میکنند.به بز می دهند.
تنور گاه: فضای سربسته ای که محل پخت نان است .وتنور و اجاق در آنجا قرار گرفته است.
#داستان_کوتاه_عاشقانه
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
کانال حرفهداستان
@herfeyedastan
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
- پدرم استوار بود و بعد از انقلاب همچنان وفادار. صبحها که میخواست روزش رو شروع کنه اول به عکس شاه ادای احترام میکرد و بعد به کاراش میرسید. من هم عکس امام رو به دیوار زده بودم و صبحها خدمتشون ادای احترام میکردم. شده بودیم کارد و پنیر، دو نقطه مقابل هم. هر چقدر تلاش میکردم تا با حرفهام قانعش کنم بدتر میشد، تا اینکه جنگ شد و منم اومدم حبهه...
- بعد هم که مفقودالاثر شدی و مردی که به عشق تو عاشق شد و حالا روزش را با دعای توسل شروع میکنه...
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ملکه.pdf
8.39M
داستان بیستوپنجم
داستان: ملکه
نویسنده: جمیله فلاحی
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
🌷🌷🌷🌷🌷
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌷🌷🌷🌷🌷
حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
داستان بیستوپنجم داستان: ملکه نویسنده: جمیله فلاحی #داستان_کوتاه_دفاعمقدس 🌷🌷🌷🌷🌷 گروه ادبی حرف
#نقد_داستان_مسابقه
📕 نقد داستان "ملکه"
🖋 منتقد: استاد توران قربانی
به نام خدا
نویسنده محترم داستان " ملکه "
خانم جمیله فلاحی
* در مرکز توانبخشی اردبیل جانبازی به اسم عباس بود که فکر می کرد زن و دو بچه دارد . اسم زن را می گفت " لیلا " از پزشک شان سوال کردم که گفتند : در ذهن شان بوده است که اگر زن بگیرند حتما دو بچه هم خواهند داشت . این تنها خاطره شان هست که بعد از موج انفجار در ذهن شان باقی مانده بود .
در ضمن این جانباز عاشق عباس قادری بود و ترانه های او را می خواند .
با بچه های کارگاه داستان گاهی سری به جانبازان عزیزمان که مهمان شهر ما هستند از سراسر ایران به خاطر آب و هوای خوب ؛ دیداری می کنیم و یادی و یادآوری برای خودمان که آرامش مان را مدیون شهدا و ایثارگران و اسراء عزیز هستیم .
از شما ممنونم که از دنیای این ها داستان عاشقانه نوشتید.
اما نکاتی در باره داستان ملکه
* ایده خوبی را انتخاب کرده اید .
* تعبیرهای خوبی از حال روانی شخصیت و توصیف چهره ظاهری اش ارائه داده اید .
* کلی گویی داشتید که نمونه اش " موج انفجار با آدم همه کاری می کند "
* وقتی شخصیت داستان ما همجنس نیست دچار مشکل می شویم . بانو جان این در اثر شما هم مشهود است . بعضی حس ها کاملا زنانه از آب در آمده است . برای رفع این مشکل در ابتدا سعی کنیم از آدمهای عینی که در کنارمان هستند استفاده کنیم . با آنها حرف بزنیم و عمل و عکس العمل آن ها را بسنجیم و در داستان بیاوریم . بعدها تخیل مان برای شخصیت سازی قوی تر خواهد شد .
* تمام مشکلات ما در نوشتن بر می گردد به ننوشتن طرح داستان ؛ قبل از شروع !
* اغلب داستانهای دفاع مقدس بر اساس خاطرات نوشته می شوند و این دست نویسنده را می بندد . با الهام از خاطره خلق کنید دوستان عزیزم .
* شروع داستان شما باید از جایی شروع می شد که یوسف پلاکش را در آورده و داخل آب کرخه پرت
می کند . نحوه آشنایی و کودکی را رها کنید .
* آقای مندنی پور رمان دارند به اسم " عَقرب کِشی " کتاب در خارج از ایران چاپ شده است . در باره جانبازی است که به دنبال دست قطع شده اش به منطقه جنگی بر می گردد . حتما پی دی اف اش را از اینترنت بگیرید و بخوانید .
* دیالوگهای زن و شوهری خیلی سبک است ، غنی ترش بکنید . حالا که اهل کتاب هستند ؛ از متن کتابها استفاده کنید برای رد و بدل کردن عاشقانه هایشان .
موفق و موید باشید.
با سپاس : توران- قربانی صادق
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
📕🖋📕🖋📕
حرفهداستان، حامی نویسندگان مستقل
@herfeyedastan
📕🖋📕🖋📕
حاج محمد مردمک چشمانش باز شد"،حاجی حاجی ، حاج علی، صیادان منتظر شکارن".
به طرف بیسیم دومی به صورت چهار دست و پا رفت. "حسین حسین حسین، شکار به دام افتاده سریع حرکت کن "
اشک در چشمان حاج محمد حلقه زد چهار زانو وسط سنگر نشست و دستی به موهای جو گندمیاش کشید. ناگهان صدای خش خش بیسیم همراه با چند کلمه داخل سنگر را پر کرد. کمی به چپ خم شد و بی سیم را برداشت" خش محمد، خش خش محمد...محمد.. صبحانه آماده شده "
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹