eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
446 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
197 ویدیو
100 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب "کمی شبیه خدا" منتشر شد نویسنده: زهرا غفاری انتشارات صریر 🌹🌹🌹🌹🌹 فعالیتی از گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹
📚 معرفی کتاب کمی شبیه خدا داستان در مورد دختر دبیرستانی هست که خیلی نرمال نیست اهل سیگار و دارای فساد اخلاقی هست، به صرف باهوش بودن از طرف مدیر مدرسه انتخاب میشه برای سرزمین راهیان نور ودر سفر به سرزمین شلمچه انقلاب درونی در او رخ می دهد. 📚📚📚📚📚 حرفه‌داستان @herfeyedastan 📚📚📚📚📚
شهادت امام حسن عسگری علیه السلام تسلیت@herfeyedastan
داستان سوم 🕯الهام نویسنده: محبوبه میرزایی سعید آرام و خسته از دیوار شیشه ایicu به او خیره شده بود. اشکها دشت گونه هایش را سیراب کرده،انگار ساعت‌ها پشت این دیوار شیشه‌ای گریسته بود . با هر بار نفس کشیدن الهام او نیز پلکی بر هم میزد چشم هایش را می بست و نگران باز می کرد. نکند این آخرین نفس او باشد . همینطور لحظه لحظه آشنایی با الهام و خاطراتش را مرور می‌کرد. وقتی بسیار خسته و ناامید از زندگی در نوبت رادیوتراپی نشسته بود نگاه الهام را روی چشم‌هایش احساس کرده، الهام برایش روزنه امید بود.سعید قاصدکی را می ماند که باداو را به هر سو برده و اینک در دستهای الهام جای گرفته و رشد کرده بود. الهام با لبخند زیبایش و چشمان پر برقش به استقبال ناامیدی و تنهایی های او آمده، سرمستی و شادابی برایش به ارمغان آورده بود. باعث شده بود. هردوبر مهمان های ناخوانده بدنشان پیروز شوند. پانزده سال از این دیدار شفا بخش می گذشت. حالانمی دانست خود را دلداری دهد یا الهام را؟ کاش چشم‌هایش را باز می‌کرد این بار نوبت او بود که امید و شادی به الهام هدیه کندولی .... چند صباحی بود که دوباره آن غده لعنتی توی سر الهام جا خوش کرده بود. _ سعید چند وقته سردرد دارم". _بیا بریم پیش دکتر اسکن ازسرت بنویسه". _" باشه برای هفته دیگه نوبت میگیرم". _ الهام زودتر لطفا اگه میشه برا فردا ". چند روز بعد الهام با خوشحالی در حالی که سی تی اسکن همراهش بود به دفتر کار سعید رفت. سعید نگاهی به اسکن کرد و گفت:" الهام جان به نظر مشکوک میاد". _ "نه عزیز جان! تازه از پیش دکترم اومدم گفت چیزی نیست. سردردها ممکنه عوارض درمان های گذشته باشه . بعد با لحنی سرزنش آمیز به سعیدگفت:" نکنه فکر کردی بیشتر از دکتر میفهمی"؟ _"الهام جان انشاالله که همینطور باشه". سعید لبخندی به چهره نشاند.اما نتوانست لرزشی که در دلش افتاد را آرام کند. الهام با شنیدن حرفهای دکترجان دوباره گرفته بود و حتی به سردردها اهمیت هم نمی داد. تا اینکه کم‌کم در هنگام راه رفتن دیگر تعادل نداشت. چند قدم که برمی‌داشت به زمین میخورد . نیمه های مرداد بود و الهام با انرژی صبح را آغاز کرد. مثل همیشه تمام خانه را برق انداخته بود. میز صبحانه را که چید، سعید را صدا زد. _سعید جان صبحانه حاضره. سعید چند لقمه به سرعت در دهان گذاشت و از الهام خداحافظی کرد. الهام سهیل و مهیار را با همان صدای مهربان مادرانه اش از خواب بیدار کرد. سهیل سه ساله دل کندن از رختخواب برایش سخت بود. _" مامان می خوام بخوابم". _" پاشو عشقم ،صبحانه که دوست داری برات آماده کردم". سهیل خرامان خرامان خود را از رختخواب بیرون کشید و سر میز صبحانه رساند. اما مهیار ۱۴ ساله که انرژی اش مثل الهام بود، به سرعت از رختخواب جدا شد. _"مامان چه کردی"! _" نوش جان پسرم ". الهام با شوقی مادرانه صبحانه خوردن فرزندانش را نگاه می کرد و با چنان عشقی لقمه در دهان سهیل می گذاشت که از نگاه تیز بینانه مهیار مخفی نماند. _" چیه مامان؟ چرا اینجوری نگاه می کنی"؟ _"عزیزم دیگه مرد شدی ". مهیار خنده ای کرد و با شرم سر به زیر انداخت. _"کومامان ؟سیبیل نداره که مرد شده باشه". _" سیبیل هم در میاره". الهام در حالی که میز صبحانه را جمع میکرد جلوی چشمانش تیره و تار شد. با خود گفت:" امروز خیلی خسته شدم". خود را به مبل راحتی رساند و روی آن نشست چند لحظه چشم هایش را روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشید. اما به محض این که از جایش بلند شد بیش از یک قدم نتوانست بردارد و نقش زمین شد. مهیار شتابان به سمت مادر دوید و سهیل که ترسیده بود فریاد زد:" مامان"! حالا یک هفته بود که از این ماجرا می گذشت و الهام در اتاق آی سی یو هنوز خستگی آن روز به در می کرد. در این یک هفته روزی نبود که سعید خود را به بیمارستان نرسانده، از پشت شیشه icu جسم نیمه جان الهام را نظاره نکرده باشد. اشکهاامانش را بریده بود. دیگر حتی پلک هم نمی توانست بزند آرام روی صندلی بیمارستان نشست.گوشی اش را دراورد و عکس هایی که با الهام گرفته بود را تماشا می کرد. وقتی به آخرین عکس رسید خاطرها برایش زنده شد. آن روز الهام بعد از نماز ظهر سر به سجده برد. او بالای سر الهام گوشی به دست نشسته و این عکس یادگاری وقتی بود که الهام سر از سجده برداشت. _ "الهام چی میگی با خدا "؟ الهام مثل همیشه لبخندی زد و گفت:" عزیزجان حرفهای نگفته زیاد دارم". مگر می شود به الهام چیزی بگویی و تو را عزیز جان خطاب نکند. حالا سعید بود و مرور خاطرات گذشته. _"خدایا این چه تقدیر است؟اورا بر سر راهم قرار دادی تا امید بخش باشد .می خواهی باز صبرم را بسنجی؟دیگر طاقتی برایم نمانده". سعید در این افکار غوطه ور بود که ورود شتابان پرستار به اتاق icuتوجه اش را جلب کرد. 👇👇👇
حِرفِه‌ی هُنَر
داستان سوم 🕯الهام نویسنده: محبوبه میرزایی سعید آرام و خسته از دیوار شیشه ایicu به او خیره شده بو
ادامه در جایش میخکوب شد نمی توانست آنچه که می بیند باور کند. شمع وجود الهام آرام خاموش شده بود و سعید هم چون پروانه بال سوخته نای حرکت نداشت. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗نقد داستان "الهام 🖋منتقد: استاد توران قربانی باسلام خدمت نویسنده محترم داستان " الهام " خانم محبوبه میرزایی از نصف جهان باشکوه استان اصفهان اما محبوبه جان نکاتی در باره داستانتان . * تکرار کلمه " الهام " که می توانید با " او - همسرش- مادر بچه ها - شریک زندگی " جایگزین کنید . * " لبخند زیبا " را باید نشان دهید که مثلا وقتی طرف می خندد میمیک صورتش چطور خوشایند می شود . * گویا سعید هم تومور مغزی داشته است . در فلاشبک به آن هم اشاره بکنید که چطور الهام او را از ناامیدی زندگی نجات داده است . * دیالوگ های زن و شوهری را قوی تر بنویس مثل دیالوگ های مادر با بچه هایش . * در داستان عاشقانه هم بهتر است از واژگان ساده استفاده کنیم نه از نثر ادبی ! " سعید لبخندی به چهره نشاند " لبخند زد . * برای یک زندگی ۱۵ ساله فقط به دو فلاشبک نه چندان کارساز اشاره کردید . زمان داستانی شما احتمالا از نصف شب تا طلوع صبح است .این را برای خواننده می توانید با آوردن فلاشبک های خاطره انگیز پر کنید . * محبوبه جان ؛ برای عشق نباید اشک ریخت . عشق نشان دادنی است نه گفتنی ! عشق با عمل همراه است . مثل عشق الهام به فرزندانش ؛ که صبح به صبح بلند شده و همه چیز را برایشان مهیا می کند . خواننده در رابطه بین سعید و الهام این عشق را کم می بیند . * گاهی لازم است نقطه شروع داستانمان را تغییر دهیم و از خطی نوشتن بپرهیزیم . * عنوان داستانتان یک پارادوکس بود که من خوشم آمد . * پایان هر چند تلخ اما خیلی حرفه ای تمامش کرده اید . موفق و موید باشید با سپاس * توران- قربانی صادق 📗🖋📗🖋📗🖋 حرفه‌داستان @herfeyedastan 📗🖋📗🖋📗🖋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام، وقت بخیر تا کنون به صورت مجموع ۷ داستان کوتاه برای مسابقه داستان‌نویسی حرفه‌داستان با موضوعات دفاع مقدس و عاشقانه ارسال شده که به نوبت و به همراه نقدشان در کانال قرار می‌گیرند.🥰 هنوز هم برای ارسال آثار باتوجه به شرایط در فراخوان فرصت دارید.🌹 حرفه‌داستان در زمینه نقد داستان مدل آزاد و غیرسنتی را پیش‌گرفته بود، یعنی نویسندگان می‌توانستند با آوردن دلیل، نظر منتقد را رد کنند و دلایل‌شان هم بازتاب داده می‌شد.🖋 در مسابقه این سری که داور و منتقد خانم قربانی هستند، ترجیح‌ و مصلحت این شد که به شیوه مرسوم و سنتی عمل شود. بنابرین نظرات مخالف نویسندگان بر نقد را در این سری بازتاب نمی‌دهیم 😊 زهرا ملک‌ثابت @zisabet 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔔 زنگ آموزش داستان‌نویسی @herfeyedastan
تفاوت قصه و داستان- مکان ۲.m4a
زمان: حجم: 4.37M
تفاوت داستان با قصه قسمت دوم 🎧 فایل صوتی مدرس: توران قربانی 🎁🎁🎁🎁🎁 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🎁🎁🎁🎁🎁